امروز رفته بودم بیمارستان... دوشنبه ای از دوشنبه های شلووغ زندگیم که حتی فرصت ناهار خوردنم نشد.
وسط فکر کردن به اینکه ترجمه زبان رو کی آماده کنم؟ منابع کنفرانس فلان درس رو از کجا بیارم، میان ترم فردا چی میشه و چندین فکر و درگیری دیگه(همه ی اینها + دلتنگی) صدای بلندِ گریه ی یه خانم حواسمو پرت کرد...
یه خونواده که وسط حیاط بیمارستان گریه میکردن با صدای بلند...آرومم نمیشدن... با گریه زنگ میزدن و به اونی که پشت تلفن بود میگفتن فاطمه رفت...
با صدای بلند داد میزدن که فاطمه رفت،خواهرمون رفت...
من عجله داشتم سریع برگشتم ولی اون تصویر شاید حالا حالاها تو ذهنم بمونه... تو راه برگشت دیگه به میان ترم و زبان و کلاسای پشت سر هم و ناهار فکر نمیکردم به این دنیا فکر میکردم به اینکه ما یه روزی باید از همه کس و همه چیز دل بکنیم، به اینکه این دنیا چقققدر بی رحمه... به اینکه کی نوبت من میرسه...
و اصلا بعدش چی میشه؟ بعد اینکه همه رفتن و تنها موندم...
تو همین فکرا بودم و بغض عجیبی تو گلوم بود که... "امام رضا بد کردم😭 میدونم، خییلی دوست دارم ... " تو ماشین پخش شد.
#من_غیر_تو_کسی_را_ندارم