eitaa logo
دختر آسـمانـی
181 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
218 ویدیو
21 فایل
سوره الرحمن / آیات ۲۶ و ۲۷🙂 من برای نزدیک شدن به تو خوب می شوم:) #امام_رضا_جان💚 وصل #تو خواب و خیال است ولی باور کن عاشقی بی‌سر و پا عزم رسیدن دارد #کتاب_بخوانیم 😍 #معرفی_کتاب 🤗 🌱🪴 اگر پیشنهادی بود...👇😊 @ya_mahdi88
مشاهده در ایتا
دانلود
چه جالب... سحرهای ماه مبارک رمضان 😍 شهید 🙂 📚♥️
کتابهایی ک ازشون تو اسم برده شده😊 دفاع از تشیع علل الشرایع گناهان کبیره منتهی الآمال یعنی شهید همچین کتابایی میخوندن😔
این کار هم که موتور رو صبح زود تو کوچه روشن نمیکردن که مبادا همسایه ها اذیت بشن خیلی عجیبه ، یه جور کنار گذاشتن خودخواهی و تواضع دلنشینی داره کارشون... 📚
امروز به نیت غذا درست میکنم(شام) و برای یکی از همسایه ها هم میبرم😍 مثل خود شهید که حواسش به همسایه هاش بود و حتی سس رو هم سعی میکرد از مغازه های نزدیک خونه و همسایه بخره . 📚
تازه سفره شام را جمع کرده بودیم که شبکه یک سخنرانی آقا را پخش می کرد به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدار ایشان رفته بودند حمید سریع جلوی تلویزیون نشست و مشغول گوش دادن سخنرانی شد پدر حمید هم که از بسیجی های زمان جنگ بود مثل حمید از اول تا آخر سخنرانی را، گوش کرد حمید همه سخنرانی های آقا را کامل گوش می داد هر کدام را هم که نمی رسید بعدا از اینترنت می گرفت و نکات مهمش را یادداشت می کرد برای همه سخنرانیها همین روال را داشت هر کجا پای سخنرانی می نشست یک دفترچه و خودکار همراه داشت وقتهایی که دفترچه همراهش نبود از کوچکترین کاغذ ممكن مثل فیشهای خرید استفاده می کرد بعدا از همین مطالب در مباحث حلقه های صالحین جمع رفقایش بعد از هیئت یا برای صحبت با سربازهایش استفاده می کرد. 📚
سر خیابان که رسیدیم با دست یک مغازه پنچری را نشانم داد و گفت :«عزیزم به این مغازه پونصد تومن بابت تنظیم باد لاستیک موتور بدهکاریم دیروز که اومدم اینجا پول خرد نداشتم حساب کنم، الآن هم که بسته است حتماً یادت باشه سری بعد رد شدیم پولش رو بدیم», گفتم :«چشم می نویسم توی برگه می ذارم کنار اون چندتایی که خودت نوشتی که همه رو با هم بدیم» همیشه روی بدهی های خردی که به کاسبها داشت حساس بود، روزهایی که من نبودم روی برگه های کوچک بدهی هایش را می نوشت و کنار مانیتور می چسباند که اگر عمرش به دنیا نبود من باخبر باشم و بدهی های جزئی را پرداخت کنم. 📚
هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، ،هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت می کرد طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتماً پنج شنبه ها می رفت هیئت، سر و تهش را می زدی از هیئت سر در می آورد من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود، می گفت بهترین سنگر تربیت همین جاست اسم هيئتشان خيمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید «ابراهیم هادی» راه انداخته بودند. 📚
حمید روی مبل نشسته بود و مشغول مطالعه کتاب دفاع از تشیع بود محاسنش را دست می کشید و سخت به فکر فرو رفته بود، آنقدر در حال و هوای خودش بود که اصلاً متوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد وقتی دو سه بار به اسم صدایش کردم تازه من را دید رو کرد به من و :گفت خانوم» هر چی فکر می کنم می بینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون با زندگی مجردی فرق داشته باشه پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شبها یک صفحه قرآن بخوانیم این شد قرار روزانه ما بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید می خواند یک صفحه را هم من مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم کنار هم می نشستیم یکی بلند بلند می خواند و دیگری به دقت گوش می کرد. 📚
همه وسایل را سر سفره چیدم و منتظر شدم تا حمید بیاید و کوبیده را سیخ بزنیم حمید سیخها را که آماده کرد شروع کردم به کباب کردن سیخها روی اجاق مشغول برگرداندن سیخها بودم که حمید اسپنددونی را روی شعله دیگر گاز گذاشت و شروع کرد به اسپند دود کردن تا من کبابها را درست کنم خانه را دود اسپند گرفته بود گفتم: «حمیدم این کبابها به حد کافی دود راه انداخته تو دیگه بدترش نکن»، حمید جواب داد: وقتی بوی غذا بره بیرون اگه کسی دلش بخواد مدیون می شیم، اسپند دود کردم که بوی کباب رو بگیره. 📚
یکی از رفیقام الآن زنگ زد مثل اینکه برای رهن خونه به مشکل خورده پول لازم داشت اگر تو راضی باشی ما نصف پس اندازمون رو به دوستم قرض ،بدیم با نصف بقیش یه خونه کوچکتر رهن کنیم تا بعداً که پول دستمون رسید به خونه بزرگتر اجاره کنیم». پیشنهادش را که شنیدم جا خوردم این پا و آن پا کردم میدانستم با پولی که میماند خانه چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم پیش خودم دو دو تا چهار تا که کردم دیدم در یک خانه کوچک محله های پایین شهر هم میشود خوش بود... 📚
مشغول تمیز کردن شیشه ها بودم که متوجه زنگ در شدم از شیشه پنجره عمه را دیدم که با یک جعبه شیرینی وارد حیاط شد خانه آن قدر قدیمی و کوچک بود که وقتی عمه دید :گفت: «فرزانه اینجا را چه جوری پسند کردی؟ عقلت رو دادی دست حمید؟ تعجب کرده بود که یک تازه عروس همچنین جایی را پسندیده باشد گفتم: «بنده خدا حمید هیچ تقصیری نداره من خودم اینجا رو دیدم و پسندیدم، خیلی های دیگر هم به من ایراد گرفتند ولی من ککم نمی،گزید، می گفتم: «ما همین جا هم میتونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم، هیچ کس متوجه اصل ماجرا و این که ما نصف پولمان را قرض دادیم نشد به حمید گفته بودم هر کسی خرده گرفت که چرا این ساختمان رو اجاره کردی بگو فرزانه پسندیده من همه مسئولیت انتخاب اینجا رو قبول میکنم. 📚