5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عفافگرایی
🎥#درددل
🌼درددل با آنانی که به دین و سرزمینشان علاقهمندند؛ اما در ظاهر #حجاب خود کم میگذارند.
🌼من با توأم... تویی که با امام زمانت درددل میکنی و به شهدای این سرزمین دل سپردهای...
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
👤#دکتر_محمود_سعیدی_رضوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت دهم
بی آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: شما خیلی لطف دارید!
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتا
ُ مهمون نوازی شما مثال زدن یه!
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسی پر تعارف وارد میشد با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: خوبی از خودته!
و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟ از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست
نداشت از زندگی خصوصی اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه ای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده اش ناراحت میشد که بالاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: پدرم فوت کردن. پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن خدا بیامرزدش! اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر
ازش دور باشی!
در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: راست میگه، من اصلا طاقت دوری بچه هام رو ندارم!
و باز میهمان نوازی پر مهرش گل کرد: پسرم! چرا خانوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟
الان هوای بندر خیلی عالیه! اصلا شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: خیلی ممنونم حاج خانم! ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت
میکنم، راضی اش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما! که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو
دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم. ابراهیم که معمولا کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلائی سرش اومد، کمش بود!
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم! و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: نه!
شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم... و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها
و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد، اما خاطره جراحت دردنا کی که روی قلب او
دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمه های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
* * *
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 میداد. از لای پنجره هوای پر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود.
اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!
ادامه دارد....
دخترانه🌸
@dokhtaraane