eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃رمضان‌عجب‌ماهیست.‌.. 🍃خوابیدن‌مان‌عبادت‌حساب‌میشود،نفس کشیدن‌مان‌تسبیح‌خداست...(: 🍃یک‌آیه‌ثواب‌یک‌ختم‌قرآن‌دارد.‌.. افطاری‌دادن‌به‌یک‌نفرثواب‌آزادکردن‌یک اسیرداردوتمام‌گناهان‌رابه‌عبادت‌و‌توبه‌تو میبخشند...🖇 🍃وقتی‌خدا‌میزبانِ‌مهمانی‌شودمعلوم‌است سنگ‌تمام‌میگذارد...🖇 !' دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃قُلْ إِنْ تُخْفُوا مَا فِي صُدُورِكُمْ أَوْ تُبْدُوهُ يَعْلَمْهُ اللَّهُ ۗ وَيَعْلَمُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ..... 🍃(ای پیغمبر) بگو: هر چه را در دل پنهان داشته و یا آشکار کنید خدا به همه آنها آگاه است و به هر چه در آسمانها و زمین است داناست، و خدا بر همه چیز تواناست.....🖇 📚آل_عمران۲۹ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃امام حسن عسکری علیه السلام می فرمایند: 🍃عبادت به نماز و روزه بسیار نیست، 🍃همانا عبادت اندیشیدن در کار خداوند است. 📚مستدرك الوسائل، جلد۱۱، صفحه۱۸۴ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃امام على (عليه‌السلام) فرمودند: 🍃كسى كه محبّت دنيا در دلش خانه كرده است، چگونه مدّعى محبّت خداست؟! 📚 غررالحكم | حدیث 7002 دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 امام خامنه ای : این فرصت را ، ماه رمضان در اختیار ما قرار داده که بتوانیم خودمان را شستشو بدهیم. این اشکها دل را شستشو میدهد همه این بیماریهای خطرناک، یعنی منیت ، کبر ،حسد ،تعدی ،در این ماه فرصت علاج پیدا میکنند. دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹 قسمت ۱۶۵ من با مرگ فاصله ای نداشتم که احساس میکردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه میکشید، بی اختیار جیغ میزدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا میزدم. دلم پیش حوریه بود و نمیخواستم دخترم از دستم برود که بی پروا ضجه میزدم تا کسی به فریادم برسد و همه قلب و روحم پیش مجید بود و باورم نمیشد همسرم از دستم رفته که زیر آواری از درد، با صدای بلند گریه میکردم و میان ضجه هایم فقط نام مجید را تکرار میکردم. افراد دور و برم را نمیشناختم و فقط جیغ میکشیدم که از شدت درد، دیگر توانم را از دست داده و به هر چه به دستم میرسید، چنگ میزدم. زنی میخواست مرا از روی زمین بلند کند و من با هر دو دست روی زمین ناخن میکشیدم که دیگر نمیتوانستم درد افتاده به دل و کمرم را تحمل کنم و طوری ضجه میزدم که گلویم زخم شده و طعم گرم خون را در دهانم احساس میکردم. نمیدانم چه مدت طول کشید و من چقدر با هیاهوی ضجه هایم همه جا را به هم ریختم که کسی مرا داخل ماشین انداخت. صدای مضطرب زنی را که کنارم نشسته بود، میشنیدم و صحنه گنگ خیابان هایی را میدیدم که اتومبیل به سرعت طی میکرد و باز فقط از منتهای جانم ناله میزدم که احساس کردم حوریه از حرکت افتاد. دستم را روی بدنم فشار میدادم بلکه مثل همیشه زیر انگشتانم تکانی بخورد، ولی انگار به خواب رفته و دیگر هیچ حرکتی نمیکرد که وحشتزده فریاد کشیدم: بچه ام... بچه ام از دستم رفت... دیگر نه به دردهایم فکر میکردم و نه حسرت مجیدم را میخوردم و فقط میخواستم کودکم زنده بماند و کاری از دستم بر نمی آمد که فقط جیغ میزدم تا پاره تنم از دستم نرود. حالا نه از شدت درد که از اضطراب از دست دادن دخترم به وحشت افتاده و از اعماق قلبم ضجه میزدم : بچه ام تکون نمیخوره... بچه ام دیگه تکون نمیخوره... بچه ام داره از دستم میره... به خدا دیگه تکون نمیخوره... ولی حرکت سریع اتومبیل، کشیدن برانکارد در طول راهروی طولانی بیمارستان و سعی تلاش عده ای پزشک و ماما و پرستار، همه نوشداروی بعد از مرگ سهراب بود که دخترم مرده به دنیا آمد. شبیه یک جنازه روی تخت بیمارستان افتاده بودم و اشک چشمم خشک نمیشد. بعد از حدود هشت ماه چشم انتظاری، عزیز دلم با چشمانی بسته و نفسی که دیگر بالا نمی آمد، از من جدا شده بود. حسرت لمس گونه هایش به دلم ماند که حتی نتوانستم یکبار ترنم گریه هایش را بشنوم یا تصویر رؤیایی لبخندش را ببنیم. بالاخره صورت زیبایش را دیدم که به خواب نازی فرو رفته بود و پلکی هم نمیزد. حالا به همین یک نظر، بیشتر عاشقش شده و قلبم برایش بیقراری میکرد که همه وجودم از داغ از دست دادنش آتش گرفته بود. هر چه میکردند و هر چقدر دلداری ام میدادند، آرام نمیشدم که صدای گریه هایم اتاق را پر کرده و همچنان میان هق هق گریه ضجه میزدم: به خدا تا همین یه ساعت پیش تکون میخورد! به خدا هنوز زنده بود! به خدا تا همین عصری لگد میزد... و باز نفسم از شدت گریه به شماره می افتاد و دوباره ضجه میزدم که هنوز از مجیدم بی خبر بودم. هنوز نمیدانستم چه بلایی به سر مجیدم آمده و نمیخواستم باور کنم او هم رهایم کرده که گاهی به یاد حوریه ضجه میزدم و گاهی نام مجیدم را جیغ میکشیدم و هیچ کس نمیتوانست آرامم کند که هیچ کس برای من مجید و حوریه نمیشد. آنقدر بی تابی مجید را کرده بودم که همه بخش از ماجرا با خبر شده و هر کس به طریقی به دنبالش بود. حالا لیلا خانم، مادر علی هم بالای سرم حاضر شده و او هم خبری از مجید نداشت. خانمی که به همراه شوهرش مرا به بیمارستان رسانده بود، وارد اتاق شد و رو به من کرد: من الان داشتم با یکی از همسایه ها صحبت میکردم. میگفت کسی شوهرت رو ندیده. و بلافاصله رو به لیلا خانم کرد: علی کجا آقا مجید رو دیده؟ و لیلا خانم هنوز شک داشت که با صدایی آهسته جواب داد: نمیدونم، میگفت چند تا خیابون پایینتر... و کمی به حال خودم آمده بودم که لیلا خانم صدایم کرد: الهه خانم! شماره آقا مجید رو میتونی بدی بهش زنگ بزنیم؟ شاید اصلا علی اشتباه کرده! شاید با کس دیگه اشتباه گرفته! و چطور میتوانست اشتباه کرده باشد که با زبان کودکانه اش پیکر غرق به خون مجید را برایم توصیف کرد و از هول همین خبر بود که من گرانبهاترین دارایی زندگی ام را به پای مصیبت مجید فدا کردم و حوریه را با دستان خودم از دست دادم که باز از داغ دختر نازنین و همسر عزیزم، طاقتم طاق شد که با هر دو دستم ملحفه تخت را چنگ میزدم و گاهی به یاد حوریه و گاهی به نام مجید، ضجه میزدم. لیلا خانم همچنانکه به صورتم دست میکشید، باز اصرار کرد: الهه خانم! قربونت بشم! آروم باش! شماره شوهرت رو بده ما زودتر باهاش تماس بگیریم! ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷 📎جذاب کردن برای کودکان 3⃣ 🌐زمان قصه گویی در مسجد اگر ممکن است، تلاش کنید تا با خانواده هایی که کودکان هم سن و سال فرزند شما دارند دور هم جمع شوید. این کار را می توانید در مسجد یا در خانه به شکل دوره ای انجام دهید. به نوبت داستان هایی درباره پیامبر اکرم (ص) و اهل بیت(ع) بگویید. هیچ زمانی همچون رمضان زمان مناسبی برای بیان سیره پیامبر خدا و اهل بیت عصمت و طهارت و تعهد ایشان نسبت به دین کامل ایشان یعنی اسلام نیست. داستانهایی دیگری که مناسبت دارد را از قرآن روایت کنید. هر مقدار که کودکان از قرآن بیشتر بشنوند و بیاموزند، حتی اگر آنقدر کوچک باشند که ندانند که چطور باید بخوانند، ریشه اسلام در قلب آنها بیشتر رشد خواهد کرد. بهتر است سعی کنیم که همیشه از کمترین سن ممکن بذر ایمان را در قلب کودکمان بکاریم. دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌿.به کدام امام قرآن ناطق می¬گویند؟ 🌹حضرت علی(ع) 🌿کتاب شریفی که نامه ها، مواعظ، خطبه ها و کلمات قصار امیرالمؤمنین(ع) در آن جمع آوری شده است، چه نام دارد؟ 📚نهج البلاغه دخترانه🌸 @dokhtaraane
...🌹 ✍در این مطلب راهکارهایی را ارائه می‌دهیم تا بتوانید به کودک کمرو کمک کنید، این خصیصه ‌ زندگی‌اش را تحت تاثیر قرار ندهد. 👇👇 1- برچسب نزنید: ❌ کودک درون گرا می‌تواند به اندازه بقیه کودکان از زندگی لذت ببرد و اگر محیط مساعد باشد و با شناسایی استعدادهای کودک همراه شود، همین خصیصه باعث رشد استعدادهای او خواهد شد.  👈این برچسب زدن‌ها و فشارهایی که به کودک درون گرا برای هماهنگی با سایر کودکان وارد می‌گردد، باعث تلقین کمرویی به کودک می‌شود؛ ✍ نتیجه این فشارها حرمت نفس پایین کودک و جلوگیری از رشد و پرورش استعداد‌های وی است. دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۴ مجید گوشه اتاق روی دو زانو نشسته و دسته تراولها را داخل کیف پولش جا میداد که با دل نگرانی سؤال کردم: میخوای پول رو همینجوری ببری؟ ای کاش میریختی تو حسابت، برای صاحبخونه کارت به کارت میکردی. همانطور که سرش پایین بود، لبخندی زد و پاسخ داد: به خانمه گفتم شماره حساب بده، پول رو بریزم به حسابت، عصبانی شد! گفت من حساب ندارم، اگه خونه رو میخوای پول رو با خودت بیار بنگاه! از لحن تعریف کردنش خنده ام گرفت و به شوخی گفتم: خدا به خیر کنه! حتما از این پیرزنهاس که همش غر میزنه! که به سمتم صورت چرخاند و او هم پاسخم را به شوخی داد: بیخود کرده کسی سر زن من غر بزنه! خیلی هم دلش بخواد زن من داره میره مستأجر خونه اش بشه! از پشتیبانی مردانه اش با صدای بلند خندیدم و دلم به همین شیطنت شیرینش شاد شد. زیپ کیفش را بست و از جا بلند شد که پرسیدم: مجید! کی برمیگردی؟ نگاهی به ساعت مچی اش کرد و با گفتن إنشاءالله تا یکی دو ساعت دیگه خونه ام. کیف پول باریکش را زیر پیراهنش جاسازی کرد که باز پرسیدم: شام چی دوست داری درست کنم؟ دستی به موهایش کشید تا همچون همیشه بدون نگاه کردن به آیینه، موهایش را مرتب کند و با لبخندی لبریز محبت جواب داد: همه غذاهای تو خوشمزه اس الهه جان! هر چی درست کنی من دوست دارم! و از نگاه منتظرم فهمید تا جواب دقیقی نگیرم دست بردار نیستم که با خنده ای که صورتش را پُر کرده بود، پیشنهاد داد: خُب اگه لوبیا پلو درست کنی، بهتره! دست روی چشمم گذاشتم و با شیرین زبانی زنانه ام درخواستش را اجابت کردم: به روی چشم! تا برگردی یه لوبیا پلوی خوشمزه درست میکنم! از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر میگردم! و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم! دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی نظیرش پاسخ قدردانی ام را داد: من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونا رو شاد کنی! و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پر میزد که پشت سرش آیت الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. بسته گوشت و لوبیا سبز خرد شده را از فریزر درآوردم تا یخشان باز شود، برنج را هم در کاسه ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم میکشید و گاهی لگدی کوچک میزد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می آورد، به فدایش میرفتم که کسی به در خانه زد و نمیدانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کنده شد. طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان میکوبید. از در زدن های محکم و بی وقفه اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمیتوانستم چادرم را سر کنم. به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دستهایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس میزند. رنگ از صورت سبزه اش پریده و لبهایش به سفیدی میزد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمیتوانست حرفی بزند. از حالت وحشت زده اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: چی شده علی؟ به سختی لب از لب باز کرد و میان نفسهای بُریده اش خبر داد: آقا مجید ... آقا مجید... برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: مجید چی؟ انگار از ترس شوکه شده و نمیتوانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: آقا مجید رو کشتن... و پیش از آنکه بفهمم چه میگوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خرد شد که کمرم از درد شکست و ناله ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی میرفت و دیگر جایی را نمیدیدم. تنها درد وحشتنا کی را احساس میکردم که خودش را بهِ کمرم میکوبید و دیگر نتوانستم سر پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام دل و تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشت فقط جیغ می کشیدم و علی با گریه می گفت : خودم دیدم چاقو زدنش! پولش رو زدند و فرار کردند ، دیگه گوشم نمی شنید و چشمانم جایی رو نمیدید.... ادامه دارد.... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۶ نمیتوانستم تمرکز کنم و شماره مجید را به خاطر بیاورم که صورت کوچک و زیبای حوریه لحظه ای از مقابل چشمانم کنار نمیرفت و لبخند آخر مجید هر لحظه در برابر نگاهم جان میگرفت. بالاخره شماره مجید را رقم به رقم به خاطر آورده و با صدای ضعیفم تکرار کردم که آن هم نتیجه ای نداد و لیلا خانم با ناامیدی جواب داد: گوشیش خاموشه. از تصور اینکه مجید دیگر پاسخ تلفن هایش را نخواهد داد و من دیگر صدای مهربانش را نمیشنوم، قلبم گر گرفت و کاسه صبرم سرریز شد که از آتش دوری اش شعله کشیدم: تو رو خدا مجید رو پیدا کنید! لیلا خانم، جون بچه ات، مجید رو پیدا کن! میدانستم چاقو خورده، زخمی شده، زمین خورده، ولی فقط به خبر زنده بودنش راضی بودم که میان گریه التماس میکردم: شاید بردنش بیمارستان، تو رو خدا ببینید کجاس! تو رو خدا پیداش کنید! فقط به من بگید زنده اس، فقط یه لحظه صداش رو بشنوم... گلویم از هجوم گریه پر شده و صدایم به سختی بالا می آمد و همچنان میان دریای اشک دست و پا میزدم: خدایا! فقط مجید زنده باشه! فقط یه بار دیگه ببینمش! لیلا خانم شانه هایم را گرفته و مدام دلداری ام میداد و کار من از دلداری گذشته بود که در یک لحظه همسر و دخترم را با هم از دست داده و در این گوشه بیمارستان تمام وجودم از درد فریاد میکشید. از این همه بی قراری ام، چشمان لیلا خانم و پرستار هم از اشک پر شده و خانمی که مرا به بیمارستان رسانده بود، با دل نگرانی پیشنهاد داد: شماره یکی از اقوامت رو بده باهاشون تماس بگیریم، خبر بدیم تو اینجایی. حتما تا حالا نگرانت شدن و ازت هیچ خبری ندارن. شاید اونا از شوهرت خبر داشته باشن. و از درد دل من بی خبر بودند که پس از مرگ مادرم چه غریبانه به گرداب بی کسی افتاده و از خانه خودم آواره شدم و نمیخواستم این همه بی کسی را به روی خودم بیاورم که بی آنکه حرفی بزنم، تنها با صدای بلند گریه میکردم. بالاخره آنقدر اصرار کردند که به سختی و با چند بار اشتباه، شماره عبدالله را به خاطر آوردم و پس از چند لحظه لیلا خانم شروع به صحبت کرد: سلام! حالتون خوبه؟ ببخشید مزاحم شدم من همسایه خواهرتون هستم... و نمی دانست چه بگوید که به من من افتاده بود: ببخشید... راستش... راستش الهه خانم یه ذره کسالت داره، الان تو بیمارستانه... و نمیدانم عبدالله چه حالی شد که لیلا خانم با دستپاچگی توضیح داد: نه! چیزی نشده، حالش خوبه! من فقط خبر دادم. و دیگر جرأت نکرد از حال من و سرنوشت نامعلوم مجید چیزی بگوید که آدرس بیمارستان را داد و ارتباط را قطع کرد و من که تا آن لحظه مقابل دهانم را گرفته بودم تا ناله گریه هایم به گوش عبدالله نرسد، دوباره به یاد دختر عزیزم به گریه افتادم و دیگر امیدی به دیدار دوباره مجیدم نداشتم که با تمام وجودم ضجه میزدم تا سرانجام از قدرت مسکن ها و آرامبخش ِ هایی که پشت سر هم در سرم میریختند، خوابم برد نمیدانم چقدر در آن خواب عمیق فرو رفته بودم تا باز از شدت درد بیدار شدم. به قدری گریه کرده بودم که پلکهایم ورم کرده و مژه هایم به هم چسبیده بودند و به سختی توانستم چشمانم را باز کنم. احساس میکردم روی نگاهم پرده ای از گرد و غبار افتاده که همه جا را تیره و تار میدیدم. هنوز خماری دارو به تنم مانده و نمیدانستم چه بر سرم آمده، ولی بی اختیار اشک از گوشه چشمانم جاری شد که میدانستم دیگر دختری ندارم و منتظر خبری از همسرم بودم که با همان صدای ضعیف و لرزانم، زیر لب ناله میزدم: مجید... مجید زنده اس؟ که دستی روی دستم نشست و صدایی شنیدم: الهه... سرم را روی بالشت چرخاندم و از پشت نگاه تاریکم، صورت غمزده و خیس از اشک عبدالله را دیدم و پیش از هر حرفی با پریشانی پرسیدم: از مجید خبر داری؟ پیداش کردی؟ زنده اس؟ از هر دو چشمش، قطرات اشک روی صورتش جاری بود و نگاهش بوی غم میداد و پیش از آنکه از مصیبت مجید، جانم به لبم برسد با صدایی آهسته پاسخ داد: آره الهه جان! پیداش کردم، تو یه بیمارستان بستری شده. و من باور نمیکردم که با گریه ای که گلوگیرم شده بود، باز پرسیدم: حالش خوبه؟ و ظاهرا حالش خوب نبود که عبدالله سر به زیر انداخت و زیر لب زمزمه کرد: آره... سپس سرش را بالا آورد و میدانست تا حقیقت را نگوید، قرار نمیگیرم که با لحنی گرفته ادامه داد: فقط دست و پهلوش زخمی شده. و خدا میداند به همین خبر چقدر آرام گرفتم که لبهای خشکم به ذکر الحمدالله! تکانی خورد و قطره اشکی به شکرانه سلامتی شوهرم، پای چشمم نشست. برای اولین بار پس از رفتن حوریه، لبخندی زدم و خودم دلتنگ هم صحبتی اش بودم که از عبدالله پرسیدم: باهاش حرف زدی؟و هول حال خودم به دلم افتاد که بلافاصله با دل نگرانی سؤال کردم: میدونه من اینجوری شدم؟ سرش را به نشانه منفی تکان داد و همانطور که اشکش را پاک میکرد پاسخ داد: من وقتی رفتم اونجا، بیهوش بود ؛ نتونستم باهاش حرف بزنم. ادامه دارد ... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَفی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلاً. دخترانه🌸 @dokhtaraane
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
‌ 🍃امام‌حسـن‌ علیه‌السلام می فرمایند: 🍃صبـر وشکیبـایی زینت شخـص ، وفای به عھـد علامت جوانـمردی و عجـله وشتابزدگی دلیل بی‌خـردی‌ است ....🖇 📚الامام حسن ، جلد۷، صفحه۱۹۸ دخترانه🌸 @dokhtaraane
‌🍃حضرت فاطمه سلام الله علیها می فرمایند: ‌ 🍃روزه دار با روزه اش چه می خواهد بکند، وقتی زبان و گوش و چشم و اعضایش را (از گناه) حفظ نکند؟ 🍃ما یَصنَعُ الصّائِمُ بِصیامِهِ إذا لَم یَصُن لِسانَهُ وَ سَمعَهُ وَ بَصَرَهُ وَ جَوارِحَه🍃 ‌ 📘دعائم الاسلام، جلد ۱، صفحه۲۶۸ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃أن أضرب بِعَصاڪ البَحرَ فَنفلِقَ... 🍃باید از نیل بپرسیم چگونه دل شکافته می شود براے حجت خدا ....🖇 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 موشن گرافی جامعه باکرامت 🍀 یعنی دفاع شجاعانه از ، و 🌿 غیرت یعنی وارد نشدن به دیگران و دیگران را به حریم خود راه ندادن ✅ یکی از نقش‎های غیرت، حفظ زنان در جامعه است. 🍃 مردان باغیرت نه تنها خود را حفظ می‎کنند، بلکه با در مقابل ناموس دیگران، زمینه بی حیایی در جامعه را از بین می برند. ⚠️ متأسفانه امروز تلاش‎های زیادی در جهت کم کردن ارزش غیرت و مردان صورت می‎گیرد و های مختلف تلاش می‎کنند تا با برجسته کردن شیوه های نادرست غیرت ورزی، به بروند! 🍂🍃🌺🍃🍂 📌 آیا نباید برای داشتن ، از غیرت کرد؟ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🏆 #مسابقه_شماره_پانزده 📚 کتاب #قرآن_کتاب_مقاومت جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید 🔸https://survey.porsline.ir/s/lWyxMJq ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام است. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود #محتوا #سبک_زندگی #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
سبک زندگی جزء ۵.pdf
973.7K
📚 #بسته_محتوایی 📖 #سبک_زندگی جزء پنجم 🔰موضوعات: ممنوعیت دوستی پنهانی دختر و پسر/ پرهیز از نشر شایعات/ حفظ آبروی دیگران #محتوا #جزء_پنجم #دوستی_پنهانی #شایعه #حفظ_آبرو 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣#جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🏆 #مسابقه_شماره_سیزده 📚 کتاب #داستان_های_قرآن جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید. 🔸https://survey.porsline.ir/s/WSJORpq ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام می باشد. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود. #محتوا #داستان #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🏆 #مسابقه_شماره_چهارده 📚 کتاب #سبک_زندگی_قرآنی جزء پنجم 📣 برای شرکت در مسابقه روی لینک زیر کلیک کنید 🔸https://survey.porsline.ir/s/sgdt7PQ ⏱ توجه: مهلت شرکت در مسابقه ٢۴ ساعت پس از بارگذاری پیام است. در صورت بروز مشکل به آیدی @admin_jkqk پیام دهید 💯 به قید قرعه به ۵ نفر برگزیده، کارت هدیه ۵٠ هزار تومانی اهدا می شود #محتوا #سبک_زندگی #مسابقه 🌹#هر_خانه_یک_جلسه_قرآن 📣 #جلسه_خانگی_قرآن خود را ثبت کنید. 📧 آدرس سامانه جلسات خانگی قرآن و صفحات مجازی: 🌐 www.jkqk.ir 🔸@jkqk_ir 🔹www.instagram.com/jkqk_ir
🍃يَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهَا شَرَابٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوَانُهُ فِيهِ شِفَاءٌ لِلنَّاسِ إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَةً لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ 🍃از شكم او شرابى رنگارنگ بيرون مى‌آيد كه شفاى مردم در آن است.... و صاحبان انديشه را در اين عبرتى است....🖇 📚نحل، ۶۹ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌿 🍃‍ راستش را بخواهید، ماه رمضان همه اش گرسنگی و تشنگی سحر تا افطار نیست، شیرینی صدای اذان موذن زاده ی اردبیلی؛ موقع افطار هم هست. 🍃لذت دور هم، جزء خوانی های هر روزه، پای قرائت های دسته جمعی حرم هم هست آن موقع که تو حواست نیست و قاری موقع خواندن ماجرای هبوط آدم بغض می کند و تو تازه چشمت به معنا ها می خورد و از لحن قاری دلت میگیرد. 🍃عطر نان تازه و بوی آش رشته و زولبیا و بامیه ی سفره ی افطار هم هست... شب بیداری ها و افتتاح خواندن ها هم هست. "بک یا الله" گفتن های پر از خواهش و تمنا، وقتی قرآن را به یک دست گرفته ای و دست دیگرت را روبه آسمان نگه داشته ای و توی دلت مدام به خدا می گویی که بهترین تقدیر را رقم بزند، روضه های شب بیست و یکم هم هست. اگر چه گرسنگی و تشنگی اش هم لذت پرهیزکارانه ای دارد. آدمیزاد برای خوب بودن حالش مگر چه میخواهد؟ 🍃دل را به خدا بسپار .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃فَمَن يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيرًا يَرَهُ.... 👈پس هرکس ذره‌ای کار نیڪ انجام دهد پاداش آن را می‌بیند. دنیا دارمکافات است، وقتی پرنده‌اے زنده است مورچه‌ها را می‌خورد و وقتی می‌میرد، مورچه‌ها او را می‌خورند. زمانه و شرایط درهر موقعی می‌تواند تغییر کند. در زندگی هیچ کس را تحقیر و آزار نکنید شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد زمان از شما قدرتمندتر است ...🖇 🍃یک درخت میلیون‌ها چوب ڪبریت را می‌سازد اما وقتی زمانش برسد فقط یڪ چوب ڪبریت براے سوزاندن میلیون‌ها درخت کافی است پس خوب باشید و خوبی ڪنید....🖇 دخترانه🌸 @dokhtaraane