🍃هنر شهید مطهری این بود که علم را از آسمان به زمین آورده و برای مخاطب قابل استفاده میکرد، یعنی مسائل پیچیده فلسفی، عرفانی و عقلی را به بیانی ساده تبیین کرده، اگر علامه مطهری نبود، اگر علم مطهری نبود، این انقلاب در میان افكار التقاطی گم میشد، شهید مطهری برای جلوگیری از تحریفات به پاخاست.
🍃 قلم بهدست گرفت؛ سخنرانی کرد؛
کلاس تشکیل داد؛ به افشاگری پرداخت؛ مقاومت کرد و حقایق را بازگفت؛ زیرا میدید گروهی دارند با روشهای گوناگون اعتقادات، باورها و سنتهای اصیل را تحریف میکنند....🖇
📚۹۲/۰۲/۱۹-آیت الله مصباح یزدی (رحمه الله علیه)
#دوازدهماردیبهشتروزمعلم
#سالروزشهادتآیتاللهمرتضیمطهری
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃 آیت الله بهجت (ره) می فرمایند:
🍃آن ذكرى كه وسوسه های شیطانی و خیالات باطل نفساني ،را دور می ذكر قلبى است.
🍃ذكر قلبى :
🌱مشغول ساختن دل است به ياد خدا
🌱 تذكّر قدرت و عظمت
🌱 تنزّه و تقدّس و جلال و جمال او
🌱و تفكر در عجايب مخلوقات آسمان و زمين و ساير امور مربوط به دين.
🍃و هرگاه با آن ذكر زبانى نيز جمع شود فايده آن تمام خواهد بود.
👈اما ذكر زبانى ِتنها، اگر چه خالى از ثواب نيست اما به تنهایی نمی تواند در مقابل وسوسه ها مقابله كند....🖇
#پاےحࢪفدل
#ذکࢪقلبی
#خیالاتباطلنفسانی
#وسوسہشیطانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌿•°•°•
🍃اگر کسی سی روز تمرین مشق خط و
یا موسیقی و یا تیراندازی کند بالاخره
مهارتی در او پیدا می شود.
🍃چگونه ممکن است انسان سیروز مشق پرهیزکاری کند و ملکه پرهیزکاری در او پیدا نشود؟....🖇
📚یادداشتهایاستادمطهری،جلد۱۴؛صفحه۲۰۵
#پاےدرسدل
#تمرینمشقپرهیزکارے
#ملڪہپرهیزکارے
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃و زنان نباید پاهایشان را [هنگام راه رفتن آن گونه] به زمین بزنند تا آنچه از زینت هایشان پنهان می دارند [به وسیله نامحرمان] شناخته شود.....🖇
📚سوره نور، آیہ ۳۱
#آیہگرافی
#زینتپنهانزنان
#راهرفتن
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃اى محو کننده بدیها...
🍃 يَا أَنِيسَ مَنْ لا أَنِيسَ لَه
👈ای آرامگاھ وحشتزدھای کھ؛
جز تو آرامگھ دیگرۍ ندارد...🌱
#دعاگرافی
#دعایجوشنکبیر
دخترانه🌸
@dokhtaraane
بیانات 19.mp3
6.63M
🎙صوت کامل بیانات حضرت آیتالله خامنهای در نوزدهمین روز از ماه مبارک رمضان؛
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۱
مجید گفت : حرفم که تموم شد، پرسید: مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟ گفتم: نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم.دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟ اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم: حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم اونم خندید و گفت: مگه من ازت پول خواستم پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلا منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت: من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار. خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: برای شام منتظرتون هستیم. من دیگه اصلا حواسم به خودم نبود نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم اینجا... حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!! که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!! و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی خالصانه، معجزه ای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای! خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان زده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سر خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تا کسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه نا آشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: مجید! اینا میدونن من سنی ام؟ به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟ هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: میشه بهشون حرفی نزنی؟ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟ سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه!
ادامه دارد ...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ ماه من؛علی
شعرخوانی آقای صابر خراسانی در مدح مولی الموحدین
ذکر علی عبادت است
🔴 نشر بدهید
#امام_علی
#مهدوی_ارفع
#نهج_البلاغه
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🔹 رعایت حیا در #روابط_نامحرمان
در قرآن درباره دختر شعیب(علیهالسلام) میخوانیم:
🍃🌺 فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ۚ فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ ۖ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ
«ناگهان یکی از آن دو (زن) به سراغ او آمد، در حالیکه با نهایت حیا گام برمیداشت گفت: #پدرم ازتودعوت میکند تا مزد آب دادن (به گوسفندان) را که برای ما انجام دادی به تو #بپردازد 🌺🍃
#ماه_مبارک_رمضان
#شب_قدر
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتخاب اصلح/قسمت چهارم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۲
مجید گفت:خیالت راحت باشه! که راننده،اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: بفرما داداش! رسیدیم! تاکسی مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این در سفید همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه ، طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر در ورودی خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیبایی خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم علیه السلام عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی حاج آقا که میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی توجه به اصرارهای مجید، با گفتن یا الله! وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خا ک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملا مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می اومدم سر خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: حاج خانم و دخترم هستن. و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید! و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: خیلی خوش اومدید! بفرمایید! ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماه ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محو این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سر صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃امامحسـنعلیهالسلام فرمودند:
👈مکارماخـلاق دهچـیز اسـت:
🌱راستگویی
🌱نومیدی راستین از غیر خدا
🌱بخشش به نیازمندان
🌱خوش خلقی
🌱پاداش در برابر خدمات دیگران
🌱پیوند و رفت و آمد با خویشاوندان
🌱 حمایت از همسایه
🌱توجه بهحقوق دوستان
🌱مهماننوازی
🌱ومھمتریناینھا شرموحیا است..؛
📚تاریخیعقوبی؛ جلد۲؛ صفحه ۲۱۵
#درمحضرکریم
#مکارماخلاق
#شبمتحولشدن
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌿
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند،
باید غبار صحن تو را توتیا کنند...
"هوهو"یِباد نیست که پیچیده در رواق،
خیل ملائکند ،"رضا یا رضا"کنند....!
#چهارشنبہهاےامامرضایی
#دلتنگحرم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
بچه ها می دونستید
اگه حواسمون به حرف زدنمون نباشه ممکنه حرفی بزنیم که برامون مشکل درست بشه؟
📒 برگرفته از حکمت ۶۰ #نهج_البلاغه
🎈 #فرزندان_علی
💌 #نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹 نوجوانانه (۲)
هر چیزی که برای خودت دوست داری برای دیگران هم دوست داشته باش و هرچیزی که برای خودت دوست نداری برای دیگران هم دوست نداشته باش.
💌 بخشی از نامه ۳۱ نهج البلاغه
🌸 #نوجوانانه
🌱 #فرزندان_علی
#نهضت_جهانی_نهج_البلاغه_خوانی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۴
ادامه دادم ؛ هشت ماهم بودم، ولی مرده به دنیا اومد... دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری های بی ریا، پرپر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پر کرد. چقدر آغوشش بوی مادرم را میداد و حرارت نفسهایش چقدر دل تنگ و بیقرارم را گرم میکرد که بی پروا گریه میکردم. همچنان که سرم را به قفسه سینه اش گذاشته و کودکانه گریه میکردم، گرمای نوازش دستش را پشت کمر و شانه ام احساس میکردم و صدای مهربانش را زیر گوشم میشنیدم: قربونت برم! گریه کن عزیزم! گریه کن آروم شی! و باز از همه دردهای دلم خبر نداشت که در این مدت چقدر مصیبت کشیده و چقدر نیش و کنایه شنیده ام و من دیگر به حال خودم نبودم که از اعماق قلب غمدیده ام گریه میکردم تا بالاخره قدری قرار گرفتم، ولی قلب او همچون مادری مهربان برایم میتپید که پیش از صرف شام، برایم شربت قند و گلاب آورد تا حالم را جا بیاورد. سر سفره، کنارم نشسته بود و میدید از شدت حالت تهوع نمیتوانم چیزی بخورم و با چه محبتی کمکم میکرد تا به هوای ترشی و شربت آب لیمو، دهانم را به غذا خوردن باز کند. میدیدم نگاه دریایی مجید به ساحل آرامش رسیده و خیالش قدری راحت شده است که الهه اش را به دست بانویی مهربان سپرده بود تا در عوض این همه مدت بی کسی، برایم از صمیم قلب مادری کند. میدیدم در صورت زرد و رنگ پریده اش، دیگر نشانی از نگرانی نمانده که به لطف خدا برای همسرش سرپناهی پیدا کرده بود تا به جای در به دری و آوارگی، در آرامشی بهشتی به ناز نشسته و در کنار خانواده ای مهربان، غذایی دلچسب و گوارا نوش جان کنیم. پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند. حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب میکردم که اصلا ً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمیپرسد. همه زندگیشان را در اختیار ما گذاشته و حتی نمیخواستند بدانند چه بر سرِ ما آمده که گویی خود را مسئول میزبانی از میهمانان امام کاظم علیه السلام میدانستند و دیگر کاری به بقیه ماجرا نداشتند. هر چند هنوز هم درک این پیوند پیچیده با شخصی که قرنها پیش از دنیا رفته و امروز هم کیلومترها با ما فاصله دارد، برایم سخت و باور نکردنی بود، ولی باید میپذیرفتم امشب اراده پروردگارم بر آن قرار گرفته تا به احترام فرزند بزرگوار پیامبر پاسخ استغاثه ما را بدهد، گرچه در مصیبت مادرم چنین نشد و توسل های عاجزانه ام به همه پیشوایان تشیع بی پاسخ ماند تا مادرم از دستم برود و من به چنین گرداب بلایی بیفتم. حاج خانم کارش در آشپزخانه تمام شد و خواست کنارم بنشیند که دید دیگر رمقی برایم نمانده و از شدت خستگی، چشمان من و مجید به خماری میرود که رو به شوهرش کرد: آسید احمد! بچه ها خسته ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن. که پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و میخواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین زبانی پاسخ داد: من خودم پهن میکنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده مون نکنین! ولی او هم رنگ و رویی بهتر از من نداشت که حاج آقا از جایش بلند شد و با محبتی خالصانه جواب مجید را داد: شما داری ما رو شرمنده میکنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن میکنم. و دیگر هر چه من و مجید اصرار و ابراز خجالت کردیم، سودی نبخشید و به همراه همسرش برای آماده کردن بساط استراحت به یکی از اتاقها رفتند. مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید: خوبی الهه جان؟ و من مدتها بود به این خوبی نبودم که با لبخندی شیرین پاسخ دادم: خیلی خوبم! خیلی خوب! و چقدر دلش برای خنده هایم تنگ شده بود که به شکرانه این حال خوشم، چشمانش از شادی درخشید و زیر لب زمزمه کرد: خدا رو شکر!
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane