🍃مقام معظم رهبری میفرمایند:
🍃مبارزه برای آزادی فلسطین، جهاد فی سبیل الله و فریضه و مطلوب اسلامی است.....🖇
#روزقدس
#فلسطینآزادخواهدشد🌱
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🍃 پرستار شهید رزان النجار:
🍃رمضان و شعبان ندارد، تمام 12 ماهِ سال، غزه محرم است....🖇
#آزادیقدسخونبهایت
#القدسلنا
#آزادیقدسنزدیکاست
دخترانه🌸
@dokhtaraane
هدایت شده از مشق عشق
🌷 خاکِ پاکِ ما🌷
🔹مقام معظم رهبری
🌱تقدیر خداوند چنین است که فلسطین آزاد خواهد شد.
https://eitaa.com/mashghe_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽فلسطین، چگونه اشغال شد؟
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹قسمت ۱۸۶
آقا سید عبایش را درآورده و عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستینها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که برمیداشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پر میشد. با یک دست هم نمیتوانست باری بردارد و خجالت میکشید خودش را کنار بکشد که با همان دست چپش هر کاری میتوانست، انجام میداد.میدانستم هزینه کرایه کامیون و کارگر را هم نداشته و همین را هم مدیون آسید احمد بودیم. من به خانه خودمان رفته بودم، به توصیه مامان خدیجه کنار اتاق خالی نشسته و دست به سیاه و سفید نمیزدم. حالا زینب سادات هم به کمک مادرش آمده و با هم موکتها را جارو میکشیدند تا خانه آماده چیدن وسایل جدیدش شود. خوشحال بودم که عروس آسید احمد پرده هایش را باز نکرده و نیازی به خریدن پرده جدید وصرف هزینه سنگین دیگری نبود. مجید و آسید احمد بسته بندی وسایل را در حیاط باز میکردند و به کمک کارگرها به داخل ساختمان می آوردند و با راهنمایی های مامان خدیجه هر یک را جایی میگذاشتند تا سر فرصت به سلیقه خودم خانه را مرتب کنم. همه لباس عزای امام کاظم را به تن کرده و مجید هم فرصت کرده بود تا لباسش را عوض کرده و پیراهن مشکی بپوشد و همین هیبت عزادارش کافی بود تا به خاطر بیاورم سال گذشته درست در چنین روزی، بین من و مجید چه گذشت؛ سال گذشته در شبی مثل دیشب، مجید شیفت شب بود و من سخت هوایی هدایتش به مذهب اهل تسنن شده بودم که نقشه ای زنانه به سرم زد تا فردا صبح که به خانه باز میگردد، با برپایی یک جشن عاشقانه، دلش را نرم کنم بلکه از سر محبت حرفهایم را بپذیرد و قدمی هم که شده به سمت مذهب اهل سنت بردارد. چند شاخه گل رز خریدم، کیک پختم، شربت به لیمو تهیه کردم، میزی شاعرانه چیدم و چقدر حرف برای گفتن آماده کرده بودم و او به عشق امام کاظم چنان غرق دریای ماتم شهادتش شده بود که هیچ کدام را ندید و در عوض دلش شکست که صبح شهادت امامش، خانه اش محفل شادی شده و من چقدر در هم شکستم! من اگرچه از اهل سنت بودم، اما روز شهادت فرزند پیامبر برایم روز شادی نبود و بیخبر از همه جا، بساط جشنی دو نفره به پا کرده بودم و چه ساده نقشه هایم نقش بر آب شده بود که تمام عقده هایم را با داد و فریاد و گریه بر سر مجید مهربانم خالی میکردم. آن روز تا شب چقدر با دلش جنگیدم که تبعیت از اولیای خدا، تنها با پیروی از رفتار آنها تجلی پیدا میکند و سیاه پوشیدن و عزاداری کردن چه ارزشی دارد و او در برابر خطابه هایم، هیچ نمیگفت و شاید هم نمیتوانست عطش عشق شیعه را برایم شرح دهد که من هنوز هم معنای این همه دلبستگی را نمیفهمیدم، ولی او اجر عاشقی اش را از کف با کرامت معشوقش گرفته بود که درست در چنین روزی، کشتی متلاطم زندگیمان از دریای طوفانی مصیبت به ساحل آرامش رسید و به آبروی همان امامی که سال گذشته به حرمت عزایش، جشن خانه مان به هم خورد، امسال در اوج ارزش و احترام به چنین خانه زیبایی رسیدیم که مجید در مسجد، خدا را به نام موسی بن جعفر قسم میداده و من در کنج تاریکی و تنهایی مسافرخانه، خدا را از اعماق جانم صدا زده بودم تا سرانجام اینچنین باب اجابتی به رویمان گشوده شد. کار چیدن وسایل خانه تا بعد از ظهر طول کشید و ما جز چند قوطی حبوبات و قند و نمک در اسبابمان چیزی نداشتیم که نهار هم میهمان سفره با برکت مامان خدیجه بودیم و دیگر چیزی به غروب نمانده بود که به خانه خودمان آمدیم. حتی به خواب هم نمیدیدم که بدون هیچ پول پیش و اجاره ای و تا هر وقت که بخواهیم، چنین خانه دلباز و زیبایی نصیبمان شود و پروردگارمان در برابر این همه مصیبت، با چه معجزه شیرینی وجودمان را غرق شادی کرده بود. با اینکه بیشتر کارها را خود آسید احمد انجام داده بود، همین چند ساعت سرپا ایستادن، مجید را حسابی خسته کرده بود که دوباره رنگ از صورتش پریده و نفس نفس میزد. برایش لیوانی آب آوردم و همانطور که کنارش مینشستم، با شیرین زبانی تشکر کردم: دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده، لیوان آب را از دستم گرفت، در برابر لحن شیرینم لبخندی زد و به کلامی شیرینتر جواب داد: من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا خیلی ازت خجالت میکشیدم! و نمیدانم دریای دلش به چه هوایی موج زد که نگاهش پیش چشمانم شکست، گلویش از بغضی مردانه پر شد و با لحنی لبریز شرمندگی ادامه داد: هنوزم ازت خجالت میکشم! خیلی اذیت شدی الهه! و من ناراحت خودم نبودم و هنوز حسرت حضور حوریه را میخوردم و داغدار دخترم بودم که چشمانم در دریای اشک فرو رفت. مجید هم میدانست دلم از چه داغی میسوزد که خجالت زده سرش را به زیر انداخت و من زیر لب زمزمه کردم: ای کاش الان حوریه هنوز تکون میخورد! ای کاش هنوز پیشم بود... و دیدم همانطور که صورتش را به سمت زمین گرفته، قطرات اشک از زیر چانه اش میچکد و نمیخواستم بیش از این دلش را آتش بزنم که دیگر چیزی نگفتم...
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#کودک_سالم_و_قوی
🥧تنقلات مصنوعی مانند
بیسکوییت ، چیبس ، شکلات و...
آلرژی زا هستن
این مواد به دلیل وجود مواد افزودنی ، بکینگ پودر، آرد نول ، قندهای مصنوعی ،نمک تصفیه شده و رنگهای شیمیایی، آلرژی زا بوده و باعث👇👇👇
🍩بی اشتهایی
🍩کم خونی
🍭ناراحتی عصبی و پرخاشگری
🍭آلرژی پوستی و تنفسی
می شوند...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌺🌹🌺🌹🌺
🌹🌺🌹🌺
🌺🌹🌺
🌹🌺
🌺
🔆 #حدیث #کلام_بزرگان #رهبری 🔆
💢 آثار اُنس با قرآن 💢
شما جوانهای عزیز، اُنس با قرآن را و تدبّر در قرآن را روز به روز بیشتر کنید؛ تلاوت قرآن را فراموش نکنید، تدبّر در قرآن را فراموش نکنید.
در این خطبهای که از امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) در اینجا خوانده شد، فرمود: «ما جالَسَ اَحَدٌ هذَا القُرآنَ اِلّا قامَ عَنهُ بِزیادَةٍ اَو نُقصانٍ زیادَةٍ فی هُدًی وَ نُقصانٍ عَن عَمًی؛ هیچکس با قرآن نمینشیند مگر اینکه با زیادت و نقصانی بر میخیزد؛ زیادت در هدایت و کاستی در کوردلی»
وقتی پای قرآن نشستیم و از کنار قرآن بعد از بهرهگیری از آن برخاستیم، باید هدایت ما افزایش پیدا کرده باشد و کوردلی ما کاهش پیدا کرده باشد؛ معرفت ما باید بیشتر بشود، اُنس ما با معارف حقّه بیشتر بشود، قُرب ما به خدای متعال بیشتر بشود، شوق ما به عبادت افزون تر بشود.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۸۷
سوز گریه های مظلومانه ام بیش از سوختن پارگی پهلوی مجید ، دلش را آتش میزد که زخمش را رها کرد تا دستش را از قطرات اشکم پر کند و به پای این همه دلشکستگی ام به التماس افتاده بود: فدات بشم! ای کاش میدونستم چی کار کنم تا آروم شی... و من میدیدم نگاه مردانه اش به طپش افتاده و سرانگشتانش روی گونه ام میلرزد که عاشقانه شهادت دادم: من آرومم! همین که تو کنارمی، آرومم میکنه... و نتوانستم جمله ام را تمام کنم که کسی به در زد. مجید اشکهایش را پاک کرد و برای باز کردن در از جا بلند شد که صدای یا الله! آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد. با عجله چادرم را سر کردم و آسید احمد با تعارف مجید وارد خانه شد. نگاهی به دور و برش کرد و همچنانکه روی مبل مینشست، خندید و گفت: ماشاءالله! چقدر خونه تون قشنگه! و هر بار به بهانه ای بر لفظ خونه تون! تأ کید میکرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد. من و مجید گرچه به یاد تلخی و سختی این همه مصیبت همچنان غمزده بودیم، اما میخواستیم به روی خودمان نیاوریم و با خوشرویی تشکر میکردیم که سرش را پایین انداخت و با صدایی آهسته پاسخ داد: ببینید بچه ها! من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی بن جعفره! پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست میچرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس! سپس به صورت مجید نگاه کرد و با حالتی پدرانه گفت: پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی! خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار میکردی، ولی فعلا که با این وضعیت نمیتونی برگردی سر کارِت... نمیدانستم چه میخواهد بگوید و میدیدم مجید هم منتظر نگاهش میکند که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: البته کارهای سبکتری هم هست که خیلی اذیتت نکنه، ولی اینجور که من میبینم باید فعلا تو خونه استراحت کنی تا إنشاءالله بهتر شی! سپس نگاهش را به زمین انداخت و همچنانکه به محاسن سپید و انبوهش دست میکشید، با ناراحتی زمزمه کرد: من خودم یه مَردَم! میدونم برای یه مرد هیچی سختتر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکلتون به خدا باشه! بالاخره خدا بنده هاش رو به هر وسیله ای آزمایش میکنه! از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس میکردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد: هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو! زبان من و مجید بند آمده و نمیدانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن یا مولا علی! از جایش بلند شد و دیگر نمیخواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت. من و مجید مثل اینکه از خواب پریده باشیم، تازه به خودمان آمدیم و سراسیمه از جا بلند شدیم. مجید به دنبالش رفت و در پاشنه در، دستش را گرفت: حاج آقا! این چه کاریه؟ که با دست سر شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا! و به سرعت از در بیرون رفت و همانطور که دستش را به چهار چوب گرفته بود تا دمپایی اش را بپوشد، سرش را به سمت من چرخاند و با مهربانی صدایم زد: دخترم! داشت یادم میرفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده فراموش نشه که قلیه ماهی های مامان خدیجه خوردن داره! و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت. مجید در را بست و من با عجله پاکت را برداشتم و به سرعت درش را باز کردم. یک میلیون پول نقد که نگاه من و مجید را به خودش خیره کرد و با اینکه آسید احمد آنجا نبود، ولی هر دو غرق شرم و خجالت شدیم و مجید چقدر ناراحت شد. هر چند این بسته، نهایت لطف آسید احمد و نیاز ضروری زندگی مان بود، ولی مجید مرد کار بود و از اینکه اینچنین مورد مرحمت قرار بگیرد، غرور مردانه اش میشکست و من بیش از او خجالت میکشیدم که میدانستم رفتار بی رحمانه پدر خودم ما را این چنین محتاج کمک دیگران کرده و شوهر غیرتمندم را عذاب میدهد. نماز مغرب را خواندیم و مهیای رفتن به خانه آسید احمد میشدیم که زنگ موبایلم به صدا در آمد. عبدالله بود و لابد حالا بعد از گذشت یک روز از زخم زبانهایی که به جانمان زده بود، تماس گرفته بود تا دلجویی کند و خبر نداشت پروردگارمان چنان عنایتی به ما کرده که دیگر به دلجویی احدی نیاز نداریم. مجید گوشی را به دستم داد و نمیخواست با عبدالله حرف بزند که به بهانه ای به اتاق رفت. گوشی را وصل کردم و با صدایی گرفته جواب دادم: بله؟ که با دل نگرانی سؤال کرد: شماها کجایید؟ اومدم مسافرخونه، مسئولش گفت دیشب رفتید. الان کجایی؟ و من هنوز از دستش دلگیر بودم که با دلخوری طعنه زدم : تو که دیشب حرفت رو زدی! مگه نگفتی هر چی سرمون میاد چوب خداست؟!!! پس دیگه چی کار داری؟ ....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane