28.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 پروردگارا !
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
🌸 و چه مبارک است
روزی که با نام زیبای تو
و با توکل بر اسم اعظمت.
آغاز می گردد ای صاحب کرامت
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
🌸الهی به امید تو...
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📌و روز قیامت برای او
📜نامه ای که آن را
گشاده میبیند بیرون می آوریم... 📂
👀آماده ی قیامت هستیم؟!
#آیه_گرافی
#اسراء_13
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الله اکبر
الله اکبر
حملە موشکی بە مقر جاسوسان اسرائیلی و پایتخت اقلیم کردستان
با اعلام منابع موثق: «دهها راکت به مجتمع زیرین در استان اربیل، یکی از پایگاهها و خوابگاههای نظامی آمریکا برخورد کرد».
➕يك رسانه عراقی افزود: «۱۲ موشک به پایگاههای آمریکایی در اربیل اصابت کرد».
دوران بزن در رو تمام شده.
یکی بزنید ۱۰تا میخورید
این در جواب شهادت دو تن از مدافعان حرم 👌
#اوکراین
#حاج_قاسم
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویژه_استوری
ماه شعبانه...
اومدم بگم:
وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ...
وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ...
🌙🕊@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
ولادٺ شبیه ترین مردم از نظر خلق و خوی و منطق به رسول الله (ص) گرامے باد...
🕊🍃🌸@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
📖🌸📖🌸📖🌸📖🌸
دارالقرآن بسیج سمنان
👇👇👇👇👇👇
🆔🆔🆔 @guranesalehinsemnan
♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️♻️
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت هفدهم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
کنار دیوار نشسته بودم. چند نفر افسر سراغمان آمدند. دو ایرانی همراهشان بودند. یکی از آنها اسیر و عرب زبان بود. صورتش پُر بود از جوشهای چرکین. لباسهایش خاکی و شلخته بود. اسیر بود.
بچهها را یکییکی از نظر گذراند، نمیدانستم دنبال چه بود. به من که رسید با بردن اسم «علی هاشمی (فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق علیهالسلام)، به افسر گفت : «سیدی!هذا، قربان! اینه!».
نفهمیدم منظورش از «سیدی!هذا» چه بود؟! همان لحظه دو دژبان مرا روی برانکارد گذاشتند و بردند. وارد اتاقی که شدم، جای قبلی نبود و بازجوها افراد جدیدی بودند.
سرهنگ بازجو پرسید:
«فرمانده سپاه ششم ایران را میشناسی؟!»
- فقط دو روز قبل از حمله شما به جزیره مجنون، اونو تو جاده خندق دیدم.
- اونو در حملهی روز بیست و پنجم ژوئیه تو جزیره مجنون دیدی؟!
- اونو تو روز حملهی شما ندیدم.
- دروغگوی مجوس، تو پیک علی هاشمی هستی؟
- نه، من پیک علی هاشمی نیستم !
بازجو عصبانی شد، چوبدستیاش را به صورتم پرت کرد.
- تو پیک علی هاشمی هستی، علی هاشمی کجا رفت ؟
افسر بازجو ادامه داد: «گفتند پیک علی هاشمی یه بچه پانزده، شانزده ساله بوده که تو پاش تیر خورده و اسیر شده».
عصبانیتر شد، از جایش بلند شد، به طرفم آمد، لگد محکمی به پهلویم زد، یک لگد هم به کتفم کوبید.
- چرا دروغ میگی، تو کدوم گردان بودی؟!
شک نداشتم جرم پیک علی هاشمی بودن، به مراتب سختتر و بدتر از نیروی اطلاعات بودن است. تصمیم گرفتم واقعیت را بگویم. بر خلاف میل باطنیام به او گفتم : «من پیک علیهاشمی نیستم، نیروی واحد اطلاعات و عملیاتم»!
بازجو با شنیدن نام اطلاعات و عملیات، شوکه شد. بازجو با تعجب پرسید : «واقعا تو جوجه بسیجیِ خمینی، تو اطلاعات کار میکردی»؟!
- بله
هیچوقت ناراحت نیستم که به خاطر علیهاشمی مجبور شدم هویت اصلی خودم را برملا کنم. اگر عراقیها علیهاشمی را گیر میآوردند، برای اولین بار، عالیترین و ارشدترین فرمانده نظامی سپاه را به اسارت گرفته بودند.
بازجو به دژبانها دستور داد مرا ببرند. همانجا مترجم ایرانی بهم گفت: «سرهنگ میگه، تو نمیخوای از علی هاشمی چیزی بگی. خودت خواستی که اذیب بشی، حالا برو چند ساعت خورشید رو نگاه کن!»
دو دژبان مرا به محوطه صبحگاه بردند. فکر میکنم ساعت حدود سه، سه و نیم عصر بود. شدت گرما تحمل ناپذیر بود، تشنگی کلافهام کرده بود، مجبور بودم به خورشید نگاه کنم. برای لحظهای که سرم را چرخاندم، دژبانی که مامور من بود، با کابل به سرم کوبید که خورشید را نگاه کنم.
چند سرباز آشپزخانه از همان فاصله سی، چهل متری درباره من از دژبان سوال کردند و او در جوابشان گفت:«هذا حرس الخمینی، پاسدار خمینیه».
سربازها در حالی که هرکدام چند تخم مرغ دستشان بود، به طرفم آمدند. تخممرغها را یکی پس از دیگری به طرفم پرت کردند. دستم بسته بود، سرم را پایین آوردم، تا به صورتم نخورد. وقتی تخممرغها را به طرفم می انداخت، با به کاربردن کلماتی چون مجوس، جیشالخمینی و . . خودش را تخلیه میکرد.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت هجدهم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
ده دقیقهای، از برخورد سرباز آشپرخانه با من گذشت. یکی از همان کارکنان آشپرخانه که حدود پنجاه سالی داشت، کنارم حاضر شد. گالنی ده لیتری و پارچی آب دستش بود. فکر میکنم میخواست از دلم درآورد. از گالن توی پارچ آب میریخت و آن را روی سر و صورتم خالی میکرد. پیراهنم از سفیده و زردی تخممرغها کثیف شده بود.
به دستور ارشد دژبانها مرا روانه بازداشتگاه کردند. وارد بازداشتگاه که شدم نفهمیدم چطور خوابم برد.
از بس هوا گرم بود، دم کرده بودیم. از بدنمان عرق سرازیر بود. تعدادی از اسرای سالم کنار مجروحان تا صبح نخوابیدند.در محوطه پادگان بدجوری بچهها را کابل باران کردند.
باتومهایی دست دژبانها بود که برای اولین بار بود میدیدم. وقتی به کمر بچهها میزدند، مثل فنر چند بار ضربه تکرار میشد. یکی از اسرا که یدالله زارعی نام داشت ترکش به سرش خورده بود و بخشی از استخوان جمجمهاش را برده بود. به همین دلیل طرف چپ بدنش فلج بود. بدنش که به رعشه میافتاد، ناراحت میشدم. بیشتر اوقات نمیتوانست لرزش دستش را کنترل کند.
هنگام ضرب و شتم، یکی از بچههای مشهد که صادق نام داشت، بلند شد و پشت سر یدالله ایستاد. صادق ایثار به خرج داده بود، کف دو دستش را گذاشته بود روی سر یدالله، درست همان جایی که ترکش استخوانش را برده بود. مغر سرش هیچ پوششی نداشت. با کوچکترین ضربهای به سرش جان میداد.
بچهها را کتک مفصلی زدند. عراقیها میگفتند تا علی هاشمی خودش را معرفی نکند دست از سرتان برنمیداریم.
یکی از افسران در میان اسرا دور میزد، افراد ریشدار را بیرون میکشید و با گاز انبر ریش آنها را میکند. فهمیدم عراقیها چقدر از اسرای ریشدار نفرت دارند.
احمد سعیدی که سمت راستم نشسته بود، رودهها و شکمش بعد از چند روز عفونت کرده بود. اسرا با پیراهنشان شکم او را بسته بودند اما ورم و عفونت شکمش روزبهروز بیشتر میشد.
بعضی از افسران که در محوطه پادگان قدم میزدند، سراغمان میآمدند و با ما بحث میکردند.
یکی از آنها که سروان بود سراغمان آمد. روبهرویم که ایستاد، به زخمهایمان خوب نگاه کرد و گفت : « خمینی این بلا رو به روزتون آورده؟»
به من که رسید، پوتینش را گذاشت روی پاشنهام و گفت: « لهش کنم؟». با پوتین پاشنه پایم را که فشار داد، درد شدیدی را تحمل کردم و سعی کردم جلوی نالهام را بگیرم.
منتظر بودیم ما را به بغداد ببرند. نمیدانستم بغداد بهتر است یا بدتر. نزدیک غروب بود، بچهها سوار اتوبوس شدند. با آن وضعیت جسمی، نمیتوانستم روی صندلی بنشینم.در راهروی اتوبوس دراز کشیدم. نگاه غمآلود اسرا یادم مانده، بعضی بچهها با دیدن وضعیتم گریه کردند.
اتوبوس که به طرف بغداد میرفت با خودم گفتم : «شاید دارم خواب میبینم و همه اینها کابوس است. مثل آدمی که خواب بدی میبیند و در عالم خواب به خودش میگوید از خواب که بیدار شوم، همه چیز تمام میشود!»
هر چقدر از استان میسان عراق دورتر میشدیم به کربلا نزدیکتر میشدیم.
نزدیکیهای بغداد، یکی از دژبانها به بچهها گفت : « کربلا سبعین کم، کربلا هفتاد کیلومتر».
نام کربلا که برده شد، بغض کهنه اسرا ترکید. گویی دجله از چشمها جوشید. صدای گریه اسرا بلند شد. بلند بلند زدم زیر گریه. امشب به بهانه آقا امام حسین علیهالسلام یک دل سیر برای دل خودم و آنچه بر من گذشته بود، گریه کردم.
شک ندارم آقا امام حسین علیهالسلام هم دلش برای شهیدان جزیره مجنون میسوخت. جزیرهای که در یک نصف روز شاهد قساوتها و جنایتهای بیشماری از بعثیها بود. اوایل صبح به بغداد رسیدیم . .
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 امام خامنهای :
بدانید که با همّت بلند
و در پرتو خردمندی و درست اندیشی
و با اعتماد و توکّل به خداوند دانا و توانا
می توانید در همهی مسائل عمومی کشور و ملت
اثربخش و مشکلگشا باشید.
این تجربهی چند دههی ملت ایران است.
اللهم عجل لولیک الفرج
دخترانه🌸
@dokhtaraane
#به_عشق_مهدی_هواتو_دارم
آیین پیاده روی و جشن روز نیمه شعبان
همگام با «لشگر منتظران ظهور» خواهیم آمد
⏰ جمعه ۲۷ اسفند ۱۴۰۰ ساعت ۹:۳۰ صبح
مصادف با روز ولادت حضرت اباصالح المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
📍مسیر پیاده روی : از آستان مقدس امامزاده علی اشرف علیه السلام به سمت بلوار حکیم الهی ،خیابان امام خمینی (ره) و مسجد امام خمینی (ره)
با حضور مواکب و هیئات مذهبی و مردمی شهرستان سمنان
‼️ جهت هماهنگی برپایی موکب و ایستگاه صلواتی با شماره تماس 09900171366 (برادر محمدامین اخلاقی) تماس حاصل نمایید
#افسانه_شخصی
🔶نوجوان خودش را روئین تن میداند، در خیابان شلوغ تک چرخ می زند. خودش را قدرتمند می داند.
ترقه های وحشتناک استفاده می کنند.
با سرعت، بدونه وجود ترمز حرکت می کند.
🔸زیرا منطقه بازداری در مغزش کامل نشده است.
چه کسی نوجوان را کنترل کند؟
🔸مادر، نه نمیتواند.
آن شخص که توان کنترل کردن را دارد، پدر مقتدر است.
مادرها، نقش بسیار زیادی در اقتدار دهی به پدر دارند.
مهربانو🌹
@mehrbanooo1