💎💎💎💎💎
🌹 باسلام
🌸 جهت ارائه مطالب بصیرتی در موضوع جهاد تبیین
کانال «ثامن تعلیم وتربیت سمنان»
راه اندازی شده.
☘ لطفا جهت نشر آن در گروه ها وکانالها تلاش جدی داشته باشید.
با تشکر
📡📡📡📡📡📡📡📡
#ثامن_تعلیم_وتربیت_سمنان
#جهاد_تبیین_تربیت
🆔🆔🆔 @samentarbiat
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هرزمان #جوانیدعایفرجمهدی(عج) رازمزمهکند
همزمان #امامزمان(عج) دستهایمبارکشانرابه
سویآسمانبلندمیکنندوبرایآنجوان #دعا میفرمایند؛
چهخوشسعادتندکسانیکهحداقلروزی یکبار
#دعایفرج را زمزمه میکنند؛)♥️🌱!
"بخونیمباهم "
━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای قــــــــــدس تو را آزاد میےخواهم...
🕊🍃@salva
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سی و چهارم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
به افسر بازجو گفتم: «من نمیدونم اونهایی که میآمدند توی خاک عراق، کجا میرفتن، این اطلاعات اسرار محرمانه و طبقهبندی شده جنگ بود، من نمیدونم!»
با چشمان از حدقه درآمدهاش نگاهم کرد، بلند شد به طرفم آمد و یقهام را گرفت،از روی صندلی بلندم کرد و کشیدهای محکم خواباند توی گوشم.
- چطور ممکنه کسی تو اطلاعات و عملیات یگانش کار کنه، ولی ندونه دوستان و همکارانش تو خاک عراق کجا میرفتن. شبها خونه کیا میخوابیدن و . . .
- من تو اطلاعات، دیدهبان بودم. همیشه بالای دکل بودم، کار دیدهبان مشخصه!
- قرار شد با ما روراست باشی و دروغ نگی؟!
- دروغ نمیگم، به خدا قسم من دیدهبان بودم.
- فرمانده اطلاعات یگانتون کی بود؟!
- ولی عزت اللهی!
وقتی نام ولی عزت اللهی را بردم، افسر بازجو چوبدستیاش را به صورتم کوبید. از روی صندلیاش بلند شد، به طرفم آمد، یقهام را گرفت و چند سیلی آبدار توی صورتم زد.
چنان با لگد به پهلویم کوبید که نفسم بند آمد. حرف نزده حدس میزدم چرا عصبانی شد. یقین پیدا کردم فهمید دروغ گفتهام. برایم روشن بود او نام اصلی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ ۴۸ فتح را میداند که اینگونه برآشفته و عصبانی شد. افسربازجو گفت: «پدرسوخته مجوس، راست میگی؟»
ساکت ماندم.
- یکبار دیگه بگو فرماندهات کیه؟
مجبور بودم روی همان دروغی که گفته بودم، بمانم و حرفم را پس نگیرم.
- ولی عزت اللهی.
- دروغ نمیگی؟!
- شاید اسم مستعارش بوده و من نمیدونم!
دیگر افسر عراقی از پشت میز بلند شد، به طرفم آمد. سیلی آبداری تو صورتم زد. دستش سنگین بود. اینبار نتوانستم با یک پا خودم را روی عصایم نگه دارم. پرت شدم و افتادم زمین. میخواستم بلند شوم که با لگد به کتفم کوبید و رفت پشت میز نشست.
افسر بازجو به زندانبانی که مرا آنجا آورده بود، دستور داد مرا بیرون ببرند. وقتی از اتاق بیرون رفتم، با کابل برق به جانم افتاد. آدم بیرحمی بود، سی و چند ضربه به کمرم زد. بعد از این پذیرایی مفصل، زندانبان مرا به سلول انفرادی منتقل کرد.
ساعت حدود شش صبح بود. مرا به اتاقی بردند که یک صندلی الکتریکی داخل آن بود. توی کف اتاق خون و خونابه ریخته بود. دو دست و یک پایم را با طناب بستند و به حلقه سقفی آویزان کردند. وقتی با طناب کشیدنم بالا یکی از دژبانها با کابل افتاد به جانم. چنان با کابل به کمر و سرم کوبیدند که ناله ام بلند شد.
حدود دو سه ساعتی اینطوری به حلقه سقفی نگهم داشتند. مرا پایین کشیدند. افسری که دستور میداد اذیتم کنند، بهم گفت: «حالا حاضری بگی نیروهای اطلاعات و عملیات ایران، تو عراق با کیا ارتباط داشتند.»
گفتم: «من که دیروز گفتم!»
به دستور افسر استخباراتی مرا روی صندلی الکتریکی قراردادند. ترسیدم. از خدا میخواستم بهم تحمل و صبر دهد. روی صندلی الکتریکی، مثل بستن کمربند ایمنی خودرو، سیمهایی را روی سینه و دورگردن و پشت گوشم بستند ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت سی و سوم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
هوا خیلی گرم بود. بازداشتگاه پنگه سقفی نداشت. عراقیها از جای حلقه پنکه سقفی سلول آخری که ابعادش از دیگر سلولها بزرگتر بود، برای آویزان کردن اسرایی که در بازجویی حقیقت را نمی گفتند، استفاده میکردند.
جیره بندی که کردند، سهمیه آب امشب من یک لیوان شد. آب لیوانم را با قاسم فقیه نصف کردم. از قاسم خواستم سهمیه آبش را زیر پایمان بریزد، تا جای خوابمان خنک باشد. هرچند خنکی زودگذری بود، اما در آن گرما دلچسب بود.
سرنگهبان وارد بازداشتگاه شد و اسم مرا خواند. فرمانده بازداشتگاه انگشت شصت دستش را به فانوسقهاش قلاب کرده بود و دود سیگارش را از آن بیرون میداد.
- انت ناصر سلیمان منصور؟!
-نعم سیدی !
- تو استخبارات کار میکردی؟!
بند دلم ناگهان پاره شد. سرنگهبان بیرون درِ زندان مرا تحویل دژبان دیگری داد.
دو دژبان کلاه قرمز مرا بردند. مرا از سالنی طولانی به عرض دو متر عبور دادند. طول آن بیشتر از پنجاه متر میشد.از درهای آهنی که هرکدام کمتر از نیم متر با دیگری فاصله داشت، فهمیدم زندان انفرادی است.
وارد یک سلول مانده به آخر شدم، سلول فقط جای خواب یک نفر را داشت. بیش از شش، هفت ساعت کسی سراغم نیامد.
گرسنه بودم و تشنه، بیشتر تشنه بودم. فک میکنم یکی، دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود. جهت قبله را نمیدانستم. با تیمم و بدون مهر نمازم را رو به چهار طرف سلول خواندم. بعد از نماز، خوابم برد. با باز شدن در سلول از خواب پریدم. نمیدانم چقدر زمان گذشته بود با اشاره و صحبت زندانبان فهمیدم میگوید باید با او بروم.
مرا به اتاق بزرگی که در همان قسمت ورودی راهرو بود، بردند. وارد اتاق که شدم، سه نفر بودند. افسر عراقی که درجه نظامی نداشت، پرسید:
«انت ناصر سلیمان منصور؟!»
- نعم سیدی !
- شما در المیمونه گفتید، تو واحد اطلاعات یگانتون کار میکردید، درسته؟!
- بله درسته!
با خود گفتم: «جنگ تمام شده، یه نیروی اطلاعات و عملیات که اطلاعاتش به درد عراقیها نمیخوره.» افسر بازجو شروع به مقدمه چینی کرد و گفت: «جنگ دیگه تموم شده. اطلاعات نظامی مناطق جنگی سوخته. اون چیزی که برای ما مهمه اطلاعات آدمهای شما تو خاک عراقه! اون اطلاعات سوخته نیس!
نیروهای اطلاعات و شناسایی شما تو ایام جنگ برای شناسایی میومدن تو خاک عراق، وارد خاک ما که میشدند بعضی وقتها روزها و ماهها تو خاک ما میموندن. بیشتر اونا عوامل و بستگان مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر هستند.
نیروهای اطلاعات یگان شما توی روستاهای سلف، الحمدان، سلفالدین، حمیدان و . . . هم آدم داشتند. اونا این جاهایی که اسم بردم خونهی کیا میرفتند، ما اسم اونایی که به شما جا میدادند رو میخوایم. همینطور نام دقیق روستاهاشون رو!»
مانده بودم چه بگویم، که ادامه داد: «به سوالمون جواب بده، دروغ هم نگو. نمیتونی بگی نمیدونی!»
وقتی این صحبتها را از زبان بازجوها شنیدم. فهمیدم استخبارات عراق بعد از جنگ فراغتی پیدا کرده تا با مجاهدین عراقی، بستگان و دوستان آنها که در سالهای جنگ با ایران همکاری میکردند تسویه حساب کنند.
افسر بازجو درست میگفت. اینکه بچههای اطلاعات و عملیات یگانهای سپاه، با کمک مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر به شناسایی اماکن نظامی دشمن میرفتند و در عراق روزها و ماهها پناه داده میشدند، درست بود.
به افسر بازجو گفتم : ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
AUD-20211014-WA0005.mp3
1.04M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 160
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
این روز قدس،
این حرکتی که امام بزرگوار ما
آن را آغاز کردند
و بحمداللّه روز به روز بهتر
و سال به سال گرمتر
این حرکت ادامه دارد،
این یک حرکت بسیار عمیق
و پرمعنائی است؛
این فقط یک راهپیمائی نیست؛
خونی است که در این روز
در رگهای امت اسلامی میدود.
خطبههای نماز عید فطر
۱۳۹۱/۰۵/۲۹
اللهم عجل لولیک الفرج
دخترانه🌸
@dokhtaraane