🌹🌹 قسمت ۱۷۰
و من در پاسخ تمنای مجید مگر میتوانستم در آغوش گرم و مهربان مرد زندگی ام بیش از این صبوری کنم که شیشه شکیبایی ام شکست و ناله ام به گریه بلند شد. دیگر نمی فهمیدم مجید چه میگوید و از ضجه های دردنا کم چه حالی شده که موبایل از دستم افتاد. تمام ملحفه سفید را روی صورتم مچاله کرده بودم و طوری جیغ میکشیدم که عبدالله و پرستار وحشت زده وارد اتاق شدند. نفسم از شدت گریه بند آمده و میدانستم با این هق هق گریه، نفس مجیدم را هم به شماره انداخته ام. پرستار با عجله به سمت من آمد و عبدالله فهمید چه خبر شده که سراسیمه موبایل را از روی تخت برداشت و صدا زد: مجید نترس! نه، نه! چیزی نشده! بهت میگم چیزی نشده. الهه... الهه فقط یه خورده دلش گرفته! و مجید چطور میتوانست باور کند این ضجه ها از یک دلتنگی ساده باشد که دیگر دست از سر عبدالله بر نمیداشت و عبدالله با درماندگی پاسخ میداد: چیزی نشده مجید! نترس! الهه حالش خوبه... و من که میدانستم دل عاشق مجید دیگر این دروغها را باور نمی کند، از ته دل نام حوریه را صدا میزدم و دیگر به حال خودم نبودم که با مجیدم چه میکنم که از سوز دل ضجه میزدم: بچه ام از دستم رفت! دخترم از دستم رفت! دلم براش تنگ شده! به خدا دلم خیلی براش تنگ شده! دلم میخواد یه بار بغلش کنم! فقط یه بار بوسش کنم... و تاوان این ناله های بی پروایم را عبدالله میداد: مجید نترس! میگم، بهت میگم چی شده! آروم باش... چند پرستار دورم ریخته و میخواستند به هر وسیله ای آرامم کنند و آرامش من تنها بوسه به صورت دخترم بود که به درگاه خدا التماس میکردم: خدا... من بچه ام رو میخوام... من فقط بچه ام رو میخوام... همه بدنم از درد فریاد میزد و آتشی که در جانم شعله میکشید، مجالی برای خودنمایی دردهایم نمیگذاشت که باز از مصیبت دخترم ضجه میزدم: به خدا دخترم زنده بود! به خدا تا تو ماشین تکون میخورد! به خدا تا نزدیک بیمارستان هنوز زنده بود... عبدالله دور اتاق میچرخید و دیگر فریاد میکشید تا در میان هق هق ناله هایم، صدایش به مجید برسد: مجید همونجا بمون، من میام پیشت! خودم میام پیشت، آخه با این حالت کجا میخوای بیای؟ من الان میام دنبالت! و دل بیقرار من تنها به حضور همسرم قرار می گرفت که از میان دست پرستاران و سرمو فریادهای عبدالله، با هق هق گریه صدایش میزدم: مجید... حوریه از دستم رفت... مجید... بچه ام از دستم رفت... و به حال خودم نبودم که مجیدی که دیشب تحت عمل جراحی قرار گرفته با شنیدن این ضجه های مصیبت زده ام چه حالی میشود و شاید از شدت همین ضجه ها و ضعفی که همه بدنم را ربوده بود، توانم تمام شد و میان برزخی از هوش و بیهوشی، از حال رفتم. نمیدانستم خواب میبینم یا واقعا این سرانگشت گرم و پر احساس مجید است که روی گونه ام دست میکشد. به زحمت چشمانم را گشودم و تصویر صورت مصیبت زده ام را در آیینه نگاه مضطرب و مهربانش دیدم. کنار تختم روی صندلی نشسته بود، با انگشتانش روی صورتم دست میکشید و بی صدا گریه میکرد. آسمان صورتش از گرد و غبار غصه، نیلی شده و چشمانش همچون ابر بهار میبارید. کنار صورتش از ریشه موهای مشکی تا زیر گوشش به شدت خراشیده شده و پر از زخم و جراحت بود. دست راستش از مچ تا روی شانه باندپیچی شده و طوری با آتل به گردنش بسته شده بود که هیچ تکانی نمیخورد. پای چشمان کشیده اش گود افتاده و گونه های گندمگونش به زردی میزد. هر چند روی صندلی کج نشسته بود تا به جراحت پهلویش کمتر فشار بیاید، ولی باز هم صورتش از درد در هم رفته و طوری که من نفهمم، نوک پایش را پشت سر هم به زمین زد تا دردش قرار بگیرد. به گمانم قصه غمبار من و حوریه را از عبدالله شنیده بود که دیگر طوفان پریشانی جانش به ساحل غم نشسته و باز از سوز دل گریه میکرد. هنوز محو صورت رنگ پریده و قد و قامت زخمی اش بودم که زیر لب اسمم را صدا زد: الهه... شاید از چشمان نیمه بازم که به دست باند پیچی شده اش خیره مانده بود، فکر میکرد خوابم و نمیدانست از دیدن این حالش، نگاهم از پا در آمده که دوباره صدایم کرد: الهه جان... دیگر سر انگشتش از نوازش صورتم دست کشیده و با همه وجود منتظر بود تا حرفی بزنم که نگاه بیرمقم را به چشمانش رساندم. سفیدی چشمانش از شدت گریه به رنگ خون در آمده و باز دلش نیامد به رویم نخندد که با همان صورت غرق اشکش، لبخند تلخی تقدیمم کرد و با لحنی عاشقانه به فدایم رفت: دلم خیلی برات تنگ شده بود! از دیروز که ازت جدا شدم، برام یه عمر گذشت... و دیگر نتوانست حرفش را تمام کند که از سوزش زخم پهلویش، نفسش بند آمد و چشمانش را بست تا نفهمم چه دردی میکشد. از تماشای این حالش دلم به درد آمد و چشمانم از اشک پر شد که دوباره چشمانش را گشود تا از جام نگاه مهربانش سیرابم کند و این بار من شروع کردم: مجید شرط رو باختی حوریه شکل تو بود ....
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 درخواست #امام_خامنه_ای از جوانان
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۶۹
جگرم آتش میگرفت که تصور میکردم مجیدم به خیال سلامت من و دخترش دلخوش است. دقایقی طول کشید تا بالاخره طوفان گریه هایم قدری قرار گرفت و دیگر رمقی برایم نمانده بود که با این حالم از دیروز لب به غذا نزده و حالا همه تنم از گرسنگی ضعف میرفت. عبدالله به ظرف غذایی که روی میزم مانده بود، نگاهی کرد و با ناراحتی پرسید: چرا نهار نخوردی؟ و من غذایی غیر غم نداشتم و قطره ای آب از گلویم پایین نمیرفت که میشد امروز حوریه در آغوشم به ناز بخوابد و مجید بالای سرمان بنشیند و حالا همه از هم جدا افتاده بودیم. عبدالله صندلی اش را بیشتر به سمت تختم کشید و با دلسوزی نصیحتم کرد: الهه جان! دیشب شام نخوردی، پرستار میگفت امروز صبحونه هم نخوردی، حالا هم که نهار نمیخوری. رنگت زرد شده! چشمات گود افتاده! خیلی ضعیف شدی! به خودت رحم کن! به مجید رحم کن! به خدا اگه اینجوری ادامه بدی، دووم نمیاری! و من پاسخی برای این خیرخواهی عاقلانه نداشتم که در غوغای عاشقی همه دارایی ام به غارت رفته و در این لحظه، هوایی جز هم صحبتی معشوقم نداشتم که با لحنی لبریز دلتنگی تمنا کردم: دلم برای مجید تنگ شده... و ظاهرا عبدالله به خانه ما رفته بود که موبایلم را با خودش آورده بود. گوشی کوچکم را کنارم روی تخت گذاشت و با صدایی گرفته جواب داد: اتفاقا مجید هم میخواست باهات صحبت کنه. میخواست با گوشی من بهت زنگ بزنه، ولی من نذاشتم. بهانه اُوردم که الان تازه به هوش اومدی و صدات میلرزه. گفتم اینجوری با الهه حرف بزنی هول میکنه. ولی شماره داخلی اتاقش رو از پرستار گرفتم و بهش قول دادم که بهش زنگ بزنیم. حالا چشم به راهه که باهاش حرف بزنی! و من به قدری دلتنگ صدای مردانه و مهربانش شده بودم که با انگشتان لرزانم موبایل را برداشتم و باز ترسیدم که با دل نگرانی رو به عبدالله کردم: دعا کن از صدام چیزی نفهمه! و عبدالله مطمئن نبود مجید از حال و هوایم به شک نیفتد که سرش را پایین انداخت زیر لب شماره بیمارستان و داخلی اتاق مجید را زمزمه کرد. شماره ها را تک تک میگرفتم و قلبم سخت به تپش افتاده بود که لحن گرم مجید در گوشم نشست: بله؟ صدایش به سختی بالا می آمد و در نهایت ضعف میلرزید که پیش از آنکه جوابش را بدهم، بغضی عاشقانه گلویم را گرفت، ولی همین آهنگ شکسته صدایش هم غنیمتی شیرین بود تا به شکرانه زنده بودنش با صدایی آهسته آغاز کنم: سلام... و با شنیدن صدایم چه حالی شد که تارهای صوتی صدایش زیر ضرب سرانگشت احساس پاره شد و با آهنگی عاشقانه گوش جانم را نوازش داد: سلام الهه! حالت خوبه؟ عبدالله از روی صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین از اتاق بیرون رفت تا راحتتر صحبت کنم و من قفسه سینه ام از حجم بغض به تنگ آمده و باز عاشقانه مقاومت میکردم که به شیرینی پاسخ دادم: من خوبم! تو چطوری؟ خیلی درد داری؟ به آرامی خندید و به همین خنده، درد در بدنش پیچید که برای چند لحظه ساکت شد و بعد با صدایی که از شدت درد بُریده بالا می آمد، جواب داد: منم خوبم، با تو که حرف میزنم دردی ندارم. درد من فقط نگرانی برای تو و اون فسقلیه! شما که خوب باشید، منم خوبم! و چه حرفی زد که قلبم از زخم جدایی حوریه شکاف خورد و چقدر خدا خدا میکردم که بوی خون این قلب زخمی در صدایم نپیچد و باز با متانت جوابش را بدهم: منم صدای تو رو میشنوم آروم میشم... و ترسیدم کلامی بیشتر بگویم و از سوز صدایم به آتش سینه ام پی ببرد که ساکت شدم تا او شروع کند: الهه جان! شرمندم! بازم به خاطر من اذیت شدی! اگه یخورده بیشتر حواسم رو جمع کرده بودم، شاید اینجوری نمی شد! از درد دل مردانه اش، چهارچوب بدنم به لرزه افتاده و سراپای وجودم از غصه میسوخت که اگر همه سرمایه زندگیمان از دست رفته و او خودش را سرزنش میکرد، من پاره تنم را از دست داده بودم که همچنانکه به آهنگ دلنشین صدایش دل سپرده بودم، بیصدا گریه میکردم تا باز هم برایم بنوازد: ولی نمیذارم تاوان اشتباه منو شما بدین! از هر جا شده قرض میکنم و پول پیش خونه رو جور میکنم. هر طور شده یه خونه خوب براتون تهیه میکنم. تو فقط غصه نخور! و شاید نفسهای خیسم را از پشت تلفن میشنید که او هم شیشه صدایش از بارش گریه نَم زد و با لحنی که از سوختن زخمهایش هر لحظه بیشتر میلرزید، تمنا کرد: قربونت بشم الهه جان! آروم باش عزیز دلم! اگه غصو بخوری، حوریه هم غصه میخوره! به ماه دیگه فکر کن که حوریه به دنیا میاد! پس به خاطر حوریه آروم باش! و دیگر حوریه ای در جانم نبود که به هوای آرامش قلب کوچکش خودم را آرام کنم که گلویم از هجوم بغضی مادرانه به تنگ آمد و باز به خاطر مجیدم، با دست دهانم را گرفته بودم تا زمزمه گریه های بیصدایم را نشنود، ولی سکوت سنگینم بوی یأس و مصیبت میداد که پای دلش لرزید و گفت: الهه چیزی شده؟و زبانم قدرت تکان خوردن نداشت و مجید ناله های نمناکی را حس میکرد که نفسهایش به تپش افتاد: الهه تو رو خدا بگو چی شده؟...
ادامه دارد ..
دخترانه🌸
🌹🌹#امام_خامنه_ای :
کسانی که قرآن و اسلام را
به مسائل شخصی و عبادی
و مانند اینها منحصر میکنند
و انسانها را به گوشهنشینی [دعوت میکنند]
قرآن را نشناختهاند...
قرآن خودش را از چالشهای سیاسی و اجتماعی به هیچ وجه کنار نمیکشد
و از مقابلهی با طاغوتها، با مستکبرها، با مُسرِفها، با ستمگران اجتناب نمیکند؛
همیشه در مقابل اینها ایستاده است.
۱۴۰۰/۱/۲۵
مهربانو🌹
@mehrbanooo1
أمن یجیب خواندنِ من بینتیجه ماند...
زهرا یتیم گشت و پدر بی خدیجه ماند...
╭─┅═🌱🍃═┅─╮
دخترانه🌸
@dokhtaraane
╰─┅═🍃🌱═┅─╯
سالروز رحلت بزرگ بانوی عالم اسلام
مادر سرور زنان عالم
حضرت خدیجه کبری ( علیها السلام )
بر امت اسلام تسلیت باد 🖤
🌹🌹دوم اردیبهشت سالروز تاسیس سپاه
#امام خامنه ای :
سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
که مولود انقلاب اسلامی است
درهمه جهان پدیده بی سابقه ای است.
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۷۱
مجید! بچه ام از بین رفت... و دیدم که نگاهش اول از داغ حوریه و بعد از غصه من، آتش گرفت و من چقدر منتظرش بودم تا برایش از مصیبت حوریه بگویم که میان گریه، ناله زدم: مجید! بچه ام خیلی راحت از دستم رفت! نتونستم هیچی کاری بکنم! می فهمیدم دیگه تکون نمیخوره، ولی نمیتونستم براش هیچ کاری بکنم... از حجم سنگین بغضی که روی سینه ام مانده بود، نفسم به شماره افتاده و همچنان غصه های قلبم را پیش صورت صبور و نگاه مهربانش زار میزدم: مجید! ای کاش اینجا بودی و حوریه رو میدیدی! خیلی خوشگل بود، یه صورت کوچولو مثل قرص ماه داشت! ناز و آروم خوابیده بود... و جملات آخرم از پشت هق هق گریه به سختی بالا می آمد: مجید! شرط رو باختی، حوریه شکل خودت بود! حوریه مثل تو بود... و دیگر نتوانستم ادامه دهم که شانه هایش از گریه به لرزه افتاده و میدیدم دلش تا چه اندازه برای دیدن دخترش بیقراری میکند که دیگر سا کت شدم. دستش را از کنار سرم عقب کشید و روی زخم پهلویش گرفت که به گمانم از لرزش بدنش، زخمش آتش گرفته بود. رنگ از صورتش پریده و پیشانی اش از دانه های عرق پر شده بود. از شدت درد پایش را به سرعت تکان میداد و به حال خودش نبود که همچنان بی صدا گریه میکرد. از خطوط صورتش که زیر فشار درد در هم رفته بود، جگرم آتش گرفت و عاشقانه صدایش کردم: مجید... و نمیخواست با این حالم، غمخوار دردهایش شوم که پیش دستی کرد: الهه! ای کاش مرده بودم و تو رو اینجوری نمیدیدم... بغضی غریبانه راه گلویش را بسته و صدایش از تازیانه درد و غم به لرزه افتاده بود: بالایی نبود که به خاطر من سرت نیاد... و نتوانست حرفش را تمام کند که لبهایش سفید شد و صورت زردش نه فقط پوشیده از اشک که غرق عرق شده بود. هر چند دلم نمیخواست بیش از این زجرش بدهم، ولی باز صدایم به گریه بلند شد که من هم محرمی جز همسرم نداشتم تا برایش درد دل کنم و دوباره سر به ناله نهادم: مجید دلم برای حوریه خیلی تنگ شده، دخترم تا دیروز زنده بود... و داغ حوریه به این سادگی ها سرد نمیشد که مقابل چشمان غرق اشکش به بدنم دست میکشیدم و با بیقراری شکوه میکردم: ببین! ببین دیگه تکون نمیخوره! ببین دیگه لگد نمیزنه! ببین دیگه حوریه نیس... و از آتش حسرت حوریه طوری سوختم که باز ضجه های مادرانه ام در گلو شکست و دل مجیدم را آتش زد. به سختی خودش را از روی صندلی بلند کرد، میدیدم نفسش از درد بند آمده و نمیخواست به روی خودش بیاورد که با دست چپش سر و صورتم را نوازش میکرد و شاید دل دریایی خودش آنچنان در خون موج میزد که دیگر نمیتوانست به غمخواری غم هایم حرفی بزند. با چشمانی که دیگر حالی برایشان نمانده بود، فقط نگاهم میکرد و به پای حال زارم مردانه گریه می کرد. سپس سرش را بالا گرفت و نفس بلندی کشید تا تمام توانش را جمع کرده و باز دلداری ام بدهد: قربونت بشم الهه! میفهمم چه حالی داری، به خدا میفهمم چی میِکشی! منم دلم برای حوریه تنگ شده، منم این مدت خیلی انتظار کشیدم تا پدر بشم! منم حسرت یه بار دیدنش به دلم موند... و حالا نغمه نفس هایش همان ناله های دل من بود که گوشم به صدای مهربانش بود و با چشمی که دیگر اشکی برایش نمانده بود، خون گریه میکردم و او با شکیبایی عاشقانه اش همچنان می گفت: ولی حالا از این حال تو دارم دق میکنم! به خدا با این گریه هات داری منو میکشی الهه! تو رو خدا آروم باش! به خاطر من آروم باش... و نه تنها زبانش که دیگر قدم هایش هم توان سرپا ایستادن نداشت که دوباره روی صندلی افتاد و این بار درد جراحت پهلویش طوری فریاد کشید که ناله اش در گلو خفه شد و میشنیدم زیر لب نام امام حسین را صدا میزد. از ترس حال خرابش، اشکم خشک شد و ناله ام بند آمد که رنگ زندگی به کلی از صورتش پریده و همه بدنش میلرزید. سرش را پایین انداخته و چشمانش را در هم کشیده بود و هر دو پایش را به شدت تکان میداد که انگار سوزش زخم هایش در همه بدنش رعشه میکشید. سرم را روی بالشت خم کردم و دیدم همانطور که با دست روی پهلویش را گرفته، انگشتانش از خون پر شده و خون تا روی شلوار و کفشش جاری بود که وحشت زده صدایش زدم: مجید! داره از زخمت خون میاد! و به گمانم خودش زودتر از من فهمیده و به روی خودش نیاورده بود که آهسته چشمانش را به رویم باز کرد، سرش را بالا آورد و با لبخندی شیرین پاسخ دلشوره ام را داد: فدای سرت الهه جان! چیزی نیس. روی تخت نیم خیز شدم و سعی کردم با صدای ضعیف و بی رمقم فریاد بکشم: عبدالله! عبدالله اینجایی؟ از این همه بیقراری ام حیرت کرد و با ناراحتی پرسید: چی کار میکنی الهه؟ و ظاهرا عبدالله پشت در اتاق نبود که پرستاری در را باز کرد و پیش از آنکه حرفی بزند، سراسیمه خبر دادم: زخمش خونریزی کرده! و مجید که دیگر نمیتوانست حال خرابش را پنهان کند، ساکت سر به زیر انداخت...
ادامه دارد ....
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌿
🍃رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
🍃خدیجه و کجاست مثل خدیجه علیها السلام؟
🍃او مرا تصدیق کرد آن گاه که مردم مرا تکذیب نمودند و با مال خود مرا بر دین خدا کمک و یاری کرد.....🖇
🍃خَدیجَةُ وَأیْنَ مِثْلُ خَدیجَةَ، صَدَّقَتْنی حِینَ کَذَّبَنی النَّاسُ وَوَازَرَتْنی عَلی دینِ اللهِ وَأعانَتْنی بِمالِها🍃
📚سفینة البحار، جلد۱، صفحه۳۸۰
#دهمرمضان
#رحلتحضرتخدیجهسلاماللهعلیها
دخترانه🌸
@dokhtaraane