eitaa logo
دخترانه🌸
60 دنبال‌کننده
2هزار عکس
579 ویدیو
12 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خدای مهربانم، من بخشیدم... تو هم خدایی کن و مرا ببخش😭 دخترانه🌸 @dokhtaraane 🍃🕊@salva
🌹🌹 : در ماه رمضان، دلها را تا میتوانید با ذکر الهی نورانی‌تر کنید، تا برای ورود به ساحت مقدس لیلةالقدر آماده شوید. شب سلامت دلها و جانها، شب شفای بیماریهای اخلاقی و مادی و اجتماعی که امروز متاسفانه دامان بسیاری از ملتهای جهان، از جمله ملتهای مسلمان را گرفته است! سلامتی از همه اینها، در شب قدر ممکن و میسر است؛ بشرطی که با آمادگی وارد این شب شوید. دخترانه🌸 @dokhtaraane
🌹🌹 قسمت ۱۸۰ مجید ادامه داد : میخواستم بلند شم برم، ولی نمیتونستم، میترسیدم! فکر میکردم خب به فرض با این پول یه چیزی گرفتم و امشب هم گذشت، فردا رو چی کار کنم؟ میترسیدم از مسجد بیام بیرون... و حالا از این همه درماندگی اش دلم به درد آمده و بی آنکه بخواهم، بی صدا گریه میکردم و او همچنان برایم میگفت: نماز جماعت تموم شد، یخورده هم عزاداری کردن و بعدش همه رفتن. میدونستم یواش یواش در مسجد رو هم میبندن، ولی نمیتونستم بلند شم. هر کاری میکردم دلم نمی اومد از جلوی پرچم موسی بن جعفر علیه السلام بلند شم! چشمم به پرچم عزای امام کاظم علیه السلام مونده بود... و دیگر نتوانست در برابر شورش عشقش مقاومت کند که در برابر چشمانم به گریه افتاد. دیگر صدایش را در میان هم همه اشک های بی قرارش میشنیدم: دیگه به حال خودم نبودم، فقط با امام کاظم علیه السلام درد دل میکردم، می گفتم مگه شما باب الحوائج نیستی، پس چرا من اینجوری تو مخمصه گیر افتادم؟ پس چرا به دادم نمیرسی؟... به نظرم کسی تو مسجد نبود، ولی بازم می ترسیدم یکی صدام رو بشنوه، برا همین سرم رو گذاشتم رو مهر تاصدای گریه ام بلند نشه، فقط خدا رو قسم میدادم که به خاطر امام کاظم علیه السلام یه راهی جلوی پام بذاره... این چند روز نماز خواندنش را در همین اتاق مسافرخانه دیده بودم و میدانستم که با جراحت دست و پهلویش نماز خواندن برایش چه عذابی دارد. میدیدم که در هر سجده چقدر زجر میکشد که دستش روی زمین فشرده میشد و پهلویش در هم فرو میرفت و میتوانستم احساس کنم چقدر قلبش از داغ غم و غصه میسوخته که دیگر سوزش زخمهایش به چشمش نمی آمده که اینچنین به سجده افتاده و به درگاه خدا استغاثه میکرده تا به فریادش برسد. سپس با انگشتان خیس از اشکش لبه تخت را گرفت و همانطور که پایینتر از من روی زمین نشسته و سرش را بالا گرفته بود تا در همین نور ضعیف چشمانم را ببیند، به پای صبوری صادقانه ام، شرمندگی نجیبانه اش را به نمایش گذاشت: ازت خجالت میکشیدم، به خدا دیگه ازت خجالت میکشیدم! به خدا التماس میکردم، میگفتم خدایا من بَد بودم، من اشتباه کردم، تقصیر الهه چیه؟ فقط بهش التماس میکردم که تو رو از این وضعیت نجات بده... و دلش به قدری از شراره طعنه های عبدالله آتش گرفته بود که اینچنین به درگاه پروردگارش پناه آورده بود: میگفتم خدایا اگه قراره کسی تقاص پس بده، من باید مصیبت بکشم، الهه که گناهی نداره! از این کلمات مظلومانه اش دل من هم آتش گرفت و خواستم پاسخی بدهم که دیدم دلش دیگر در این اتاق و پیش من نیست که کس دیگری پاسخ این راز و نیاز بی ریایش را داده بود. سرش را پایین انداخت تا کمتر فکر نمیکردم همون لحظه ای که اشکهایش را ببینم و زیر لب زمزمه کرد: اصلا من انقدر درمونده شده بودم، خدا اینطوری جوابم رو بده... دلم بیتاب تماشای پاسخ خدا شده و بیصبرانه نگاهش میکردم تا عنایت پروردگارم را ببینم که سرم رو که از روی مهر برداشتم، سرش را بالا آورد و به این‌همه انتظارم پایان داد: دیدم یه آقایی کنارم نشسته. یه روحانی حدودا شصت ساله. فکر کنم امام جماعت مسجد بود. خیلی خجالت کشیدم. اصلا دلم نمیخواست کسی ً گریه هامو شنیده باشه. انقدر ناراحت شدم که بلند شدم برم، ولی تا خواستم برم، دستم رو گرفت و با خنده گفت: لابد باهات کار دارم که اینجا نشستم! اصلا روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم. دستم رو کشید و اشاره کرد تا بشینم.وقتی نشستم، با دستش زد رو پام و به شوخی گفت: با خودت چی کار کردی؟ تریلی از روت رَد شده؟فقط میخواستم زودتر برم که یک کلمه جواب دادم:چیزی نیس حاج آقا! اونم فهمید نمیخوام بهش حرفی بزنم، با یه محبتی نگام کرد و گفت: امشب شب شهادت موسی بن جعفر علیه السلام!شب شهادت باب الحوائج تو خونه خدا نشستی، دیگه چی میخوای؟!!! چرا تعارف میکنی؟!!! وقتی اینجوری گفت بیشتر خجالت کشیدم. فهمیدم همه چی رو شنیده و حالا به حساب خودش می خواد براش درد دل کنم، ولی من هیچ وقت دوست نداشتم راز زندگی ام رو برای کسی غیر خدا بگم. نمیدونم، شاید به خاطر شرایط زندگی ام بود. چون اکثرا تنها بودم و عادت نکردم خیلی واسه کسی درد دل کنم. ولی وقتی اینجوری گفت، دلم شکست. گفتم: یه هفته پیش تو خیابون چاقو خوردم. همه سرمایه زندگی ام رو بردن. تکنیسین پالایشگاه بودم، ولی فعلا ًنمیتونم کار سنگین انجام بدم. الانم دیگه هیچی ندارم. نه کسی رو دارم که ازش قرض بگیرم، نه با این وضعیتم دیگه میتونم کار کنم. تا الانم با زنم تو مسافرخونه زندگی میکردیم. ولی از فردا پول همین مسافر خونه رو هم ندارم بدم. دیگه نمیدونم چی کار کنم.... ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱بی شک ،"عشق" متولد آب های آزاد است، که اینگونه غریبانه ، با بی رحمی ، در هیچ قاره ای، برایش شناسنامه صادر نمی کنند.....!🍃 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃هنر شهید مطهری این بود که علم را از آسمان به زمین آورده و برای مخاطب قابل استفاده می‌کرد، یعنی مسائل پیچیده فلسفی، عرفانی و عقلی را به بیانی ساده تبیین کرده، اگر علامه مطهری نبود، اگر علم مطهری نبود، این انقلاب در میان افكار التقاطی گم می‌شد، شهید مطهری برای جلوگیری از تحریفات به پاخاست. 🍃 قلم به‌دست گرفت؛ سخنرانی کرد؛ کلاس تشکیل داد؛ به افشاگری پرداخت؛ مقاومت کرد و حقایق را بازگفت؛ زیرا می‌دید گروهی دارند با روش‌های گوناگون اعتقادات، باورها و سنت‌های اصیل را تحریف می‌کنند....🖇 📚۹۲/۰۲/۱۹-آیت الله مصباح یزدی (رحمه الله علیه) دخترانه🌸 @dokhtaraane
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
🍃 آیت الله بهجت (ره) می فرمایند: 🍃آن ذكرى كه وسوسه های شیطانی و خیالات باطل نفساني ،را دور می ذكر قلبى است. 🍃ذكر قلبى : 🌱مشغول ساختن دل است به ياد خدا 🌱 تذكّر قدرت و عظمت 🌱 تنزّه و تقدّس و جلال و جمال او 🌱و تفكر در عجايب مخلوقات آسمان و زمين و ساير امور مربوط به دين. 🍃و هرگاه با آن ذكر زبانى نيز جمع شود فايده آن تمام خواهد بود. 👈اما ذكر زبانى ِتنها، اگر چه خالى از ثواب نيست اما به تنهایی نمی تواند در مقابل وسوسه ها مقابله كند....🖇 دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿•°•°• 🍃اگر کسی سی روز تمرین مشق خط و یا موسیقی و یا تیراندازی کند بالاخره مهارتی در او پیدا می شود. 🍃چگونه ممکن است انسان سی‌روز مشق پرهیزکاری کند و ملکه پرهیزکاری در او پیدا نشود؟....🖇 📚یادداشتهای‌استادمطهری،جلد۱۴؛صفحه۲۰۵ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃و زنان نباید پاهایشان را [هنگام راه رفتن آن گونه] به زمین بزنند تا آنچه از زینت هایشان پنهان می دارند [به وسیله نامحرمان] شناخته شود.....🖇 📚سوره‌ نور، آیہ ۳۱ دخترانه🌸 @dokhtaraane
🍃اى محو کننده بدی‌ها... 🍃 يَا أَنِيسَ مَنْ لا أَنِيسَ لَه 👈ای آرامگاھ وحشت‌زدھ‌ای کھ؛ جز تو آرامگھ دیگرۍ ندارد...🌱 دخترانه🌸 @dokhtaraane
بیانات 19.mp3
6.63M
🎙صوت کامل بیانات حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در نوزدهمین روز از ماه مبارک رمضان؛ دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚩🚩 قسمت ۱۸۱ مجید گفت : حرفم که تموم شد، پرسید: مگه دوستی، فامیلی، کسی رو ندارید که برید خونه شون؟ گفتم: نه! من و زنم تو این شهر غریبیم. تو این شهر غیر خدا هیچ کس رو نداریم.دیگه هیچی نپرسید. فقط خندید و گفت: حکمت خدا رو میبینی؟!!! پسر من تا همین دیروز تو خونه ما زندگی میکرد. ولی کارش درست شد و همین امروز صبح با خانمش رفتن قم که بقیه درس طلبگی رو اونجا بخونن. این درس هم چند سالی طول میکشه. حالا خونه ما خالی افتاده. میای مستأجر خونه من بشی؟ اینو که گفت، خیلی ناراحت شدم، گفتم: حاج آقا! من اگه پول اجاره خونه داشتم که تو مسافرخونه زندگی نمیکردم اونم خندید و گفت: مگه من ازت پول خواستم پسرم رفته، ما تنهاییم. من از پسرم نه پول پیش گرفتم، نه کرایه! حالا تو هم مثل پسرم اصلاً باورم نمیشد چی میگه. ولی اون خیلی جدی میگفت. اصلا منتظر نشد تا باهاش تعارف کنم. آدرس خونه اش رو روی یه کاغذ نوشت و گذاشت کف دستم. گفت: من الان به مناسبت شب شهادت جایی مجلس دارم. ولی تا یه ساعت دیگه برمیگردم خونه. شما هم برو خانمت رو بیار. خشکم زده بود. زبونم بند اومده بود. نمیدونستم چی بگم. وقتی هم داشت میرفت، گفت: برای شام منتظرتون هستیم. من دیگه اصلا حواسم به خودم نبود نمیدونم چه جوری خودمو رسوندم اینجا... حلقه اشک پای چشمم خشک شده و باورم نمیشد چه میگوید که با زبانی که از تعجب به لکنت افتاده بود، پرسیدم: یعنی... یعنی ما الان باید بریم خونه اونا؟!!! که چشمانش به نشانه تأیید به رویم خندید و من حیرت زده تر سؤال کردم: یعنی ازمون هیچ پولی نمیخوان؟!!! و باید باور میکردم امشب به بهای شکستن دل من و مجید و به حرمت گریه هایی خالصانه، معجزه ای در زندگیمان رخ داده که مجید با لبخندی لبریز اطمینان پاسخ داد: حاج آقا گفت تا هر وقت که وضعمون رو به راه میشه، میتونیم اونجا زندگی کنیم. بدون هیچ پول پیش و کرایه ای! خیال میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم در دل این جهنم گرم و تاریک، دری از بهشت به رویمان باز شده که دیگر مجبور نبودیم در این اتاق تنگ و دلگیر بمانیم. چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله های بلند و طولانی مسافرخانه سرازیر شدیم. به قدری هیجان زده بودیم که فراموشمان شده بود مدارک را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم. مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی میرفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم. نه من با کمردردی که داشتم میتوانستم راحت قدم بردارم، نه جراحت پهلوی مجید اجازه میداد به سرعت راه برود، اما هر دو به قدری خوشحال و هیجان زده بودیم که همه دردهایمان را فراموش کرده و تنها به اشتیاق خانه جدیدمان می رفتیم. حالا پس از چندین ساعت کز کردن در تاریکی محض و گرمای شدید، به هوای تازه و خیابان های نورانی رسیده بودم که با ولعی عجیب، گرمای مطبوع شب بندر را نفس میکشیدم. سر خیابان تاکسی گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند. تا کسی کهنه و فرسوده ای که روی هر دست انداز، تکانی میخورد و دل و کمرم را در درد شدیدی فرو میبُرد. هر چه به خانه حاج آقا نزدیکتر میشدیم، اضطرابم بیشتر میشد که میخواستم تا دقایقی دیگر به میهمانی افرادی غریبه رفته و فقط یک میهمانی ساده نبود که برای اقامتی به نسبت طولانی به این خانه نا آشنا دعوت شده بودم. ولی هر چه بود، از نشستن در گوشه اتاق مسافرخانه بهتر بود که ناگهان چیزی به ذهنم رسید و بند دلم پاره شد. همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: مجید! اینا میدونن من سنی ام؟ به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟ هرچند ما سالها در این شهر بدون هیچ مشکلی با شیعیان زندگی کرده بودیم، ولی باز هم میترسیدم که این روحانی شیعه بفهمد میهمان خانه اش یک دختر اهل سنت است و مسبب همه این آوارگی ها، پدر وهابی همین دختر بوده که دعوت سخاوتمندانه اش را پس بگیرد و باز هم سهم ما آوارگی شود که با لحنی معصومانه تمنا کردم: میشه بهشون حرفی نزنی؟ لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: چشم، من حرفی نمیزنم. ولی از چه میترسی الهه جان؟ سرم را پایین انداختم و آه بلندی کشیدم که خودش فهمید در دلم چه میگذرد. دستهای لرزانم را با همان یک دستش گرفت تا قلبم به حمایت مردانه اش گرم شود و با لحنی غیرتمندانه دلم را آرام کرد: الهه! من کنارتم عزیزم! نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم! ولی میدید دل نازکم به لرزه افتاده که با آهنگ دلنشین صدایش دلداری ام میداد: اون خدایی که جواب گریه های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی میدونست کارمون رو به کی حواله کنه! ادامه دارد ... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ ماه من؛علی شعرخوانی آقای صابر خراسانی در مدح مولی الموحدین ذکر علی عبادت است 🔴 نشر بدهید دخترانه🌸 @dokhtaraane
🔹 رعایت حیا در در قرآن درباره دختر شعیب(علیه‌السلام) می‌خوانیم: 🍃🌺 فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ قَالَتْ إِنَّ أَبِي يَدْعُوكَ لِيَجْزِيَكَ أَجْرَ مَا سَقَيْتَ لَنَا ۚ فَلَمَّا جَاءَهُ وَقَصَّ عَلَيْهِ الْقَصَصَ قَالَ لَا تَخَفْ ۖ نَجَوْتَ مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ «ناگهان یکی از آن دو (زن) به سراغ او آمد، در حالی‌که با نهایت حیا گام برمی‌داشت گفت: ازتودعوت می‌کند تا مزد آب دادن (به گوسفندان) را که برای ما انجام دادی به تو 🌺🍃 دخترانه🌸 @dokhtaraane
13.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انتخاب اصلح/قسمت سوم دخترانه🌸 @dokhtaraane
🚩🚩 قسمت ۱۸۲ مجید گفت:خیالت راحت باشه! که راننده،اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: بفرما داداش! رسیدیم! تاکسی مقابل یک در بزرگ و سفید ایستاده بود. مجید کرایه را حساب کرد و از تاکسی پیاده شدیم. شماره پلاک خانه نشان میداد که این در سفید همان باب فرجی است که خدا به رویمان گشوده است. خانه ای بزرگ و قدیمی، در یک محله معمولی بندر در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه ، طول دیوارهای سیمانی و در بزرگ سفیدش روی هم بیش از بیست متر بود و در تمام این طول بلند، لب در و دیوارها از شاخه های درختان سبز بندری پوشیده شده و شاخه های چند نخل تزئینی از آن سوی دیوار سرک میکشید. یک چراغ بزرگ بر سر در ورودی خانه نصب شده و همین نورافشانی، زیبایی خانه را دو چندان میکرد تا من و مجید برای چند لحظه فقط محو تماشای این منظره رؤیایی شویم. از شدت کمردرد دست به کمر گرفته و قدمی عقبتر از مجید ایستاده بودم. مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در را باز کرد. روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم علیه السلام عبا و پیراهن مشکی به تن داشت. با رویی خوش با مجید سلام و احوالپرسی کرد و همانطور که سرش را پایین انداخته بود تا مستقیم نگاهم نکند، به من هم خوش آمد گفت و با نهایت مهربانی تعارفمان کرد تا داخل شویم. مجید خم شد تا ساک را از روی زمین بردارد، ولی حاج آقا که میدید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیشدستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی توجه به اصرارهای مجید، با گفتن یا الله! وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد. با احساس ناخوشایندی از خجالت و غریبی، پشت سرِ مجید قدم به حیاط گذاشتم که پیش چشمان نگرانم، بهشتی رؤیایی جان گرفت. حیاط زیبا و بزرگی که باغچه سرسبزی در میانش به ناز نشسته و دور تا دورش، نخلهای تزئینی و کوتاهی صف کشیده بودند و با رقص ملیح شاخه هایشان برایم دست تکان میدادند. انگار در این حیاط خبری از گرمای این شبهای بندر نبود که صاحبخانه خوش سلیقه، سنگ فرش حیاط را آب و جارو زده بود تا بوی خوش آب و خا ک در فضا پیچیده و خنکای لطیفی صورت پژمرده ام را نوازش دهد. روبرویم در صدر حیاط، ایوان بزرگ و دلبازی بود که حیاط را به ساختمان متصل میکرد و تنها سه پله کوتاه از سطح حیاط ارتفاع میگرفت که آن هم با ردیفی از گلدانهای کوچک تزئین شده بود. ساختمان در تمام طول ایوان امتداد داشت و به نظرم دو ساختمان کاملا مشابه بودند که در یک طبقه و در کنار هم ساخته شده بودند. نگاهم از پله ها بالا رفت و چشمم به دو خانم محجبه افتاد که در نهایت حیا و نجابت روی ایوان ایستاده و از همانجا به ما خوش آمد میگفتند. حاج آقا ساک کوچکمان را لب ایوان گذاشت و با خنده ای که صورتش را پوشانده بود، رو به مجید کرد: دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می اومدم سر خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید. و اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمیتوانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم. سپس دستش را به سمت خانمهای ایستاده در ایوان گرفت و معرفی کرد: حاج خانم و دخترم هستن. و بلافاصله مرا مخاطب قرار داد: دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن! و شاید از چشمان متحیرم فهمید چقدر احساس غریبگی میکنم که با مهربانی بیشتری ادامه داد: اینجا خونه خودته دخترم! منم مثل پدرت میمونم! بفرمایید! و همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت: خیلی خوش اومدید! بفرمایید! ولی من و مجید همانجا پای در خشکمان زده و قدم از قدم بر نمیداشتیم که پس از ماه ها آوارگی و زخم زبان شنیدن، محو این همه خوش خلقی تنها نگاهشان میکردیم. حاج آقا فهمیده بود که ما در بهت این فضای دل انگیز فرو رفته ایم و میخواست به نحوی سر صحبت را باز کند که با لحنی صمیمی شروع کرد: خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد! از لحن مهربانش، دلم گرم شد و مجید لبخندی زد تا او باز هم ادامه دهد: راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده. از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی میکردن. دو تا ساختمون هم مثل هم میمونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.... ادامه دارد .... دخترانه🌸 @dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بھ‌نامِ‌خدایی‌کہ‌در‌این‌نزدیکیست🌱`
‌ 🍃امام‌حسـن‌علیه‌السلام فرمودند: 👈مکارم‌اخـلاق ده‌چـیز اسـت: 🌱راستگویی 🌱نومیدی راستین از غیر خدا 🌱بخشش به نیازمندان 🌱خوش خلقی 🌱پاداش در برابر خدمات دیگران 🌱پیوند و رفت و آمد با خویشاوندان 🌱 حمایت از همسایه 🌱توجه به‌حقوق دوستان 🌱مهمان‌نوازی 🌱ومھم‌ترین‌اینھا شرم‌وحیا است..؛ ‌ 📚تاریخ‌یعقوبی؛ جلد۲؛ صفحه ۲۱۵ دخترانه🌸 @dokhtaraane