فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دعای روز یازدهم ضیافت الهی✨
💐خدایا بدی هایت را مورد کراهت من قرار ده🍃🙏🏻
#ارسالی_کاربران
#ماه_رمضان
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت بیست و ششم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
دو دژبان عراقی مرا از آمبولانس پایین آوردند و ما را به درون آسایشگاهی انتقال دادند که حدود سیمتری مساحت داشت. وارد بیمارستان که شدم به خاطر نجات از زندان الرشید، دو رکعت نماز شکر خواندم.
دیوارهای بیمارستان بیش از دو متر بود و بالای دیوار سیمخاردار حلقوی کشیده بودند. وارد آسایشگاه که شدم، به جز ما ششنفر ، سه مجروح ایرانی دیگر نیز آنجا بودند.
یکی از آنها شیمیایي بود. ناراحتی ریوی ناشی از گازهای شیمیایی عذابش میداد. ترکش به شکمش خورده بود و عفونت داخلی داشت. نای حرف زدن نداشت.
مجروح دیگر اهل مشهد بود. بر اثر موج انفجار گلولهی تانک، دچار موجگرفتگی شده بود. ترکش به کتف و شانه چپش هم خورده بود. مهرههای گردنش آسیب دیده بود. نمیتوانست سرش را بچرخاند. نیمهها شب، هذیان میگفت. بخشی از هذیانهای آن شبش را فراموش نمیکنم.
-برید جلو...من پشت سرتون مییام...کوله پشتیام کجاست...ای لشکر حسینی تا کربلا رسیدن یک یا حسین دیگر...
آسایشگاه سه تخت بیشتر نداشت. قرار بر این شد، آنهایی که وضعیتشان وخیم است، روی تخت بخوابند. پزشک بخش مجروحان ایرانی دکتر عزیز ناصر نام داشت. در بخش مجروحان جنگی افسری مسئول امنیتی بود که هر چند روزی یکبار برای بازدید وارد بخش میشد. سعدون فیاض نام داشت و بعثی بود. به امام زیاد توهین میکرد.
یک روز، با یکی از مجروحان آسایشگاه کناری حرفش شد. به امام توهین کرد، سرباز ارتشی که مجید نام داشت، جوابش را داد. مجید آدم باغیرتی بود. تهرانی بود و از ناحیه کمر و پا تیر خورده بود. روی بازوها و کمرش مار، اژدها، شمع، بعضی کلمات عاشقانه و مادر در قلب منی، خالکوبی شده بود.عزت زیاد و دمتگرم، تکیه کلامش بود. به قیافه و رفتارش نمیآمد در شرایط خاص آنهمه مدافع امام باشد. خصلتهای لوطی منشیاش بر دیگر ویژگیهایش سر بود.
افسر بخش امنیتی بیمارستان، مجید را به خاطر اینکه در جوابش گفته بود: «همه فحشهایی که دادی به صدام برگردد»،به زندان الرشید فرستاد!
وقتی او را بردند، گفت: «درسته به قیافه و حرفام نمیآد، ولی من ایرانیام، تو کشور دشمن از امامم دفاع میکنم، مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست، هرکجا منو میبرن، ابایی ندارم!»
صبح زود، درِ آسایشگاه باز شد. فیاض به همراه دکتر عزیز ناصر وارد آسایشگاه شد. مجروح مشهدی که بر اثر موج گرفتگی فقط هذیان میگفت، کنار درِ ورودی روی زمین افتاده بود. سعدون فیاض همه مجروحان را از نظر گذراند.
مجروح مشهدی که صورتش کنار پای سعدون فیاض به کف موزائیک چسبیده بود، پوتین سعدون را گرفت و چندبار آرام با مشت به پوتینش کوبید. کاملا پیدا بود اختیارش دست خودش نیست.
سعدون عصبانی شد، از کوره در رفت و با لگد به جانش افتاد. منظره دلخراشی بود. چنان با پوتین، محکم، به سرش کوبید که سر و صدای بچهها در آمد و از بینی و دهانش خون ریخت.
عراقیها بدن نیمهجان او را از آسایشگاه بیرون بردند. نیم ساعت بعد، نگهبان شیعه عراقی که توفیق احمد نام داشت، آمد پشت پنجره و خبر شهادتش را به ما داد!
پای راستم قابل پانسمان نبود و باید قطع میشد. ران چپم که ترکش خورده بود، تا عمق چند سانت عفونت کرده بود. گوشتهای مُرده و عفونیاش باید تراشیده میشد. زخمهایم بو گرفته بود.
پرستار بدون اینکه آمپول بیحسی به رانم بزند. با تیغ جراحی قسمت جلوی رانم را برید! از روزی که مجروح شده بودم، اولین باری بود که عراقیها با ساولن زخمهایم را پانسمان میکردند!
سومین روزمان را در بیمارستان سپری میکنیم. هادی برای نماز صبح بیدارمان کرد. سراغ یکی از اسرای مجروح که شب قبل او را آورده بودند رفت. خواست برای نماز بیدارش کند، تمام کرده بود! دو نگهبان عراقی وارد آسایشگاه شدند و جنازهاش را بردند. کجا، خدا میداند!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت بیست و هفتم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
روز قبل که عراقیها روی زخمهایمان آب ریخته بودند، زخم بچهها به خصوص پای من متلاشی شده بود. وضع پایم جوری بود که باید هرچه زودتر قطع میشد. شب گذشته یکی از پرستارها گفته بود: «امروز پای تو را قطع میکنند!»
آن روزها، کارم به جایی رسیده بود که برای قطع شدن پایی که شانزده سال بیشتر نداشت، لحظه شماری میکردم.
از بس زجر کشیده بودم هیچچیز به اندازه قطع پایم خوشحالم نمیکرد. پایی که در عملیاتهای مختلف، آز آبها، آبراهها، چولانها و نیزارهای اروند و جزایر مجنون تا میدانهای مین و باتلاقهای شلمچه، از جاده خندق گرفته تا کوههای پر از برف کردستان، در عملیاتهای مختلف روزهای خوب و سختی را با او گذرانده بودم.
پایی که بارها و بارها خطر قطع شدن از بیخ گوشش گذشته بود. پایی که قریب دوسال، پای تخریبچی در میدان مین بود. پایی که در میدان مینِ ارتفاعات کردستان، ده ترکش خورده بود. سردی و گرمی زیادی را کنارم تحمل کرده بود. هرکجا میرفتم آخ نمیگفت. همیشه مثل یک دوست باوفا همراهم بود. اقرار میکنم رفیق نیمه راهی برای او بودم.
بیست روز بود که از دستش کلافه بودم. دلم میخواست هرچه زودتر از بدنم جدا شود و راه خودش را برود. پایم امروز، در زبالههای بیمارستانی بغداد دفن میشد. همیشه در خلوتهایم یاد میکنم از پایی که جا ماند!
قبل از ظهر دونظامی مرا روی برانکارد گذاشتند و از بیمارستان بیرون بردند. یک ساعتی پشت در اتاق عمل منتظر بودم. عراقیها برای اینکه جایی را نبینم، چشمهایم را بسته بودند. در مقابل ظلمها و جنایات جنگی بعثیها در جنگ، با خودم میگفتم: «بگذار تکههای بدن ما درخاک عراق بماند، اما یک وجب از خاک کشورم دست دشمن نماند!»
وارد اتاق عمل شدم. قبل از اینکه بی هوشم کنند، استخوانهای خرد شدهی پایم را با قیچی از زخمهایم بیرون کشیدند! از شدت درد لب میگزیدم. دکتر میتوانست این کار را بعد از بیهوشی انجام دهد، انجام نداد. من زیادی از دشمنم انتظار داشتم!
وقتی به هوش آمدم، روی تخت بیماربر بودم. بهترین لحظهی عمرم زمانی بود که پایم را بدون درد از زیر ملحفه تکان دادم. دیگر از آنهمه درد استخوان سوز راحت شده بودم، هرچند زندگی بدون یک پا در اسارت سخت بود. امروز، یکی از بهترین روزهای زندگیام بود!
امروز جمعه بیستوچهارم تیر ۱۳۶۷، شب قبل، از درد عمل جراحی تا صبح بیدار بودم. دکتری که پایم را قطع کرده بود، به اتفاق دکتر عزیز ناصر، به آسایشگاهمان آمد. وارد آسایشگاه که شد گفت : «پای تو سومین پایی است که من تا حالا قطع کردهام.»
دکتر جوان که در کنار درسهای تئوری پزشکی، کار عملی جراحی را روی اسرای جنگی انجام میداد، اولین جراحی عملیاش، قطع کردن دست و پای اسرای ایرانی بود! این را خودش به ما گفت.
با بچهها انس گرفته بودم. هادی بهم گفت: «خوش به حالت سید! پای تو رفته بهشت، یه کاری کن خودت هم بری! »
به شوخیهای معنادار بچهها فکر میکردم، خیلی چیزها در حرفهایشان نهفته بود.حرفهایی که مرا به فکر کردن و مراقبت از نفس وامیداشت.
بیشتر پرستارها کینهای رفتار میکردند. یکیشان که تکریتی و همشهری صدام بود، خالد نام داشت. او چنان بانداژ زخم بچهها را میکند، که زخمها تازه میشد. بانداژهای چسیبده به زخم، لایههایی از گوشت را با خود میکند و ناله بچهها را درمیآورد.
نیمههای شب، از شدت تشنگی نانداشتـم. میخواستم خـودم را به پارچ آبِ روی پنجره برسانم. اصلا توی این فکر نبودم پا ندارم. بلند شـدم، پای سالمم را روی زمین گذاشتم، به دنبال آن پای راستم را که قطع شده بود، فریادم بلند شد. مجـروحان و اسرا از خواب پریدند. حس داشتن پا کار دستم داده بود، پایم را از نقطهای که قطع شده بود، زمین گذاشته بودم، پایم خونریزی کرد و چند بخیهاش پاره شد.
یکی از بچهها سرم را در آغوش گرفت و گفت: برادر خوبم، سید خودم، هر کاری داری به من بگو، تو تا مدتها وقتی از خواب بیدار میشی فکر میکنی پا داری، نکن با خودت اینجـوری!!
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
02.Baqara.155-156.mp3
1.89M
🌹🌹 تفسیر قرآن کریم 155_156
سوره بقره
استاد قرائتی
اللهم عجل لولیک الفرج
14010123_42694_1281k.mp3
19.53M
🌹🌹 صوت کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در دیدار مسئولان نظام.
۱۴۰۱/۰۱/۲۳
اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🌹 پایـی که جا مانـد ؛ قسمت بیست و هشتم
براساس خاطرات #سید_ناصر_حسینی_پور
روز پنجم است. قبل از ظهر، پایم را پانسمان کردند. آن طوری که عراقیها میگفتند: امروز ارتش عراق در شمال شرقی مهران پیشروی کرده و وارد مرز ایران شده است.
بعضی تیترهای روزنامه القادسیه امروز در ذهنم مانده است: الی الامام والله معکم یا جند صدام...به پیش، خدا با شماست ای سپاه صدام...
دو دژبان مرا روی ویلچر نشاندند، پارچه سفیدی روی سرم انداختند و بیرون بردند. حدود نیم ساعتی، در راهرویی شلوغ و پر رفت و آمد منتظر بودم، تا اینکه وارد اتاقی شدم.
دو نظامی پشت میز کنفرانسی روبهرویم نشسته بودند. از میزکار، پروندهها، پوشهها و همچنین مبلهای راحتی کنار میز معلوم بود این اتاق مربوط به یکی از مسئولان بیمارستان و شايد هم اتاق مدیریت باشد. یک مترجم فارس زبان نیز کنارشان نشسته بود.
سرهنگ از جایش بلند شد، یک لیوان آب ریخت و گفت: «بفرمایید،آب میل کنید!»
- ممنونم، تشنه نیستم!
سرهنگ بعد از اینکه سیگار سومر پایه بلندش را با فندک روشن کرد، گفت: «سیگار!»
- ممنون،سیگاری نیستم!
- مشروب میخوری؟
- ما مشروب نمیخوریم!
اولین باری بود میدیدم عراقیها با مهربانی و نرمش رفتار میکنند!
سرهنگ ادامه داد: «شما با این وضعی که دارید، باید آزاد بشید و برید ایران. اگه عاقل باشی، میتونی از اسارت خلاص شی و برگردی کشورت، فقط یه شرط داره!» وقتی از آزادی و رفتن به ایران صبحت میکرد. قند توی دلم آب میشد.
گفتم: «چه شرطی؟!»
- مصاحبه کنید، اظهار پشیمونی کنید، بگید به زور آوردنم جبهه، بگید رفتار عراقیها با شما خوب بود، بگید پاسدارهای خمینی اسرای عراقی رو تو خط مقدم میکشتن، همین!
یکه خوردم. با خودم گفتم: چرا من! افسر مسنتر گفت: «پسرم! یه فرصت خیلی خوب در اختیار شما قرار گرفته، قدرشو بدون، به نفع خودته!»
عراقیها طوری حرف میزدند که هر آدم ضعیفالنفسی را وادار میکردند به خواستههایشان تن دهد. دلم میخواست آزاد شوم، اما با عزت.
سرهنگ گفت: «ما ظرف چند روز آینده، تعدادی از اسرای معلول و مریض رو یکطرفه آزاد میکنیم. این قضیه شامل شما هم میشه، البته به همون شرطی که گفتم.»
دوست داشتم آزاد شوم. شیطان هم قلقلکم میداد. هم خدا را میخواستم، هم خرما را. دلم نمیخواست آبرویم برود و با آبروی مملکتم بازی کنم. میدانستم این مصاحبه برای رژیم بعثی بُرد تبلیغاتی خوبی دارد.
شیطان وسوسهام میکرد و بهم میگفت: «سید! کی به کیه. مصاحبه کن و برو ایران. برای چی دودل هستی. گور پدر آبرو، اگه از این فرصت استفاده نکنی، دیگه هیچوقت این فرصت برایت پیش نخواهد آمد.»
توی فکرهای مختلفی بودم که سرهنگ متن مصاحبه را در اختیارم قرارداد. مشغول مطالعه سوالات بودم که سرهنگ گفت: «اگه یه وقتی به خاطر این حرفا میترسی بروی ایران، میتونی عراق بمونی و پناهنده بشی!»
وقتی متن مصاحبه مورد نظر آنها را خواندم، خیلی به روح و روانم فشار آمد. عصبی شدم .میدانستم باید چه بگویم. وسوسههای شیطان را از خودم دور کردم. قدری به خودم امید دادم و در کمال خونسردی و آرامش به آنها گفتم:
«من اینارو خوندم. درسته که من شانزده سال بیشتر ندارم. شاید از دید شما یه الف بچه بیشتر نباشم. من بسیجی بودنِ خودمو انکار نمیکنم، تو بازجویی هم گفتم. تو ایران کسی رو به زور مجبور نمیکنن بیاد جبهه.
- یعنی میخوای بگی نمیخوای بری ایران؟!
- چرا، از خدامه برم ایران، اما نه اینطوری.
- آخوندها و پاسداران خمینی این حرفارو به خورد شما دادن. خمینی عقلتونو ازتون گرفته. خاک بر سر شما، احمقها!
وقتی زیاد تحقیرم کرد، حرفهایم را ادامه دادم و گفتم: «من تو این مدت کم، خیلی اذیت شدم. خدا شاهده من شناسنامه خودمو جعل کردم. تاریخ تولد خودمو دستکاری کردم، دو سال بزرگترش کردم، تا تونستم بیام جبهه!»
عراقیها اجازه دادند به آسایشگاه برگردم.
نزدیک ظهر، اسیری به نام باقر درخشان را از بیمارستان ۱۷ تموز آوردند. باقر از بچههای گروه ضربتِ ناو تیپ امیر المومنین علیهالسلام بود. بر اثر اصابت ترکش خمپاره، سر،صورت، فک و دندانهای جلویش خُرده شده بود. صورتش خراشیدگی عمیقی پیدا کرده بود. پشت بدنش پر بود از تاولهای چرکین. بیشتر بدنش بر اثر ضرب و شتم عراقیها کبود بود. درد از چشمهایش خوانده میشد.آدم محکم و توداری بود. مجروح که شده بود، تا غروب همان روز بیهوش بود.
غروب، عراقیها جنازه شهدا را در گودال آبی جمع کردند تا با لودر روی آنها خاک بریزند.باقر بین جنازهها بیهوش به زمین افتاده بود. وقتی لودر روی جنازهها خاک میریخت ...
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
دخترانه🌸
@dokhtaraane
15.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی با روزه اولی ها😂
خیلیا باید از این بچهها یاد بگیرن👏
روزه اولی ها التماس دعا❤️🤲
#ماه_رمضان
#روزه_اولی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
قد تكون السعادة أحياناً في ترك الأشياء، أكثر من الحصول عليها...
«گاهی خوشبختی، در رها کردنِ چیزها، بیشتر از داشتنشونه...»
#خوشنویسی_بدرد_بخور
@mahdipouraskari
🧕مادر می آید ...
💐همزمان با ولادت کریم اهل بیت امام حسن مجتبی (ع)
🔹همراهی در آزادسازی زنان زندانی جرائم غیر عمد
شما میتوانید کمک های نقدی خود را به شماره های
0105701687005
6037991899878585
نزد بانک ملی مدیر نمایندگی ستاد دیه استان سمنان واریز نمایید .
https://eitaa.com/mashghe_eshgh
امروز می تونه روز قشنگى باشه!
اگر من هنر اين را داشته باشم
که قشنگ زندگی کنم.
زیبا ببینم، زيبا نفس بكشم
زیبا صبر کنم.
#سلام_صبح_بخیر
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥
#استوری
🌸🎊🌸
🌸میلاد حسن(ع)
🎊خسرو دین است امشب
🌸شادی و سرور
🎊مؤمنین است امشب
🌸از یمن قدوم
🎊مجتبی(ع) طاعت ما
🌸مقبول خداوند مبین است امشب
🎊میلاد با سعادت حضرت
امام حسن مجتبی (ع) مبارکــــــــَ باد 🌸 🎊🌸
دخترانه🌸
@dokhtaraane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام استاد علامه جوادی آملی
به کنگره امام حسن مجتبی علیه السلام
#استاد_جوادی_آملی
#میلاد_امام_حسن
#مناسبتی
eitaa.com/majalehaftaaseman
┅✧❁☀️❁✧┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حجاب_حیا
📛 با زور نمیشه هیچ دختری رو به حجاب تشویق کرد...
🎙دکتر رفیعی
دخترانه🌸
@dokhtaraane
~🕊
زمان بمبارانهای ایران توسط صدام
شبها با چادر میخوابید..
گفتم چه کاریه دخترم!
میگفت: باید آماده باشیم اگه از زیر آوار
درمون آوردن؛ حجابمون کامل باشه..
#شهیده_گلدستهمحمدیان♥️🕊
دخترانه🌸
@dokhtaraane