🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت دویست وهشتادونه🍀
و میان گریه ادامه داد:برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!و دیگرنتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پرشد وصورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلایی اش پرکشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تمام وجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی قرارگرفتهام. هرچند وقتی مجید میگفت با تصویر گنبد ائمهدر تلویزیون درد دل میکند، من باور نمیکردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز مینشیند، نمیتوانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی مرا میبیند، صدایم را میشنود و اگر سلام کنم، جوابم را میدهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش میکرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و میدید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که
آهسته صدایم کرد:الهه...چشمان خودش از جوشش اشکهایش به خون نشسته و گونههایش از هیجان عشق میدرخشید وباز می خواست دست دل مرابگیرد تا پکمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدندتا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمیداشتم،زمزمه کردم:مجید! من الان چی بگم؟نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی بایستد و با لحنی لبریز احساس،تکرار کرد:به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم!خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!و جمله آخرش در اشک غلطید وصدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود باز هم اشکی از چشمانم جاری نمیشد که بهت این زیارت ناخواسته، به این سادگیها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم. مدتی طول کشید تاسرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمدپیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی!هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفه ای پهن کرد و به نماز شب ایستاد.من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و روبه من کرد:الهه جون! زیارت نامه میخونی؟تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم،ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با لبخندی پاسخ دادم:من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم و او با صدایی آهسته، طوری که کسی رااذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنه های حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هریک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیراندازمامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت دویست ونود🍀
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد ومجید هم آمدند. صورت مجید پشت پردهای از دلتنگی به ماتم نشسته ووقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد:ما هم نتونستیم بریم حرم!که آسید احمددستی سرشانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد:عیب نداره بابا جون! میشدما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت وکلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکرکنیم!باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته!باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دل خودمون چی میخواد!سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمدبودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد:زمان اربعین اینجامثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تافقط به ندای امام حسین لبیک بگن!زیارت اربعین تکلیفه!و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقاداتش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغازمیکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی وداع کرده و باارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.موکب های پذیرایی از زائران، درتمام کوچه خیابانهای شهرنجف مستقر شده و هر یک به وسیلهای به رهگذران خدمت میکردند. در مقابل اکثر موکبها هم صندلیهایی برای استراحت مردم تعبیه شده بود و حسابی ضعف کرده بودیم که در کنار یکی از موکبها نشستیم و هنوز لحظاتی نگذشته بود که خادمان موکب با استکان هایی از شیر داغ و ظرفی پر از نان شیرین به سمتمان آمدند. ظرف نان را با احترام تعارفمان می کردند و با چه مهر و محبتی استکان های شیر را به دستمان میدادندکه انگار از نور چشم خود پذیرایی میکردند و در خنکای یک صبح پاییزی، شیرداغ و نان شیرین چه حلاوتی را در مذاقمان ته نشین میکرد که جانی تازه گرفته ودوباره به راه افتادیم.ساعتی تااذان ظهر مانده و ما همچنان در جاده نجف به کربلا با پای پیاده پیش میرفتیم و نه اینکه خودمان برویم که یقیناً جذبه ای آسمانی ما را از آن سوی جاده به سمت خودش میکشید که طول مسیر را حس نمیکردیم و با چشمه عشقی که هر لحظه بیشتر در جانمان میجوشید، به سمت کربلا قدم میزدیم.سطح مسیر پر ازجمعیت بود و گاهی به حدی شلوغ میشد که حتی بین خودمان هم فاصله میافتاد و به زحمت به همدیگر میرسیدیم. نیروهای امنیتی عراقی از ارتشی و داوطلبین مردمی، به طور گسترده درسرتاسر مسیر حضور داشتند و خودروهای زرهی ارتش مرتب تردد میکردند تا حتی خیال حرکتی هم به ذهن تروریستهای تکفیری نرسد و با چشم خودم میدیدم با همه فتنهانگیزیهای داعش در عراق، مسیر نجف تا کربلا به حرمت اولیای الهی و به همت نیروهای نظامی، از چه امنیت بالایی برخورداراست. مسیر جاده، منطقه ای نسبتاخشک و صحرایی بود که نخلها و درختهایی به صورت پراکنده روئیده و کمی دورتر ازجاده، نخلستانهای محدودی قدکشیده بودند که زیبایی منطقه را دو چندان میکرد. دو طرف جاده پوشیده از موکبهایی بود که غرق پرچمهاي سرخ و سبز وسیاه و در میان نوای نوحه ومداحی، برای خدمت به میهمانان امام حسین ازجان خود هزینه میکردند؛ از مادرانی که کودکان خردسالشان را در حاشیه جادهگمارده بودند تا به زائران لیوانی آب مرحمت کرده یا دستمال کاغذی به دستشان بدهند تا پیرمردانی که قهوه مخصوص عراقی را در فنجانی کوچک به زائران تعارف میکردند و جوانانی که بدن خسته مردان را مشت و مال میدادند وحتی نیروهای نظامی و امنیتی که خم شده و قدمهای زائران را نوازش میدادند وچه میکردند این شیعیان عراقی در اکرام عزاداران اربعین حسینی که گویی به عشق امام حسین مست شده و در آیینه چشمان خمارشان جز صورت سیدالشهدا چیزی نمیدیدند که هر یک به هر بضاعتی خدمتی میکردند و هر کدام به زبانی اعلام میکردند که خدمت به میهمانان پسر پیامبر افتخار دنیا و آخرتشان خواهد بود. آسید احمد گاهی مجید را رها میکرد وهمراه همسر و دخترش میشد تا من
و مجید کمی در خلوت خودمان در این جاده شورانگیز قدم بزنیم و ما دیگرچشممان جز عظمت این میهمانی پر برکت چیزی نمیدید. نمیتوانستم بفهمم امام حسین با دل اینها چه کرده که اینچنین برایش هزینه میکنند ومیخواهند به هر وسیلهای از میهمانانش پذیرایی کنند که آهسته با مجید نجوا کردم:مجید!اینا چرا اینهمه به خودشون زحمت میدن تا از ما پذیرایی کنن؟مجید کوله پشتی اش را کمی جابجا کرد و همچنانکه محو فضای فوق تصور این جاده رؤیایی شده بود، سرمستانه پاسخ داد:اینا به خودشون زحمت نمیدن! اینا دارن کیف دنیا رومیکنن!
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت دویست ونودوشش🍀
مدام به ساق پایش دست می کشید تادردش قدری قرار بگیرد و من همچنان محو این عزم عاشقانه، تنها نگاهش میکردم که صدای پر شور و نشاط کودکی،توجهم را جلب کرد. پسر بچهای سه چهار ساله، دسته ساک به نسبت بزرگی را گرفت و با ذکر یا علی!به لهجه عراقی، ساک را بلند کرد و به سمت مادرش آمد ودیدم مادرش همین بانوی باردار است و باور کردم کودکی که از زمان حضورش درجنین، زائر پیاده امام حسین باشد، اینچنین عاشق پرورش مییابد. ساک را کنار مادرش روی زمین گذاشت و ورد زبانش نام امام حسین بود که با قدم های کوچکش مدام این طرف و آن طرف میرفت و تنها یک عبارت را تکرار میکرد:یا ابوالسجاد ادرکنی!و گاهی دستش را به نشانه پاسخ به امامش بالا میبُرد وصدا بلند میکرد:لبیک یا حسین!مامان خدیجه به نگاه حیرتزده ام خندید وپاسخ اینهمه علامت سؤال ذهنم را با خوشرویی داد:عراقیها بعضی وقتها امام حسین رو به لقب ابوالسجاد، یعنی پدر امام سجاد صدا میزنن!و من دلم جای دیگری بود و تازه میفهمیدم چرا مجید به هیچ عشوه و تطمیع و تهدیدی از میدان عشقبازی تشیع به در نمیشود که نه به کلام محبتآمیز من پای دلش میلرزید و نه از وحشیگریهای پدر و نوریه میترسید ومرد و مردانه پای عقیدهاش میماند که حالا میدیدم اینها در جنین به عشق امام حسین دست و پا میزنند، در کودکی باذکر امام حسین شادی میکنند و در جوانی وبرومندی و پیری به نام امام حسین افتخار میکنند و گویی پوست وگوشت و خونشان با عشق امام حسین روئیده شده که حاضر بودند، جان بدهند و مهر فرزند پیامبر را از دست ندهند و من از درک اینهمه عاشقی عاجز بودم که سرم را به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم که دستانی قدرتمند شانههایم را گرفت و به لهجه عربی چیزی میگفت که نمیفهمیدم. زنی میانسال و تنومند، با هر دو دست شانههایم را گرفته و با صورتی که در اوج مهربانی به رویم میخندید، مدام کلماتی را تکرار میکرد و من تنها نگاهش میکردم که مامان خدیجه با خنده رو به من کرد:الهه جان! میگه بخواب تا مشت و مالت بده!و زینبسادات هم پشتش را گرفت:الهه جون! خجالت نکش، بخواب! اینا دوست دارن!و من خجالت می کشیدم دراز بکشم و خانمی که جای مادرم بود، خستگی را از تنم به در کند و او دست بردار نبود که بالاخره تسلیم مهربانیاش شده و دراز کشیدم تا کمر و شانه هایم را نوازش دهد و زمانی از آفتاب مهر و محبتش آبم کرد که خم شد و به پاهایم دست میکشید و خاک قدمهایم را به چشم و صورتش میمالید. از شدت خجالت سرخ شده و دیگر نمیتوانستم تحمل کنم که با اصرار فراوان بلند شدم و به هر زبانی که میتوانستم ازمهربانی بیریایش تشکر کردم تاسرانجام خیالش از بابت من راحت شد و به سراغ بانویی دیگر رفت تا نشان افتخار پرستاری از میهمانان امام حسین را به گردن بیاویزد. مامان خدیجه اشکش را پاک کردو با صدایی که از عمق اعتقادات این شیعیان پا کباخته به لرزه افتاده بود، روبه من کرد:الهه جان! اینا از خداشونه که بدن خسته و خاکی زائر امام حسین رو مشت و مال بدن! بعدش هم برای تبرک، خاک لباسهای زائر رو به صورتشون میمالن تاروز قیامت با خاکی که از پای زائران اربعین به چهره شون مونده، محشوربشن!و اینها همه در حالی بود که من نماز مغرب را در این موکب با آداب خودم و به سبک اهل سنت خوانده بودم و میدانستم از چشم اهالی موکب مخفی نمانده که من از اهل سنت هستم ومیدیدم در اکرام و احترام من با زائری شیعه، هیچ تفاوتی قائل نمیشوند که همه را در مقام میهمان امام حسین همچون نورچشم خود میدانستند.
* * *
روز سوم پیاده رویمان، زیر بارش رحمت و برکت خدا آغاز شد که از نیمه های شب، آسمان هم به پای زائران بیقراری میکرد و با دلتنگی به زمین بوسه میزد. من و زینبسادات، ملحفه های سبکی را روی سرمان کشیده بودیم تا کمترخیس شویم و مامان خدیجه ملحفه هایش را برای ماایثار کرده و خودش چیزی نداشت که چادرش حسابی خیس شده بود. آسیداحمد و مجید هم روی کوله پشتی هایشان مشما کشیده بودند تا وسایل داخل کوله خیس نشود، ولی با این همه درد سر، قدم زدن زیر نوازش نرم و مهربان باران در میان خنکای پیش ازطلوع آفتاب، صفای دیگری داشت که گمان میکردم صورتم نه از قطرات باران که از جای پای فرشتگان نَم زده است. کفش هایمان حسابی گلی شده و لکههایِ آب و گل تا ساق پای شلوار مجید پاشیده بود واینجا دیگر کسی به این چیزهااهمیتی نمیداد که حالا فهمیده بودم این شیعیان به پاس شکیبایی خانواده امام حسین،همه سختیهای این مسیر را به جان خریده و به یاد اسارت اهل بیت پیامبر تمام مسیرهای منتهی به کربلارا با پای پیاده می پیمایند تا ذره ای از رنج های حضرت زینبو دیگر بانوان حرم را به جان بخرند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت دویست ونودوهفت🍀
هوا کم کم روشن میشد و آفتاب باردیگر به رخسار خسته و دلسوخته عزاداران حسینی،عرض ادب میکرد که آسید احمد اشاره کرد تا در مقابل موکبی برای استراحت توقف کنیم. سالخورده ترین عضو کاروان پنج نفره ما بود و زودتر از دیگران خسته میشد که به احترام مقام پدرانه اش، کنار موکبی ایستادیم، ولی ازکثرت جمعیت،صندلیهای موکبها پُر شده و مجبور بودیم سرپا بمانیم ومهماننوازی خالصانه عراقیها اجازه نمیداد ما را در این وضعیت ببینند که خادمان موکب به تکاپو افتاده و بالاخره برایمان تعدادی صندلی و چهارپایه تدارک دیدند تا نفسی تازه کنیم و به همین هم راضی نمیشدند که بلافاصله برایمان حلیم گندم و عدس آوردند و در این صبح به نسبت سرد و بارانی، چه صبحانه شاهانه و لذیذی بود که انرژی رفته، به تنمان بازگشت و باز به راه افتادیم. امروز هواسردتر شده و وادارمان کرده بود تا لباسهای گرمی که با خودمان از بندر آورده بودیم، به تن کنیم. کفشهایمان کاملا گلی شده و در تراکم انبوه جمعیت که قدم پشت قدمهای همدیگر می گذاشتیم، آب و گل از زیر کفشها به لباسها میپاشید وکسی اعتراضی نمیکرد که در این مسیر هر چه سختی میرسید، عین نعمت و لذت بود. حالا این قسمت از مسیر سرسبزتر شده و تقریبا اطراف جاده از نخلستان های پراکنده پر شده بود. طراوت باران صبحگاهی و نوحههای شورانگیزی که باصدای بلندی در فضا میپیچید، منظره ای افسانهای آفریده و باز به لطف رفتار حکیمانه آسید احمد و مامان خدیجه، من و مجید چند قدم عقب تر از خانواه آسید احمد، در دل سیل جمعیت و در خلوت عاشقانه خودمان قدم میزدیم. بارش باران هم کندتر شده و مجال یک هم صحبتی دلنشین را فراهم آورده بود که مثل همیشه مجید پیش دستی کرد و پرسید:دیشب خوب خوابیدی الهه جان؟به سمتش صورت چرخاندم و دیدم نگاهش به انتظار جوابم تمام قد ایستاده که با لبخندی ملیح پاسخ دادم:آره! خیلی خوب خوابیدم!از احساس رضایتی که نه تنها به خاطر خواب راحت دیشب که از روز و شب این سفر در چشمانم میدید، به رویم خندید و با گفتن خدا رو شکر!در سکوتی شیرین فرو رفت. از گونههای درخشانش که از هیجان بهجت انگیز این سفر رؤیایی گُل انداخته و زیرطراوت باران، پوشیده ازشبنم شده بود، میفهمیدم چه لذتی از لحظه لحظه این سفر میبرد که خط سکوتش را شکستم و جسورانه به میدان احساسش تاختم:مجید! الان چه حالی داری؟از تیزی سؤال ناگهانی ام، خماری عشق از سرش پرید، نگاهم کرد و در برابر چشمان منتظرم، تنها یک جمله ادا کرد:فکر میکنم دارم خواب میبینم!و حقیقتامیدیدم چشمان کشیده اش رنگ رؤیا گرفته و همچنان نگاهش میکردم تااین خواب شیرین را برایم تعبیر کند که نگاهش رابه افق لُرد و مثل اینکه در انتهای این مسیر طولانی، به نظاره کربلا نشسته باشد،عاشقانه زمزمه کرد:قدم به قدم که داریم میریم، امام حسین داره میگه بیا!وباز به سمتم چرخید و عارفانه نظر داد:الهه! اگه یه لحظه امام حسین ازما رو برگردونه، دیگه نمیتونیم قدم از قدم برداریم!و من نمیتوانستم این حضورحی و حاضر را به این راحتی بپذیرم که سرم را پایین انداختم تا از درماندگی نگاهم به عجز احساسم پِی نبرد و اوهمچنان میگفت:این جمعیت رو ببین!اینهمه آدم برای چی دارن این مسیر رومیرن؟ داعش اینهمه تهدید کرد که بمب میذارم،می کشم، سر میبُرم، چی شد!امسال شلوغتر از پارسال شد که خلوتتر نشد! چی باعث میشه این همه زن و بچه از جون خودشون بگذرن و راه بیفتن؟ مگه غیر از اینه که امام حسین بهشون میگه خوش اومدید!و خدا میخواست شاهد ازغیب برسد که حرفش را نیمه رها کرد و بااشاره دستش نشانم داد:همین تابلو رو ببین! نوشته اگه از آسمون داعش بباره، ما بازم میریم زیارت امام حسین!کی غیر از امام حسین همچین دل و جرأتی به اینا میده؟که به دنبال اشاره انگشتش، نگاهم رفت و تابلویی را دیدم که مقابل موکبی نصب شده و با اینچنین عبارتی، اوج عاشقیاش را به رخ همه کشیده بود که من هم به یاد وهابی خانه وخانواده خودم افتادم و بیاراده لبخند زدم؛ نوریه تاب دیدن لباس عزای محرم وصفر را نداشت، حتی از شنیدن نوای عزاداری اهل بیت پیامبرمیترسید و با چشم خودم دیدم که از هیبت حضور یک شیعه در خانه، چطور به وحشت افتاده بود و حالاکجا بود تاببیند زمین و زمان به تسخیر عشق تشیع در آمده و تنها نام زیبای امام حسین در این جاده چه میکند و چطور اینهمه زن و مرد و کودک و پیر و جوان رامجنون دشت و صحرا کرده که در برابر همه چنگ و دندان تیزکردنهای داعش،این زیارت به راهپیمایی شکوهمند شیعیان تبدیل شده است و نه تنها شیعیان که دیروز در مقابل یکی از موکبها چند مرد اهل سنت را دیدم که با دست بسته، مشغول اقامه نماز بودند.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت دویست ونودونه🍀
و چه جای تعجب که زینبسادات برایم تعریف میکرد سال گذشته اسقفهای مسیحی در شب اربعین در کربلا حاضرشده و هیئتی ازکلیسای واتیکان در این مسیر همراه عاشقان امام حسین شده بودند! حالا پس از چند روز تنفس در هوای قلب تپنده تبلیغ تشیع، فهمیده بودم که قیام غیرتمندانه سید الشهداء به عنوان الگوی تمام حرکتهای انقلابی دراین دنیا، پس ازچهارده قرن همچنان از آزادگان جهان دلبری میکند که شیعه و سنی و حتی مسیحی و دیگرانی که من نمیدانستم، به احترام فداکاری اش به پامیخیزند و جذب کربلایش میشوند، هر چند شرح عشقبازی و پاکبازی شیعه،حدیث دیگری بود! چیزی تا اذان ظهر نمانده بود که پا درد امان مامان خدیجه را برید و خوشبختانه در فواصلی کوتاه، ایستگاههای هلال احمرعراقی و ایرانی مستقر شده بودند که من و مجید و آسید احمد کنار جاده توقف کردیم و زینبسادات به همراه مادرش به ایستگاه هلال احمر رفتند تا حداقل قرص مسکنی بگیرند. آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و روبه من و مجید توضیح داد:اینا چادرهایی هستن که برای آواره های عراقی نصب کردن!و در برابرنگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد:از خرداد ماه که داعش، موصل و چندتا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بنده های خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن.خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا ونجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلیهاشون مسیحی و ایزدی هستن.نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبهابود و ازتصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید دراین بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید باتنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد
آمریکا و اسرائیل درکشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان رااینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب رادر کنار یکی از همین خانواده ها سپری کردم. موکبی که در آخرین شب مسیرپیاده روی به میهمانی اش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالابیش از شش ماه بودکه از شهر و خانه خود آواره شده و دراین ساختمان کوچک زندگی میکردند وباز هم به قدری دلبسته امام حسین بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار مانشسته ومیخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من وزینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانیسعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را درمنطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پر شد که جگرم آتش گرفت. غربت وتنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار مابرخیزند و تا پاسی ازشب باما درد دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی ازحرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی باهمان زبان علم و اشاره هم که شده،میخواستند بار دلشان را سبک کنندو در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما رابه خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متالشی کند و این دقیقاهمان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم بههوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده،راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم.مدام از این پهلو به آن پهلومیشدم واز غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بدخواب و خیالی این
ِ شب طولانی، دیگر بسترگرم و نرم وفضای آکنده از مهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کند. نماز صبح را خواندم و حتی حال رودر رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصد🍀
جایی دور ازجمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر بازکرده بود، ولی حال من ناخوش تر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفان زده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کوله پشتی اش را بسته و آماده حرکت،بالای سرم ایستاده بود و باچشمان مهربانش نگاهم میکردکه به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمیدحال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد:چیزی شده الهه جان؟میدیدم چشمانش ازشادی این حرکت عاشقانه،هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد ودلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشی اش بهانه آوردم:نه،چیزی نشده.که دلش خوش نشد و باز پرسید:خستهای؟و اگر یک لحظه دیگراینطور با محبت نگاهم میکرد،نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پر کرد. به احترامش از جا بلند شدم وجواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم.میدیدم مجید می خواهد از آسیداحمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد،بلکه از راز دلم با خبر شود ومن نمیخواستم از بار رنج هایم، چیزی بردلش بگذارم که از مامان خدیجه وزینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. حالا دردو سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده وبه وضوح می لنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید:چی شده مادرجون؟پات درد میکنه؟لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد:کفشت اذیتت میکنه؟و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادمنه، خوبم!و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود.هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بودکه حرکت به کندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد.هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلنداز سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد ونه فقط عراقیها که هیئتهایی ازایران،افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پاکرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار بهجایی رسیده بود که موکب داران مهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضورگرم و مهربان خود، مسیرزائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمه ای در فضاافتاده بود که باد شدیدی گرفته وپرچمهای دوطرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد،در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و بازمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالامیرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تاکربلانمانده که بانگ اذان هم قدکشید وفرمان اقامه نماز داد. در بسیاری ازموکبها، نماز به جماعت اقامه میشد ودیگر زائران برای رسیدن به کربلا سراز پانمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمه ای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر برتربت کربلا به زمین بگذاریم.حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پر پر میزدم. حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانه اش و هر آنچه من اززبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم وحتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ درپرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری ازخاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالانمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم،اشک چشمانم هم خشک شده وجز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالامیفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روزخوشی ام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده وسخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمهاو روی لب مردم، نام زیبای حسین میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد:الهه! چرا اینجوری راه میری؟و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصدویک🍀
خانواده آسیداحمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد:هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.ومجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تابنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تامن راحت باشم و مامان خدیجه وزینبسادات بالای سرم ایستاده بودند.هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده،توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآوردکه دیدم سر هر دو جورابم خونی شده واولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانه اش کرد:پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم:فکرنمیکردم اینجوری شده باشه.و در برابر نگاهناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند،توبیخم کرد:با خودت چی کار کردی؟ چرا زودتر به من نگفتی؟و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد.نگاهش باپریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد:اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...وهنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجیدسراسیمه به راه افتاد. زینبسادات بادلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند:آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چندساعت راه تاکربلا مونده!از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلاشوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیایدکه بادل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت ازمقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمرگرفته بود، بازگشت. ظاهراًتمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد وپیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تابنشینم. آسید احمدچند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید روبه مامان خدیجه کرد:حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟ و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفه ای درآورد و با کمک زینبسادات،دور پاهایم را پوشاندند تا دردید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتی اش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد.مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد. از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدانباشد. مجیدجورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. ازاینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم،ولی بهروشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار ازپای زائرکربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت ومامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید:این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!از نگاه مجید میخواندم چقدراز این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشیدکه چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم رابست و کف پایم را کاملا باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم:مجید!من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین را در نگاهم میدیدکه پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و باشیرین زبانی دلداریام داد:انشاءالله که میتونی عزیزم!ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگرقابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینب سادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند.مجید بیآنکه چیزی بگوید،کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد:الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و منمانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم رویزمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تاخودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصدودو🍀
گفت:مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!سپس خم شد وبیتوجه به اصرارهای صادقانه ام، بامشتی دستمال کاغذی وباقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پرُکرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد وپرسید:راحته؟و من قاطعانه پاسخ دادم:نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!ازلحن کودکانه ام خندهاش گرفت و بامهربانی دستور داد:یه چند قدم راه برو،ببین پاتو نمیزنه؟ و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بودکه کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که ازجایش بلند شد، کوله اش را به دوش انداخت و با گفتن پس بریم!با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنارخانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجیدهستم که لبخندی زد و گفت:دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به من پیرمرد نگاه نکن!سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت:فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره،دنبال یه بهانه بود!و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگرچیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس ازروزها پیاده روی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به
سوی حرم امام حسین کشیده میشدند.دیگر نگران پای برهنه مجیدروی زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی اززائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا
بوسه میزنند و میروند. کمی جلوتر دوجوان عراقی روی زمین نشسته و باتشتی ازآب و دستمال، خاک کفشهای میهمانان امام حسین را پاک میکردند وآنطرف تر پیرمردی با ظرفی از گل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر زینت دهند. آسید احمدایستاد،دست بر کاسه گل برد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پر چین و چروکش کشیدو دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسین میچرخد. مجید محو تشت گل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مشتی گل نرم بر فرق سر وروی شانههایش کشیدو به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا بیاراید. مامان خدیجه به چادرخودش و زینب سادات خطوطی از گل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به تمنابه سوی کاسه گل کشیده شده که سرانگشتانش را گلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد:یا امام حسین...و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبت زدهای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پرپر میزنند. همه جا در فضاهمهمه لبیک یا حسین!میآمد و دیگرکسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هواپیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشارجمعیت بهحدی شده بود که زائران به طورخودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه وزینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا باخودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پر جوش و خروش جمعیت، حسابی گردوخاک به پا شده وروی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخمهایپایم هم شروع شده و با هرقدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تادوباره اسباب زحمتشان نشوم.آسمان نیلگون شده و چادر شب راکم کم به سرمیکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی ازموکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی ازخادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گردو خاک پر شده و به خس خس افتاده بود. نماز مغرب راکه خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده روی پیوسته به لرزه افتاده و به خاطرساعتهای طولانی روی پا بودن، کمردرد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم ازدردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم. از درموکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم،کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. ازاینهمه مهربانی اش، دلم برایش پرپر زد.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصدوسه🍀
ازاینهمه مهربانی اش، دلم برایش پرپر زدو شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد،لبخندی زد و با گفتن بفرمایید!کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمدرفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینب سادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالادر تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنهاعطرکربلا که روشنایی حضور سیدالشهدا را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانندپیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغازمیشود. هنوزفاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجاصف های به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد ازهم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد رانمیدیدم و با مامان خدیجه و زینب سادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تاحداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمهاو آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری ازعملیاتهای تروریستی، ساک و کوله ها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات راپیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن وکودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود،وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و بافشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد ازدروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم. بالخره به هر زحمتی بود،خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسیداحمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان،چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد،فقط آیت الکرسی میخواندم تا زودتر مجید یایکی از اعضای خانواده آسید احمد راببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرجایم بایستم و سوار بر موج جمعیت،به هر سو کشیده میشدم.قدمهایم از فشارجمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تامجیدم را ببینم.میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم،اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر ازدروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم،بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم مجید همینجا به انتظارم بماند و بدترهمدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالاپس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند،گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم راصدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی باناامیدی و تردیدبه جلو میرفتم و باز پمیترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی رادر میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود ازخدا میخواستم تا کمکم کند. ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا وپایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمهارویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند،رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکند وفقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم ومیتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الهه اش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم،برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم. دیگرچشمانم جایی را نمیدید و هر جاسیل جمعیت مرا با خودش میبرد، میرفتم وفقط مراقب بودم که از میان جمع زنهاخارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصدوچهار🍀
دیگرچشمانم جایی را نمیدید و هر جاسیل جمعیت مرا با خودش میبرد، میرفتم وفقط مراقب بودم که از میان جمع زنهاخارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم.دیگر همه جا را از پشت پرده چندلایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بیاختیارزمزمه کردم:حرم امام حسین اینه؟و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل!پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواءامام حسین که این چند روز در هرموکب و هیئتی نامش را شنیده وشیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد وهنوز چشم ازمهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریه ای عاشقانه زمزمه کرد:قربون وفاداری ات بشم عباس!و باهمان حال خوشش رو به من کرد:شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین بوده! تو خیمه گاه هم، خیمه آقا جلوتر ازهمه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هرطرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل رو میبینی...و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشارجمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه وزمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگرعزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش رامی بویند و میبوسند و میروند. گاهی ایرانیها دم میگرفتند:ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...و گاهی عراقیها سر میدادند:یا عباس جیب المای لسکینه...و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد:لبیک یاعباس...که هنوز پس از 1400 سال ازشهادت حضرتش،ندای یاری خواهی اش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم باهیچ نوحه ای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضه ای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم. دیگر مجید وآسید احمد و بقیه رااز یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی ،آنچنان پر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگرغلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!چه منظرهای بود گنبد طلایی اش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خداو دفاع از پسر پیامبر میآمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم کجا که شنیده بودم خداوند درعوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هرچه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشارجمعیت بیشتر میشد و تنها طنین لبیک یا عباس!بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکند.حالا به نزدیکی حرمش رسیده ودیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود. هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدسته هاپیدا نبود که تقریباپای دیوارهای بلند و پر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتم و باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیایی بین الحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را بانگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزارپاره تن فاطمه و نور دیدگان علی بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم،خوش آمد میگفت و من کجا ولبخند پسر پیامبرکجا که پیراهن صبوری ام دریده شد و نالهام به هوا رفت. محوحرم بهشتی اش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمی کندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظهای ازدست ندهم که یقین داشتم نگاهم میکند! هر دو دستم را به سینه گذاشته وتا جایی که نفسم بر میآمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم.بانگ لبیک یا حسین!جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبربالا رفته و رو به گنبدش پر میزد، می دیدم.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت سیصدوپنج🍀
ساعتی میشد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین شده و در سوگ شهادت غریبانه اش، ناله میزد و گریه میکرد تا پس از قرنها، زمین کربلا را ازخجالت آب کند و زمان را شرمنده که طفل شیر خوار خاندان پیامبر صل الله علیه در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین همچنان دل آب را آتش می زد و من به پای همین روضه های جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین به بهای برپایی نماز در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید. نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا به دیوار حرم حضرت ابالفضل تکیه دادم و غرق احساس خودم به حرکت پیوسته زائران نگاه میکردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمیکرد که در مسیر بین الحرمین پریشان میگشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه می زدند. زیر سقف یکی از کفشداری های زنانه حرم حضرت عباس پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهره های پاک و معصومشان نگاه میکردم و دیگر می فهمیدم چرا این همه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسین عزاداری کنند که پسر فاطمه عزیزتر از این حرفهاست! حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانه ام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم حالا ایمان آورده بودم که این شب رویایی در این سرزمین بهشتی، اجر کریمانه ای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریه های شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر وارد شده و میهمان کربلایش باشم و حالا چه خستگی شیرینی برتنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین به خوابی خوش فرو رفتم. از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد: «اله...» همان طور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پله های کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بی قرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمی زد. همچنان باران میبارید که صورت و لباسش غرق آب و گل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گل عزای امام حسین روی فرق سرش خودنمایی میکرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الهه اش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش می لرزد و نمی دانم چقدر نگاهش به دنبالم پرپر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بی خوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمی خواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم: «جانم...» و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پله ها خوابیده بودند، نمی توانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد: «تو کجا رفتی الهه ؟ به خدا هزار بار مردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم هزار بار این حرم ها رو دور زدم و پیدات نکردم...» و حالا از شوق دیدار دوباره ام، چشمان کشیده اش در اشک دست و پا می زد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین پر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدم هایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابان ها می دویده و حالا می دیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم ولی پیداتون نکردم. تا این جا هم با جمعیت اومدم...» و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سیدالشهداء مژده دادم: «مجید دیشب خیلی با امام حسین ده حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش درد دل میکنی ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی درد دل کردم...» و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانی دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین بخشیده باشد، صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد.
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 #رمان_الهه 🦋
🍀فصل پنجم _پارت پایانی🍀
صورتش به خنده ای شیرین گشوده شد و دستش را از همان پایین پله ها به سمتم دراز کرد تا یاری ام کند از جا بلند شوم انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم می لرزید که به قدرت مردانه اش بلند شدم و شنیدم تا می خواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد «یا علی!» که من هم زبان به ذکر «یا علی!» گشودم و - و عاشقانه قد کشیدم با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پله ها استراحت میکردند عبور کردم و همچنان که دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که شوهر شیعه ام برایم راه باز میکرد تا همسر اهل سنتش را به زیارت حرم امام حسین ببرد.
***
از ترنم ترانه ای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده و به نرمی دست و پا می زند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش زمزمه میکند تا بیدار شوم. با ذکر «یا علی!» نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم. حالا یک ماهی می شود که خدا به برکت زیارت اربعین سال گذشته، به من و مجید حوریه ای دیگر عطا کرده و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین ، رقیه نهاده و وجودش را نذر نازدانه سید الشهدا کرده ایم رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم و روی ماهش را می بوسم و میبویم که مجید وارد اتاق می شود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد سلام میکند باز ایام اربعینی دیگر از راه رسیده که شوهر شیعه ام لباس سیاه به تن کرده و امسال نه تنها مجید که من اهل سنت هم ازشب اول محرم به عشق امام حسین لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه خانه ام را پرچم عزا زده ام که حالا پس از هزاران سال و از پس صدها کیلومتر فاصله او را ندیده و عاشقش شده ام که حالا می دانم عشق حسین و عطش عاشورا با قلب سنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد هر چند به هوای رقیه نمی توانیم در مراسم اربعین امسال رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا مانده ایم، اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانواده اش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین را از همین مسیری که به کربلا می رود، استشمام کنیم. مجید رقیه را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانه ای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...
برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇
https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305