eitaa logo
📚 دخترک قصه گو📚
961 دنبال‌کننده
432 عکس
231 ویدیو
1 فایل
﷽ اینجا پر از آرامش ه🤩 متن و کلیپ و پروفایل های جذاب🥰 بزودی #داستانک ها و #رمان هام رو میذارم😍😍 پس حتما همراه ما باشین چون کلی حالتون خوب میشه 😊 رمان عاشقانه دختر سنّی 💛| پل ارتباطی: @admine_sabt ⛔️هرگونه کپی برداری پیگیری قانونی دارد⛔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر خوبه که بخشیدن خودم و دیگران رو یاد بگیرم😊😊 👇👇حالت اینجا عالیه بزن روش بیا 👇👇 📚 دخترکِ قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تاب بیاورم⁉️..... رمانی فوق العاده جذااااب با پارت های طولانی👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تا
این رمان از امشب پارت گذاریش شروع میشه امیدوارم از خوندنش لذت ببرید☺️☺️ به قلم بسیار شیوا و روان خانوم فاطمه ولی نژاد در تحقق وحدت بین شیعه و سنی😍
📚 دخترک قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تا
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت یک🍀 صدای قرائت آیت الکرسی مادر، بوی اسفند، اسباب پیچیده در بار کامیون و اتاقی که خالی بودنش از پنجره های بی پرده اش پیدا بود، همه حکایت از تغییر دیگری در خانواده ما میکرد. روزهای آخر شهریور ماه سال 91 با سبک شدن آفتاب بندر عباس، سپری میشد و محمد و همسرش عطیه، پس از یکسال از شروع زندگی مشترکشان، آپارتمانی نوساز خریده و میخواستند طبقه بالای خانه پدری را ترک کنند، همچنانکه ابراهیم و لعیا چند سال پیش چنین کردند. شاید به زودی نوبت برادر کوچکترم عبدالله هم میرسید تا مثل دو پسر بزرگتر به بهانه کمک خرج شروع زندگی هم که شده، زندگی‌اش را در این خانه قدیمی و زیبا شروع کرده تا پس از مدتی بتواند زندگی مستقل را در جایی دیگر تجربه کند. از حیاط با صفای خانه که با نخلهای بلندی حاشیه بندی شده بود، گذر کرده و وارد کوچه شدم. مادر ظرفی از شیرینی لذیذی که برای بدرقه محمد پخته بود، برای راننده کامیون برد و در پاسخ تشکر او، سفارش کرد :حاجی! اثاث نوعروسه. کلی سرویس چینی و کریستال و...که راننده با خوشرویی به میان حرفش آمد و با گفتن خیالت تخت مادر!ِ در بار را بست. مادر صورت محمد را بوسید و عطیه را گرم در آغوش گرفت که پدر با دلخوری جلو آمد و زیر گوش محمد غری زد که نفهمیدم. شاید رد خرابی روی دیوار اتاق دیده بود که مادر با خنده جواب داد: فدای سرشون! یه رنگ میزنیم عین روز اولش میشه! محمد با صورتی در هم کشیده از حرف پدر، سوار شد و اتومبیلش را روشن کرد که عبدالله صدا بلند کرد: آیت الکرسی یادتون نره! و ماشین به راه افتاد. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت دو🍀 ابراهیم سوئیچ را از جیبش در آورد و همچنان که به سمت ماشینش میرفت، رو به من و لعیا زیر لب زمزمه کرد: ما که خرج نقاشی مون هم خودمون دادیم ...لعیا دستپاچه به میان حرفش دوید: ابراهیم! زشته! میشنون! اما ابراهیم دست بردار نبود و ادامه داد: دروغ که نمیگم خب محمد هم پول نقاشی رو خودش بده! همیشه پول پرستی ابراهیم و خساست آمیخته به اخلاق تند پدر، دستمایه اوقات تلخی میشد که یا باید با میانجی‌گری مادر حل میشد یا چاره گری های من و عبدالله. این بار هم من دست به کار شدم و ناامید از کوتاه آمدن ابراهیم، ساجده سه ساله را بهانه کردم: ساجده جون! داری میری با عمه الهه خداحافظی نمیکنی؟ عمه رو بوس نمیکنی؟ و با گفتن این جمالت، او را در آغوش کشیده و به سمت مادر و پدر رفتم: با بابابزرگ خداحافظی کن! مامان بزرگ رو بوس کن! ولی پدر که انگار غر زدن های ابراهیم را شنیده بود، اخم کرد و بدون خداحافظی به داخل حیاط بازگشت. ابراهیم هم وارث همین تلخی‌های پدر بود که بی‌توجه به دلخوری پدر، سوار ماشین شد. لعیا هم فهمیده بود اوضاع به هم ریخته که ساجده را از من گرفت و خداحافظی کرد و حرکت کردند. عبدالله خاکی که از جابجایی کارتونها روی لباسش نشسته بود، با هر دو دستش تکاند و گفت :مامان من برم مدرسه. ساعت ده با مدیر جلسه دارم. باید برنامه کلاسها رو برای اول مهر مرتب کنیم.که مادر هم به نشانه تأیید سری تکان داد و با گفتن برو مادر، خیر پیش! داخل حیاط شد. ساعتی از اذان ظهر گذشته و مادر به انتظار آمدن عبدالله، برای کشیدن نهار دست دست میکرد که زنگ خانه به صدا در آمد. عبدالله که کلید داشت و این وقت ظهر منتظر کسی نبودیم. آیفون را که برداشتم، متوجه شدم آقای حائری، مسئول آژانس املاک محله پشت در است و با پدر کار دارد. پدر به حیاط رفت و مادر همچنان به انتظار بازگشت عبدالله، شعله زیر قلیه ماهی را کم کرده بود تا ته نگیرد. کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و پیش از اینکه ما چیزی بپرسیم، خودش شروع کرد: حائری برامون مستأجر پیدا کرده. دیده امروز محمد داره اسباب میبره، گفت حیفه ملک خالی بیفته. صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تا
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت سه🍀 صورت مهربان مادر غرق چروک شد و با دلخوری اعتراض کرد:عبدالرحمن! ما که نمیخوایم با این خونه کاسبی کنیم. این طبقه مال بچه‌هاست. چشم به هم بذاری نوبت عبدالله میشه، شایدم الهه .پدر پیراهن عربیاش را کمی بالا کشید و همچنانکه روی زمین مینشست، با اخمی سنگین جواب داد: مسئول خونه الهه ک من نیستم عبدالله هم ک فعلا خبری نیس، شلوغش میکنی! ولی مادر که میخواست تصمیم پدر را تغییر دهد که از آشپزخانه خارج شد و گفت: ما که احتیاجی نداریم که بخوایم مستأجر بیاریم. تو که وضع کارت خوبه الحمدالله! محصول خرما هم که امسال بهتر از هر سال بوده. ابراهیم و محمد هم که کمک دستت هستن. که پدر تکیه اش را از پشتی برداشت و خروشید: زن! نقل احتیاج نیست، نقل یه طبقه ساختمونه که خالی افتاده! خدا رو خوش میاد مال من خاک بخوره که معلوم نیست تو کی میخوای عروس بیاری؟!!! مادر غمزده از برخورد تلخ پدر، نگاهش را به زمین دوخت و پدر مستبدانه حکم داد: من گفتم اجاره میدم. حائری رفته طرف رو بیاره خونه رو نشونش بده.و شاید دلخوری را در صورت من هم دید که برای توجیه فوران خشمش، مرا مخاطب قرار داد: آخه همچین مادرت میگه مستأجر، خیال میکنه الآن یه مشت زن و بچه میخوان بریزن اینجا. حائری گفت طرف یه نفره که از تهران برای کار تو شرکت نفت اومده بندر. یه اتاق میخواد شب سرش رو بذاره زمین بخوابه. صبح میره پالايشگاه شب میاد. نه رفت و آمدی داره نه مهمون داری. که صدای باز شدن در حیاط و آمدن عبدالله بحث را خاتمه داد و من و مادر را برای کشیدن غذا روانه آشپزخانه کرد. چند لقمه‌ای نخورده بودیم که باز زنگ خانه به صدا در آمد. پدر از جا بلند شد و با گفتن ً حائریه سراسیمه روانه حیاط شد. عبدالله هم که تازه متوجه موضوع شده بود، به دنبالش رفت. مادر که با رفتن پدر انگار جرأت سخن گفتن یافته بود، سری جنباند و گفت: من که راضی نیستم، ولی حریف بابات هم نمیشم. و بعد مثل اینکه چیزی بخاطرش رسیده باشد، با مهربانی رو به من کرد: الهه جان! پاشو دو تا ظرف و قاشق چنگال بیار براشون غذا ببرم. بوی غذا تو خونه پیچیده، خدا رو خوش نمیاد دهن خشک برگردن. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
🦋 🦋 🍀فصل اول_ پارت چهارم🍀 محبت عمیق مادر همیشه شامل حال همه میشد، حتی مستأجری که آمدنش را دوست نداشت. چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای آقای حائری می آمد که با لحن شیرینش برای مشتری بازار گرمی میکرد: داداش! خونه قدیمیه، ولی حرف نداره! تو بالکن اتاقت که وایسی، دریا رو می بینی. تازه اول صبح که محل سا کته، صدای موج آب هم میشنوی. این خیابون هم که تا ته بری، همه نخلستون ِ های خود حاجیه. حیاط هم که خودت سیر کردی، واسه خودش یه نخلستونه! سر همین چهار راه هم ماشین داره برا اسکله شهید رجایی و پالايشگاه. صاحب خانه‌ات هم آدم خوبیه! شما خونه رو بپسند، سر پول پیش و اجاره باهات راه میاد. و صدای مرد غریبه را هم میشنیدم که گاهی کلمه‌ای در تأیید صحبتهای آقای حائری ادا میکرد. فکر آمدن غریبه‌ای به این خانه، آن هم یک مرد تنها برایم خوشایند نبود که بالاخره آقای حائری ومشتری رفتند سر و صداها خوابید و بقیه به اتاق برگشتند. ظاهراً مرد غریبه خانه را پسندیده و کار تمام شده بود که پدر با عجله غذایش را تمام کرد، مدارک خانه را برداشت و برای انجام معامله روانه بنگاه شد. عبدالله نگاهش به چهره دلخور مادر بود و میخواست به نحوی دلداریش دهد که با مهربانی آغاز کرد: غصه نخور مامان! طرف رو که دیدی، آدم بدی به نظر نمی‌اومد. پسر سا کت و ساده‌ای بود که مادر تازه سردرد دلش باز شد: من ک نمیگم آدم بَدیه مادر! من می گم اینهمه پول خدا بهمون داده، باید شکرگزار باشیم. ولی بابات همچین هول شده انگار گنج پیدا کرده! آخه چند میلیون پول پیش و چندرغاز کرایه که انقدر هول شدن نداره!سپس نگاهی به سینی غذا انداخت و ادامه داد: اون بنده خدا که انقدر خجالتی بود، لب به غذا هم نزد. با حرف مادر تازه متوجه سینی غذا شدم. ظرفی که ظاهرامتعلق به آقای حائری بود، خالی و ظرف دیگر دست نخورده مانده بود. عبدالله خندید و به شوخی گفت: شاید بیچاره قلیه ماهی دوست نداشته!و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: نه بابا! طفل معصوم اصلا نگاه نکرد ببینه چی هست‌، فقط تشکر میکرد. احساس میکردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده اش قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود... برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عزیزممم چقدر قشنگ میگه سه ماهه مسلمون شدم الحمدلله 😍 👇👇حالت اینجا عالیه بزن روش بیا 👇👇 📚 دخترکِ قصه گو📚
📚 دخترک قصه گو📚
🦋عاشقانه ای مذهبی🦋 من دختری از اهل تسنن... دل بستم به تویی که از تبار زهرایی🥀 چگونه این عشق را تا
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتوانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع میشد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را میبستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرف ِ به حیاط را میکشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود. ظرف‌های نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، در حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار یا الله! در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تیشرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم! برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتو
بچه ها از داستان حمایت کنید لطفا و برای دوستان تون بفرستيد روزانه چهار تا پارت میذارم😍😍😍 چی ازین بهتر🤩🤩 ✅دوتا صبح میذارم ✅دوتا عصر یا شب 🎁🎁بچه های خوبی باشین پارت هدیه هم میذارممممم😅🎁🎁
چقدر ذوق کردم خدا میدونه🤩🤩 این رمان به قلم بانو فاطمه ولی نژاد هست و واقعا بیان شون شیوا و روان ه و شما رو با خودش به دل داستان میبره انگار که شما با شخصیت هاش زندگی می کنید 🥰🥰
📚 دخترک قصه گو📚
🦋 #رمان_الهه 🦋 🍀فصل اول_پارت پنجم🍀 میدانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمیتو
🦋 🦋 🍀فصل اول_پارت ششم🍀 گاهی از این‌همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه میکرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. ِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل بهزردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد میشد، شبیه َاحساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید را از من گرفت برد. علاوه بر رسم مهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. برای خوندن ادامه داستان وارد لینک بشید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1946812590Cadeb88e305