eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اّلسَّلامُ علیکِ یا زینبِ کبری» کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 سالروز رحلت اسوه صبر و جهاد تبیین، عقیلة العرب، حضرت زینب کبری سلام الله علیها تسلیت عرض می نمایم. امید است حداقل در جهاد تبیین پیرو واقعی آن حضرت باشیم 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خون‌ماراهمچون‌رودسازید تا‌هرچه‌برسرراه‌دارد،بردارد تابه‌دریای‌حکومت‌عدل‌حضرت‌مھدی(عج)برسید 🕊 ‎‎‌‌‎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌷 با وضو بودن اثر دارد یعنی وقتی وضو گرفتید و نشستید یک نورانیتی هست که خودت نمی‌بینی من هم نمی‌بینم اما آنهایی که چشمشان باز است می‌بینند وضو که نداشته باشید یک گرد و غبار اطرافتان دور می‌زند. 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تا زمانیکه سلطان قلبت "خداست" کسی نمیتواند دلخوشی هایت را ویران کند دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
‍ ﷽ 🍃🌻 داستان ام داوود🌻🍃 ام داوود، خانمی بود به نام فاطمه💫 که در زمان امام صادق علیه السلام 🌷 زندگی می کرد. و پسری به نام داوود داشت. روزی ماموران حاکم، داوود را دستگیر کردند💦 و به زندان انداختند.🌴 ام داوود 🍃به محضر امام صادق علیه السلام🌷 رفت و کمک خواست. امام صادق علیه السلام✨ هم این دعا را به او آموخت و فرمود: «این دعا، 🤲درهای آسمان را باز میکند👌 (استفتاح)☝️ و انشاءالله به اجابت می رسد...».☀️🌴 ام داوود دستور امام 🌷را عمل کرد. 🤲و همان شب،🌙 خواب پیامبر صلی الله علیه وآله🌟 را دید که به او مژده اجابت داد... 💫 از قضا همان شب، 🌙حاکم ظالم، خواب امیرالمومنین علیه السلام 🌷 را دید که فرمود: 💫«اگر داوود را آزاد نکنی تو را به آتش خواهم انداخت». 🔥🌴 حاکم هم همان شب، 🌙داوود را از زندان آزاد کرد.🤔 🌾👌طریقه دعای ام داوود🌻🍃اگر امکان داشت در مسجد 💫 و گر نه در خانه 🤲💫 سه روز و ١٣🌾 ١۴ 🌾١۵🌾 رجب را روزه می‌گیرید. ❄️ در روز پانزدهم، نزدیک ظهر غسل می کنید.(فردا ) ☀️ نماز ظهر☀️ و عصر را با رکوع و سجود نیکو به جا می آوری.☝️ بعد از نماز عصر، ☀️در جای خلوتی که کسی با تو صحبت نکند رو به قبله می خوانی:👌 سوره حمد صد مرتبه🌸🍃 سوره توحید صد مرتبه🌻🍃 آیت الکرسی ده مرتبه🌸🍃 و بعد از آن این سوره ها را می خوانی:🤲 سوره انعام🌺 سوره اسرا🍃 سوره کهف🌸🍃 سوره لقمان🌻 سوره یس🍃 سوره صافات🌺 سوره فصلت🍃🌸 سوره شوری🍃 سوره دخان🌻 سوره فتح🍃 سوره واقعه🌺 سوره ملک🍃 سوره قلم🌸🍃 سوره انشقاق🍃🌻 و سوره های بعد از انشقاق تا آخر قرآن را می خوانید. ❄️ پس از همه موارد☝️ 👌 دعای ام داوود🍃🌻 را می خوانید. 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 📚زادالمعاد ص26 📚 بحارالأنوار ج‏95، ص397🍃🌸🌴 به همه دعا کنید 🤲 💦
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌...کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!» سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود کافرشه!» و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان می‌رفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به‌خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده‌اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم. کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد. هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بی‌جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم. سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید. یک چشمش به پیکر بی‌سر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را می‌بوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند. هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند. اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی‌کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد. مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم. مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای.. .. ‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان 🔥 ‌ 📚 ‌ ‌...اشک، خون پاشید. نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیده‌ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای این‌همه تنهایی‌اش آتش گرفت. عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بیصدا گریه میکرد. مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود که نفسم برگشت. دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستاده‌اند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی‌سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق‌هق گریه بلند شد. شانه‌هایش میلرزید و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداری‌ام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!» از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس‌های خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!» میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانواده‌اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله‌ام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می‌کشیدم کسی نگرانم باشد که بی‌هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم. خانواده‌های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدسته‌های بلند حرم حضرت سکینه (س) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم. کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت. چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد.. .. ‌ دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان #دمشق_شهر_عشق🔥 ‌ 📚 #‌قسمت_هفتاد_و_سوم ‌ ‌...اشک، خ
با سلام و احترام و خیر مقدم به دوستان تازه وارد گروه 🌺🌺🌺🌺 بر اساس حوادث حقیقی زمستان 89 تا پاییز 98 درسوریه و با اشاره به گوشهای از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان حرم حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه