خونماراهمچونرودسازید
تاهرچهبرسرراهدارد،بردارد
تابهدریایحکومتعدلحضرتمھدی(عج)برسید
#شھیدمحمدحسینیوسفاللھی🕊
🌱🌷
با وضو بودن اثر دارد
یعنی وقتی وضو گرفتید و نشستید
یک نورانیتی هست که خودت نمیبینی
من هم نمیبینم اما آنهایی که
چشمشان باز است میبینند
وضو که نداشته باشید یک گرد و غبار
اطرافتان دور میزند.
#آیتاللهناصری🌱
🌹🍃🌹🍃
تا زمانیکه سلطان قلبت
"خداست"
کسی نمیتواند
دلخوشی هایت را ویران کند
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
﷽
🍃🌻 داستان ام داوود🌻🍃
ام داوود، خانمی بود به نام فاطمه💫 که در زمان امام صادق علیه السلام 🌷 زندگی می کرد.
و پسری به نام داوود داشت.
روزی ماموران حاکم، داوود را دستگیر کردند💦 و به زندان انداختند.🌴
ام داوود 🍃به محضر امام صادق علیه السلام🌷 رفت و کمک خواست.
امام صادق علیه السلام✨ هم این دعا را به او آموخت و فرمود:
«این دعا، 🤲درهای آسمان را باز میکند👌 (استفتاح)☝️ و انشاءالله به اجابت می رسد...».☀️🌴
ام داوود دستور امام 🌷را عمل کرد. 🤲و همان شب،🌙 خواب پیامبر صلی الله علیه وآله🌟 را دید که به او مژده اجابت داد... 💫
از قضا همان شب، 🌙حاکم ظالم، خواب امیرالمومنین علیه السلام 🌷 را دید که فرمود: 💫«اگر داوود را آزاد نکنی تو را به آتش خواهم انداخت». 🔥🌴
حاکم هم همان شب، 🌙داوود را از زندان آزاد کرد.🤔
🌾👌طریقه دعای ام داوود🌻🍃اگر امکان داشت در مسجد 💫 و گر نه در خانه 🤲💫
سه روز و ١٣🌾 ١۴ 🌾١۵🌾 رجب را روزه میگیرید. ❄️
در روز پانزدهم، نزدیک ظهر غسل می کنید.(فردا ) ☀️
نماز ظهر☀️ و عصر را با رکوع و سجود نیکو به جا می آوری.☝️
بعد از نماز عصر، ☀️در جای خلوتی که کسی با تو صحبت نکند رو به قبله می خوانی:👌
سوره حمد صد مرتبه🌸🍃
سوره توحید صد مرتبه🌻🍃
آیت الکرسی ده مرتبه🌸🍃
و بعد از آن این سوره ها را می خوانی:🤲
سوره انعام🌺
سوره اسرا🍃
سوره کهف🌸🍃
سوره لقمان🌻
سوره یس🍃
سوره صافات🌺
سوره فصلت🍃🌸
سوره شوری🍃
سوره دخان🌻
سوره فتح🍃
سوره واقعه🌺
سوره ملک🍃
سوره قلم🌸🍃
سوره انشقاق🍃🌻
و سوره های بعد از انشقاق تا آخر قرآن را می خوانید. ❄️
پس از همه موارد☝️
👌 دعای ام داوود🍃🌻 را می خوانید. 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🤲
📚زادالمعاد ص26 📚 بحارالأنوار ج95، ص397🍃🌸🌴
به همه دعا کنید 🤲 💦
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_هفتاد_و_دوم
...کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»
سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!»
با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید :«خود کافرشه!»
و او میخواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد :«این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟»
و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشینشان میرفت، صدا بلند کرد :«ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!»
و بهخدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند.
ماشینشان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود بردهاند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
کاسه چشمانم از گریه پُر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفی دوباره خودش را روی زمین به سمتم میکشد.
هنوز نفسی برایش مانده و میخواست دست من را بگیرد که پیکر بیجانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم.
سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش میلرزید.
یک چشمش به پیکر بیسر سیدحسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سیدحسن قربانی شد که دستانم را میبوسید و زیر لب برایم نوحه میخواند.
هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید.
مصیبت مظلومیت سیدحسن آتشم زده و از نفسم به جای ناله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمیکردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم :«بلند شید، باید بریم!»
که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود.
صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سیدحسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمیکردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_هفتاد_و_سوم
...اشک، خون پاشید.
نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور میکرد چه دیدهایم که تمام وجودش در هم شکست.
صدای تیراندازی شنیده میشد و هرلحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد، نمیدانم پیکر سیدحسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهاییاش آتش گرفت.
عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بیصدا گریه میکرد.
مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داریا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریست ها نبود که نفسم برگشت.
دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه میکردند، نمیدانستم مادر و خواهر سیدحسن به انتظار آمدنش ایستادهاند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بیسر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هقهق گریه بلند شد.
شانههایش میلرزید و میدانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم.
مادرش به سر و صورتم دست میکشید و عارفانه دلداریام میداد :«اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفسهای خیس نجوا کرد :«شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!»
میدانستم میخواهد سیدحسن را به خانوادهاش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و نالهام میان گریه گم شد :«ببخشید منو...»
و همین اندازه نفسم یاری کرد خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد :«میتونید پیاده شید؟»
صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم میفهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت میکشیدم کسی نگرانم باشد که بیهیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
خانوادههای زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سیدحسن میسوختم که گنبد و گلدستههای بلند حرم حضرت سکینه (س) در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت.
چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید :«مامان جاییت درد.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
دُخٺــࢪاݩفـٰاطـمـے❤️💫
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺🌺🌺 💐💐💐💐💐 🌺🌺🌺🌺 💐💐💐 🌺🌺 💐 رمان #دمشق_شهر_عشق🔥 📚 #قسمت_هفتاد_و_سوم ...اشک، خ
با سلام و احترام
و خیر مقدم به دوستان تازه وارد گروه
🌺🌺🌺🌺
#رمان_دمشق_شهر_عشق بر اساس حوادث حقیقی
زمستان 89 تا پاییز 98 درسوریه و با اشاره به گوشهای
از رشادتهای مدافعان حرم به ویژه سپهبد شهید حاج
قاسم سلیمانی و سردار شهید حاج حسین همدانی در
بستر داستانی عاشقانه روایت شد.
هدیه به روح مطهر همه شهدا، سیدالشهدای مدافعان
حرم حاج قاسم سلیمانی و همه مردم مقاوم سوریه