🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_هشتاد
... و بیمقدمه رو به ابوالفضل کرد :«پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟»
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم.
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت :«اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!»
و اینبار انگار شوخی نکرد و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد.
گونههای مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبانماه، از کنار گوشش عرق میرفت که
مادرش زیر پای من را کشید :«داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!»
موج احساس مصطفی از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد :«مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟»
و محکم روی پا مصطفی کوبید :«این تا وقتی زن نداره خیلی بیکلّه میزنه به خط! زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!»
کمکم داشتم باور میکردم همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید :«من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!»
بیش از یک سال در یک خانه از داریا تا دمشق با مصطفی بودم، بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم و باز امشب دست و پای دلم میلرزید.
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید و او همه احساسش در نگاهش بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد.
ابوالفضل کار خودش را کرده بود که از جا بلند شد و خندهاش را پشت بهانهای پنهان کرد :«من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.»
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد :«منم میام!»
از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💐💐💐💐💐
🌺🌺🌺🌺
💐💐💐
🌺🌺
💐
رمان #دمشق_شهر_عشق🔥
📚 #قسمت_هشتاد_و_یکم
...میدرخشد و به نرمی میلرزد.
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟»
طعم عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر رهبری در زینبیه عقد کردیم.
کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!»
مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد.
خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در.. #ادامه_دارد..
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
💠۱۴ راهکار برای تقرب به امام زمان ارواحنا فداه
❤️ راههایی وجود دارد که میتواند موجب قرب و نزدیک شدن به #امام_زمان ارواحنا فداه گردد که به مهمترین آنها اشاره میشود:
1️⃣ معرفت و شناخت در حد امکان، از آن چهارده نور تابناک خصوصاً حضرت بقیه الله عجلاللهتعالیفرجهالشریف
2️⃣ به یاد آن حضرت بودن در همه اوقات
3️⃣ انتشار دادن نام و یاد آن حضرت در بین مردم
4️⃣ عظیم شمردن نام آن وجود مقدس
5️⃣ گریه و ناله در دوری از آن امام و حزن واندوه در غربت او
6️⃣ دعا برای تعجیل فرج در هر صبح و شام در اوقات اذان که در توقیع شریف فرمودند: و اکثروا الدعاء بتعجیل الفرج فان ذلک فرجکم « برای تعجیل ظهور زیاد دعا نمایید که همانا آن (دعا کردن) موجب گشایش در امور و رهایی شما است »
7️⃣ هدیه نمودن ثواب عبادات به آن حضرت
8️⃣ قرائت قرآن و عمل به آن و هدیه ختم قرآن به آن وجود مقدس و مبارک
9️⃣ توجه به خواندن زیارت عاشورا و زیارت جامعه کبیره و نماز شب که همانا استمرار بر آنها، آثاری بس شگفتانگیز دارد
🔟 زیارت نمودن آن حضرت به ادعیهای که در خصوص آن بزرگوار وارد گردیده است
1️⃣1️⃣ انفاق مال در راه و صدقه دادن برای سلامتی و تعجیل در ظهور آن حضرت
2️⃣1️⃣ عزاداری و گریه در مصیبت جد بزرگوارش امام حسین علیهالسلام و عمهاش زینب علیهاالسّلام
3️⃣1️⃣ دوست داشتن خوبان و شیعیان مخلص و محبان واقعی آن حضرت و احترام گذاشتن به آنها
4️⃣1️⃣ یاری رساندن به شیعیان آن حضرت و رفع مشکلات دوستان آن بزرگوار
📚 شیوه های ارتباط با امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
🌿 برای تعجیل در فرج موعود صلوات
11.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_شناسی
#شهید_مجید_قربانخانی
نام و نام خانوادگی🌷مجید قربانخانی
محل تولد🌷 یافت آباد تهران
تاریخ ولادت🌷۱۳۶۹/۵/۳۰
تاریخ ش.هادت 🌷۱۳۹۴/۱/۳۰
محل ش.ها.د.ت🌷خان طومان حلب
مدت عمر🌷۲۵ سال
محل مزار🌷 گلزار ش.ه.دای یافت آباد
کتاب مربوط به این ش.هی.د🌷پناه- مجید بربری
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#روایتگری | #حاج_حسین_یکتا
بهقولحـٰاجحُسینیِڪتا
شباولقَبر بهخاطرفِشاریکه،
ازگُناهانمونبِهمونمیاد!
بِهقَدریفِشارهَست،
شیریکهدربَچگیخوردیماز
گوشودَهنمونمیزَنهبیرون..
اونجااگِهامامحُسینعَلیهالسلامنَیاد،
وامامزَمانعَلیهالسلامنَیاد،
وَنَگنایناازماهَستن
اگرشُھدانیانوواسِطهنَشن
بیچـٰارهایم،بیچارِه.💔"
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درساخلاق
🎙 آیت الله #فاطمی_نیا رحمة الله علیه
💢میخوای زندگیت گلستان بشه؟!
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃