#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_چهارم
چون تعدادشون زیاد بود سریع ظرفا روشستن
با ریحانه برگشتیم مسجدوکنار مامانم نشستیم
تاآخرشب خیلی سبک شده بودم هیچ شب قدری خدارواینجوری و با عمق وجودم قسم نداده بودم
انقدر خسته بودمکه همچیو سپردمبه خودش وگفتم اصن هرچی خودت میخوای همون شه فقط محمد با تمام وجود طعم خوشبختیو بچشه.زمان برگشتمون ندیدمش گذاشتم پای حکمت خدا همینکه امشب تونستم یه بار دیگه
ببینمش هم خیلی بود تو ماشین که نشستیم یادم افتاد بهش سلامم نکردم یه لبخند که بیشتر شبیه پوزخند شده بود نشست رو لبام مامانم از اینکه میدید بهتر از قبلم مدام با لبخند روی صورتش نگاممیکرد و پاشو رو پدال گاز فشار میداد
محمد:
رفتم که دوربین رو از ریحانه بگیرم. معلوم نیست تا کجا با خودش برده..!دوییدم تا آشپزخونه.میخواستم بگم یا الله و وارد بشم که دیدم یکی با ی صدای ضعیف صدام میکنه:
+آقای دهقان فرد!
عجله داشتم باید عکسا رو منتقل میکردم تو سیستم.برگشتم سمت صدا با تعجب خیره شدم به آدمی که رو به روم بود.قدش تقریبا تا شونم میرسید.چشم ازش برداشتم و منتظر شدم حرف بزنه.خیلی جدی گفت
+ریحانه دستش بند بود
داشتم از تعجب شاخ در میاوردم.این کی بود.سرمو آوردم بالا عه این همون دوستِ ریحانس که.اینجا چیکار میکنه.چرا این ریختی شده.داشتم به چادری که ناشیانه تو دستش جمع شده بود نگاه میکردم یه قسمت از چادرو تو مشتاش گرفته بود و هی فشارش میداد از کارش خندم گرفت که سعی کردم مخفیش کنم.با نگاش اشاره زده بود به کیف دوربینم.
این دفعه کیف رو ازش گرفتم و با عجله ازش دور شدم.خدارو شکر کردم از اینکه هیچ حرفی نزدم.رفتم تو حسینیه و چند تا عکس دسته جمعی از بچه ها ک منتظرم بودن گرفتم.همش منتظر بودم ریحانه بیاد بپرسم دوستش چرا چادری شده و چیشده ک تغییر کرده.شاید ازدواج کرده بود شایدم..شایدم ریحانه بهش اصرار کرده بود..ولی حالا هر چی..خیلی خانومشده بود.حیف بود آدمای امثال این میدونستن چقدر با چادر خوب و با وقارن ولی از خودشون دریغ میکردن.کاش میتونستم باهاش صحبت کنم..کاش میتونستم قسمش بدم که حالا به هر دلیلی که چادر سرش کرده از این به بعد درش نیاره.
مراسم هیئت تموم شده بود و مشغول جمع کردن شدیم.رضا شروع کرد به جارو برقی کشیدن و من و روح الله هم تو اتاق سیستم صوتی نشسته بودیم و محسن دونه دونه باندا رو جمع میکرد و میاورد تو.پامو انداخته بودم رو پام و داشتم عکسا رو ادیت میکردم که بزارم کانال هیات.که روح الله ریکوردر و از رو یکی از باندا در اورد و گذاشت کنارم.
+بیا کارت تموم شد این مداحیا رو هم درست کن بزار کانال.
_برو بابا منخودم کار دارم وظایفتو گردن من ننداز.
+عه محمد من باید برم کار دارم.
_کجا؟
+خالمو برسونم.
_عهههه خالتم مگه اومده؟
+اینجوریاس دیگه آقا محمد؟باید اسم خالمو بیارم..؟اره؟
_باشه حالا! برو!خداحافظ
+خداحافظ دادا.
خواست بره بیرون که همزمان یه نفر درو از بیرون باز کرد و اومد تو.سرم تو کار خودم بود که دیدم صدای یه دختره!برگشتم سمت صدا ببینم کیه که با دیدن پرنیان خشکم زد.از جام پا شدم.نگاش به من نبود.داشت با روح الله حرف میزد.
+کجایی پسرخاله؟بیا دیگه زشته دوتا خانوم ایستادیم گوشه ی خیابون.
چشاش ک ب من خورد یه قدم رفت عقب.
اروم سلام کرد.منم سلام کردم. نگامو از روش برداشتم ونشستم. دوباره مشغول کار خودم شدم
بعد از رفتن پرنیان روح الله برگشت سمت منو:
+چیشددد؟؟؟موش شدی برادر خانم گرام؟
اینو گفت و با شتاب از اتاق سیستم رفت بیرون. منم سعی کردم لبخندی ک رو لبم جا خشک کرده بود و مخفی کنم.که محسن گفت
+بله بله؟چیشده اقا محمد!!جریان چیه؟عاشق شدی؟به ما نمیگی دیگه نه!!باشه آقا باشه.
_هنوز چیزی نشده ک میگم برات.
اینو ک گفتم از اتاق رفت بیرون.منم رو زمین دراز کشیدم و مشغول کارام با لپ تاپ شدم.
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_پنجم
فاطمه:
همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟میتونم بعدش ازدواج کنم؟یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم.
موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده.
+سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟
اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.بهش پیام دادم:
_ بیکارم.کجا بریم؟
+چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و:
_باشه.کی بریم؟
+اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس.
_باش.
رفتم تواتاقم.از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم.یه لبخند نشست رو لبم.یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.روسریم رو هم یه مدل جدید بستم.
یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم.
قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم.
میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون.اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.به ساعتم نگاه کردم.چهار و نیم بود.رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود.نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.کاش الان اینجا بود...
ولی اون الان..!راستی ازدواج کرده!؟
زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم..یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.هعی..تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.برگشتم ک دیدم ریحانس.
با ذوق گف:
+چطوری دختره؟
یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو:
_ممنون. تو خوبی؟
+هعی بدک نیستم.بیا بریم دور بزنیم.
از جام پاشدم و دنبالش رفتم.سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.نمیدونستم فایده داره،بدرد میخوره یا نه..!
ولی احساس خوبی داشتم..
انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب"حجابم مگه ملزومات داشت..از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه..!
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_ششم
من هم دنبالش رفتم.فروشندش یه خانمی بود.روکرد سمت فروشنده و:
+سلام خانم ببخشید یه ساق مشکی وسرمه ای میخام.
داشتم به وسایلاشون نگا میکردم که فروشنده اومد و چیزایی که ریحانه گفت و گذاشت رو میز.منم رفتم پیش ریحانه.
_عه از این آستینا!
مامان منم میزاره.البته مال اون سادستا.تازه فقط هم یکی داره.از حرفم خندش گرفت.
به ساق ها نگاه کرد و گفت
+نه اینا رو نمیخوام.سادشو ندارین؟بدون گیپور.
فروشنده سرشو تکون داد و رفت یه قسمت دیگه که گفتم
اینا قشنگ بودن که..چرا نخریدی؟با گیپور خوشگل تره ک تا سادش.
به صورتم خیره شد و:
+نه به جای حجاب جنبه ی جلب توجهش بیشتره.اصلا فلسفه ی حجاب اینه که آدم باهاش جلب توجه نکنه دیگه.
عجیب بهش نگاه کردمو:
_این چیزا رو شوهرآخوندت بهت یاد میده؟باشه بابا تسلیم.
+نه بابا اون بدبخت زیاد چیزی نمیگه داداش محمد حساسه.
اینو ک گفت گوشام تیز شد.
_روچی؟ساق دست؟
+این رو همه چی حساسه بابا. ساق،روسری،گیره روسری و از همه مهم تر چادر!!
فروشنده اومد سمتمون و ساقای ساده ی رنگیش رو باز کرد.از توشون یه سرمه ای سیر و مشکی در آورد و گذاشت جلو ریحانه.
ریحانه کیف پولشو در اورد و گفت
+چقدر میشه؟
_۱۲ هزارتومن.
پول رو گذاشت رو میز و رفت سراغ گیره ها.
+نگاه کن این گیره طلایی ها رو.
برگشتم سمت انگشت اشارش که چشمام به گیره های خوشگل رنگی با اویزای مختلف خورد.بهش گفتم
_واسه منم یه سادشو انتخاب کن.
+ساده؟
_اره.
داشت تو گیره ها میگشت که برگشتم سمت فروشنده.
_اگه میشه یه ساق مشکی ساده به من هم بدین.
اینو ک گفتم ریحانه برگشت سمتم و با تعجب نگام کرد
+فاطمه چیزی شده؟
_نه مگه باید چیزی شده باشه!!
انگار از حرفش پشیمون شد.
برگشت و بعد اینکه انتخاب کرد اورد گذاشتشون رو میز که فروشنده حسابشون کنه.خواستم از تو جیبم کارتمو در بیارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت
+حالا میدونیم پولداری. ولی دست تو جیبت نکن.
بزار این بارو من حساب کنم.
سرمو به معنی اصلا تکون دادم و گفتم:
_امکان نداره
چرا تو حساب کنی؟تازشم پولدار کجا بود.
+تعارف میکنی؟میگم نه دیگه.بزار این اولین ساق و گیره ای ک میخری رو من بهت هدیه داده باشم
اینجوری دل من هم شاد میشه.
با لبخند نگاهش کردم که ملتمسانه گفت
+باشه؟
از کارش خجالت کشیده بودم.
یه باشه گفتم و خواستم از مغازش برم بیرون که یهو یه چیزی به سرم زد و گفتم
_راستی ریحانه!!چادر چی؟کدوم چادر خوبه؟الان اینی ک سر منه خوبه؟
+خوبه؟این عالیه دختر. از خوبم خوب تر.خیلی ماه میشی باهاش.
از حرفش انرژی گرفتم و از مغازه اومدم بیرون.ریحانه هم حساب کرد و از مغازه زد بیرون.ساق و گیره های من رو داد دستم و گفت
+مبارکت باشه.
ازش تشکر کردم و:
_مرسی.خیلی زحمت کشیدی. ولی ازت توقع نداشتم.
دستشو کشیدمو بردمش سمت همون بستنی فروشی ای که با مصطفی بستنی خوردیم.اونم بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.دوتا معجون سفارش دادم و به ریحانه اشاره کردم بشینه رو نیمکت تا حاضر شه.اونم ذوق زده نشست رو نیمکت.پول معجونا رو حساب کردمو رفتم سمتش که گفت
+عه زحمتت شد که.
اینو گفت و روسریش رو با دستش صاف کرد.
معجونش رو دادم دستش.چادرم باعث میشد که روسریم هی عقب بره و موهام مشخص شه.برا همین هی حرص میخوردم.اصلا چی بود این چادر اه.
به خودم نهیب زدم ک منطقی باش.چادر بد نیست.اتفاقا از وقتی ک رو سرم دارمش احساس بهتری دارم.احساس امنیت بیشتری میکنم.به ریحانه اشاره زدم که بریم تو پاساژ اونجا خلوت تره.با حرفم از رو نیمکت پاشد و دنبالم اومد.
رفتیم تو و بعد اینکه خوردنمون تموم شد یه خورده دور زدیم.
ریحانه به ساعت موبایلش نگاه کرد و گفت:
+خب دیگه بریم خونه یواش یواش.
میترسم شب شه محمد صداش در آد.
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_هفتم
+این بشر با این اخلاقش اخر روح الله رو هم مثل خودش میکنه.از حرفش خندم گرف.چقدر محمد سخت گیر بود.نمیدونم میتونستم با اینا کنار بیام یا نه..ولی تنها چیزی ک میدونستم این بود ک اخلاقش خیلی برام شیرین بود.
ریحانه ادامه داد:
+بیا بریم خونمون بعد از شام زنگبزن بیان دنبالت.
_نه اصلا امکان نداره.این دفعه تا تو نیای من نمیامخجالت میکشم عه.
+نه دیگه فک کردی زرنگی!!الان اینجا نزدیک خونه ی ماس.باید بیای.وگرنه باهات کات میکنم همینجا برای همیشه.
خواستم بلند بخندم که سعی کردم جلوی خودمو بگیرم.
_خدایی نمیام خونتون
نذاشت حرفم تموم شه
دستمو کشید و منو با خودش برد.
دلم میخواست از خواستگاری داداشش بپرسم و بگم عکس دختره رو بهم نشون بده.ولی روم نمیشد.دیگه در مقابلش مقاومت نکردم.اتفاقا دوست داشتم که برم خونشون.فرصت خوبی بود که ازش حرف بکشم.تو راه راجع ب درس و انتخاب رشته حرف زدیم تا رسیدیم.خونشون سه تا خیابون پایین تر از پاساژ تندیس بود.
چند دقیقه ای بود ک رسیده بودیم خونشون.با مامان تماس گرفتم و گفتم که خونه ریحانه اینام.که قرار شد بعد از اذان بیاد دنبالم.با باباش سلام علیک کردم و تو اتاقش منتظر نشسته بودم تا ریحانه لباساشو عوض کنه.
این دفعه محمد نبود.اصلا نبود.
میخواستم بحث خواستگاریو پیش بکشم و بازش کنم ولی هم رومنمیشد هم نمیدونستم باید چی بگمو چجوری رفتار کنم که ضایع نباشه و ریحانه نفهمه.داشتم تو ذهنم یه جوری جمله بندی میکردم که ریحانه گفت
+بیا بریم پیش بابام تنهاس میخوام قرصاشو بدم.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو دنبالش رفتم.دوباره با همون صحنه مواجه شدم.لنگه ی شلوار خالی باباش.دلم میخواست ازش بپرسم چی شده
که فکر کنم از نگاهم فهمید برای همین گف
+تو جبهه جامونده.
با این حرفش با فاصله نشستم نزدیکش.
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_هشتم
+کل حسرت زندگیم این بود که به شهادت برسم اما خب خدا نخاست وما لایقش نبودیم کلی از رفقام تو جبهه شهید شدن ولی ماسعادتشو نداشتیم
بایه محبت خاصی نگام کرد،میدونستم ایننگاه توی چشمای محمدم وجود داره ولی از آدم دریغش میکنه یه چیزی توی قلبم تیر کشید
یه مدت گذشت و گرم صحبتای پدر ریحانه بودیم که موبایل ریحانه زنگ خورد
از نگاهش میشد فهمید روح الله بهش زنگ زده
معذرت خواهی کرد و رفت توی اتاق
چند دیقه بعد بایه قیافه پریشون وناراحت از اتاق اومد بیرون
پدرریحانه ک متوجه حالتش شد گفت +چیزی شده دخترم؟کی بود؟
_ریحانه باناراحتی گفت روح الله بود گفت پرنیان نظرش عوض شده
میگه منو محمد باهم خیلی تفاوت داریم!نمیتونم با محمد زندگی کنم
وای باورم نمیشد خدایا!!!
دوس داشتم جیغ بکشم کل ساختمونو بزارم رو سرم
دلم میخاست ازخوشحالی گریه کنم
قلبم داشت از شدت هیجان و ذوق قفسه سینمو پاره میکرد وای خدایاااااا مرسی مرسی باورم نمیشد
انقدر ذوق زده بودم که اصلن متوجه نمیشدم ریحانه و پدرش دارن چیا باهم میگن
خداروشکر کسی حواسش بمن نبود توی همین لحظه ها مامانم پیام داد داره میاد دنبالم
وای چقد خوب شد میتونستم فرار کنم از اون جو و برم تا میتونم سجده شکر بزارم و شادی کنم
بعد این همه مدت قلبم به این شادی نیاز داشت
مثل یه تولد دوباره بودبرام.حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#رمان
#ناحله
#قسمت_شصت_و_نهم
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!چجوری چادری شد؟
+نمیدونم.نمیتونم بپرسم ازش شاید دلیل شخصی داشته باشه.
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه؟اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا!
_آخه رفتارشم تغییر کرده.این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم.مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه!حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه.تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نذاره
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا! راستی!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دستو گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه.
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.ریحانه جان من گرسنمه.میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان! قلبم درد میکنه بابا!
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخواد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.تو خبر داشتی؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی.فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور.فردا نیستما دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.کمک کردم از جاش پاشه.بردمش حموم.سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.مثل ی بچه مظلوم شده بود.حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره..
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر.
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
ادامه دارد...
نویسندگان: #فاطمه_زهرا_درزی و #غزاله_میرزاپور
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
❣#سلام_امام_زمانم❣
اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر.
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج)
#سلام✋
#امام_زمان
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
نهج البلاغه
حکمت 93 - فلسفه آزمايش الهی
وَ قَالَ عليهالسلام لاَ يَقُولَنَّ أَحَدُكُمْ اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنَ اَلْفِتْنَةِ لِأَنَّهُ لَيْسَ أَحَدٌ إِلاَّ وَ هُوَ مُشْتَمِلٌ عَلَى فِتْنَةٍ وَ لَكِنْ مَنِ اِسْتَعَاذَ فَلْيَسْتَعِذْ مِنْ مُضِلاَّتِ اَلْفِتَنِ فَإِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ وَ اِعْلَمُوا أَنَّمٰا أَمْوٰالُكُمْ وَ أَوْلاٰدُكُمْ فِتْنَةٌ🌹🍃
و درود خدا بر او، فرمود: فردى از شما نگويد: خدايا از فتنه به تو پناه مىبرم، زيرا كسى نيست كه در فتنهاى نباشد، لكن آن كه مىخواهد به خدا پناه برد، از آزمايشهاى گمراه كننده پناه ببرد، همانا خداى سبحان مىفرمايد: «بدانيد كه اموال و فرزندان شما فتنه شمايند
وَ مَعْنَى ذَلِكَ أَنَّهُ يَخْتَبِرُهُمْ بِالْأَمْوَالِ وَ اَلْأَوْلاَدِ لِيَتَبَيَّنَ اَلسَّاخِطَ لِرِزْقِهِ وَ اَلرَّاضِيَ بِقِسْمِهِ وَ إِنْ كَانَ سُبْحَانَهُ أَعْلَمَ بِهِمْ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ لَكِنْ لِتَظْهَرَ اَلْأَفْعَالُ اَلَّتِي بِهَا يُسْتَحَقُّ اَلثَّوَابُ وَ اَلْعِقَابُ🌹🍃
معنى اين آيه آن است كه خدا انسانها را با اموال و فرزندانشان مىآزمايد، تا آن كس كه از روزى خود ناخشنود، و آن كه خرسند است، شناخته شوند، گر چه خداوند به احوالاتشان از خودشان آگاهتر است، تا كردارى كه استحقاق پاداش يا كيفر دارد آشكار نمايد
لِأَنَّ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ اَلذُّكُورَ وَ يَكْرَهُ اَلْإِنَاثَ وَ بَعْضَهُمْ يُحِبُّ تَثْمِيرَ اَلْمَالِ وَ يَكْرَهُ اِنْثِلاَمَ اَلْحَالِ قال الرضي و هذا من غريب ما سمع منه في التفسير🌹🍃🍃
چه آن كه بعضى مردم فرزند پسر را دوست دارند و فرزند دختر را نمىپسندند، و بعضى ديگر فراوانى اموال را دوست دارند و از كاهش سرمايه نگرانند
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی شوخی، جدی شهادتش رو
گرفت و رفت...
جمله آخر ..
ولی من بیشتر میمونم ..
موندین، الیالاَبد ..🙂🕊
🦋 شهید سید مهدی جلادتی
شهادت در #ماه_رمضان و #شب_قدر
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃