eitaa logo
دُخٺــࢪاݩ‌‌فـٰاطـمـے❤️💫
2.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
2.5هزار ویدیو
27 فایل
📣 بࢪا؎ عضویٺ دࢪ گࢪوه به عنوان مࢪبے یا دختࢪان فاطمے و یا اطݪا؏ از بࢪنامهـ ها با ادمین کاناݪ، دࢪ اࢪتباط باشید 📲 «گروه تبلیغی جهادی رشد🌱» ارسال تصاویر و ویدئوها: @aghayari12 ادمین: @Mirzaei1369 @SarbazAmad
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌺🌿 🍀🌺🌿 🌺🌿 🌿 🌷﷽🌷 ‍ ‍🌸 تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم. یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم. گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.» صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.» کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.» قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.» این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم. @dokhtaran313
فاطمه: همش داشتم به این فکر میکردم اگه ازدواج کنه من باید چیکار کنم؟میتونم بعدش ازدواج کنم؟یا اصلا میتونم روز عروسیش برم؟میتونم دست کس دیگه ای و تو دستش ببینم؟فکر کردن به این چیزا اشکامو روونه صورتم میکرد.رو کاناپه رو به روی تی وی نشسته بودم.یه قلپ از چاییمو خوردم و دوباره گذاشتمش روی میز.اشکمو با دستم پاک کردم و سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم. موبایلمو گرفتم دستم که دیدم ریحانه اس ام اس داده. +سلام. کجایی؟ خابی یا بیدار؟ اگه بیکاری بیا بریم یه سر بیرون دور بزنیم.بهش پیام دادم: _ بیکارم.کجا بریم؟ +چه میدونم بریم بیرون دور دور. خندیدم و: _باشه.کی بریم؟ +اگه میتونی یه ساعت دیگه بیا تندیس. _باش. رفتم تواتاقم.از کمد یه مانتوی روشنِ کرم برداشتم با یه شلوار نخودی پوشیدم‌.یه لبخند نشست رو لبم‌.یه روسری تقریبا همرنگ مانتوم برداشتم.موهامو دم اسبی بستم که از روسریم نزنه بیرون.روسریم رو هم یه مدل جدید بستم. یه قسمتشو بلندو قسمت دیگشو کوتاه تر گرفتم. قسمت بلنده رو دور سرم دور زدم و روی روسری پاپیونی گره زدم‌. میدونستم محمد رو نمیبینم ولی چادر رو از رو آویز برداشتم و سرم کردم.به مامان زنگ زدم و گفتم دارم میرم بیرون.اونم بدون هیچ مخالفتی قبول کردو نه نیاورد.با یه آژانس رفتم سمت بازار تندیس!رو یه نیمکت نشستم و منتظر ریحانه شدم.به ساعتم نگاه کردم‌.چهار و نیم بود.رو این نیمکتا همه دونفره مینشستن.دلم چقدر برای محمد تنگ شده بود‌.نمیدونم چرا انقد زود به زود دلم براش تنگ میشد.کاش الان اینجا بود‌... ولی اون الان..!راستی ازدواج کرده!؟ زیاد اینجا خرید نمیکردیم ولی با این وجود وقتایی که می اومدیم دور بزنیم با مامان می اومدم..یه بارم با مصطفی اومده بودم روز دختر که برام یه شال زرشکی خرید و بستنی مهمونم کرده بود مثلا.هعی..تو افکار خودم غرق بودم که یکی از پشت چشامو گرفت.برگشتم ک دیدم ریحانس. با ذوق گف: +چطوری دختره؟ یه لبخندساختگی بهش تحویل دادمو: _ممنون. تو خوبی؟ +هعی بدک نیستم.بیا بریم دور بزنیم. از جام پاشدم و دنبالش رفتم.سعی کردم همه ی دقت و حواسم به ریحانه باشه تا کاراشو تقلید کنم.نمیدونستم فایده داره،بدرد میخوره یا نه..! ولی احساس خوبی داشتم.. انگار از شب قدر از نو امید تو دلم جوونه زده بود.رسیدیم دم یه مغازه که سر درش نوشته بود "ملزومات حجاب‌"حجابم مگه ملزومات داشت..از نوشتش خندم گرفت که دیدم ریحانه رفت تو مغازه..! ادامه دارد... نویسندگان: و دختران فاطمی 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃