#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
#ناحله🦦
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. وقت هایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد،حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد .ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد،به تماس منم جوابی نداده بود.به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جانم،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم :
_خانومم؟
رفتم تو اتاقمون ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم.
اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد
اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.
شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!
حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.
+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام عزیزدلم ؟ کجایی بیام دنبالت؟
+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جان دلِ محمد؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_خانومم بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام...
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودمگوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...ولی من فهمیدم که نمیشه !
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود، من و تو نمیشه ! دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم و تظاهر کنم که با تو خوشبختم.
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_من با تو خوشبخت نیستم. تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
واقعیت اینه که تو آدمخوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!
من خسته شدم !از تو ،از این زندگیم که نه سر داره نه ته !کافیه دیگه، نمیکشم.
با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : خانومم ،قربونت برم تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم.
🌻🌻نگارم ...✨
میخواهم پرده ها را از پنجره ی
دلم کنار بزنم ...
تا بتابد انوار خداییت بر این دل شیدایم ...
خدایا ... 🤲
کمکم کن تا بسازم نردبانی تا
با آن به آسمانت بیایم ...
چرا که در هیاهــــوی زمین،
ذهــــن من از این فکر به آن
فکر پرواز🕊 میکند و
ندای خاموش قلبم، صدایت را نمیشنود ...🌱
به من فیض آن ببخش که ذهن
و افکارم در کشاکش این همهمه ی روزمره، فقط بر تو متمرکز باشد ...
دلخوشم به بودنت .
.
خدایا دستم بگیر ...
شهدا یه تیپی زدن ...!
که خدا نگاهشون کرد !
دنبال این بودن که .. خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاهشون کنه .
حالا تو برو هر تیپی که میخوای بزن ..
اما ..؛ حواست باشه
کی داره نگاهت میکنه ..!
-حاج حسین یکتا
یِه سَلام هم بدیم بِه شاهِ کَربَلا....🫀
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
-خیلیقشنگمیگفت:
شھادتهدفنیست ... !
هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبه
اسمامامزمان«عج»بالاببرید
حالااگهوسطاینراهٔشھیدشدید
فدایسرِاسلام🌱!'
♥️🕊
💎 ۲۰ گزاره طلایی در بیان امیرالمؤمنین(ع) دربارهی آداب دوستی‼️
❇️ یکی از آموزههای ارزشمند علوی، تعلیم آداب دوستی است. امام علی(ع) در نامهای به فرزندش امام حسن(ع) در ۲۰ گزاره طلایی، زیباترین و نابترین آداب دوستی را به شرح زیر به ما میآموزد:
🔸 اگر برادرت از تو جدا شود، تو به او بپيوند و اگر او روى برگردانَد تو مهربانى كن.
🔹 و اگر او بخل ورزد تو بخشنده باش.
🔸 و هنگامى كه او دورى گزيند تو نزديک شو.
🔹 و چون او سخت گيرد تو آسان گير.
🔸 و بههنگام خطایش عذر او را بپذير؛ چُنانكه گويا تو بنده او هستی و او ولینعمت توست.
🔹 اما بر حذر باش از اينكه اين كار را در غيرمحلش قرار دهى يا در باره كسى كه اهليّت ندارد بهكار بندى.
🔸 هرگز دشمنِ دوست خود را بهدوستى مگير كه با اين كار بهدشمنى با دوستت برخاستهاى.
🔹 در پند دادن دوستت بكوش؛ خوب باشد يا بد.
🔸 و خشمت را فرو خور كه من جرعهاى شيرينتر از آن ننوشيدهام و پايانى گواراتر از آن نديدهام.
🔹 با آنكس که با تو درشتى كند، نرمى کن که منجر به نرمى او با تو خواهد شد.
🔸 بهدشمن خود احسان كن كه اين احسان شيرينترينِ دو پيروزى است؛ انتقام و گذشت.
🔹 اگر بخواهی از دوستت جدا شوى، جايى براى آشتى بگذار تا اگر روزى بخواهد برگردد بتواند.
🔸 اگر كسى در باره تو گُمان نيك برد، تو نيز با كارهاى نيك خود گُمانش را بهحقيقت بپيوند.
🔹 حق دوستت را با اعتمادی که بین تو و اوست ضايع مكن؛ زيرا كسى كه حق او را ضايع كنى، ديگر دوست تو نخواهد بود.
🔸 با كسانت چُنان رفتار كن كه بىبهرهترين مردم از تو نباشند.
🔹 با كسى كه از تو دورى مىجويد دوستى مكن.
🔸 و نبايد دوست تو در گسستنِ پيوندِ دوستى، قویتر از تو در تحکیم پیوندِ دوستى باشد.
🔹 و نبايد انگيزه دوستت در بدىكردن به تو از انگیزه تو بر نيكىكردن بهاو بيشتر باشد.
🔸 ستمِ آنکس كه بر تو ستم روا مىدارد در چشمت بزرگ نيايد؛ زيرا او در زيان خود و سود تو مىكوشد.
🔹 پاداش كسى كه تو را شادمان مىسازد، بدى كردن به او نيست.
📚 نهجالبلاغه، نامه ۳۱
🛑 ۱۲ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم گرامی باد
#مربیاندخترانفاطمیروزتونمبارک
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃