•••♥️
🍃•حالما درهجرمهدیکمترازیعقوبنیست•
•اوپـسـرگـمکـردهبـودوماپـدرگمکردهایم•🌺
اللهمعجللولیکالفرج❤️
سلام امام زمانم 🌻
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🍃کلام معصوم
🍃حدیث روز
💎امام على عليه السلام :
أفضَلُ الأدَبِ ما بَدَأتَ بِهِ نَفسَكَ؛
بهترين ادب آن است كه از خود آغاز كنى💚
#امام_زمان
#ميزان_الحكمه_حدیث۳۶۹
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گلسر_پاپیون_دار_شیک🎀🎈
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌹🌹
🌹
🌱برگ هشتادم
آن روز صبح، خانم دارابی مثل همیشه آمده بود کمکم. داشتم به بچهها می رسیدم.آمد، نشست کنارم و کمی دردو دل کرد. شوهرش به سختی مجروح شده بود. از طرفی هم برایش مهمان می آمد. دست تنها مانده بود و داشت از پا در می آمد.
گرم تعریف بودیم که یک دفعه در باز شد و برادرم آمد توی اتاق. من و خانم دارابی از ترس تکانی خوردیم. برادرم که دید زن غریبه توی خانه هست،در را بست ورفت بیرون.بلند شدم و رفتم جلوی در.صمد و برادرم ایستاده بودند پايين پله ها. خانم دارابی صدای سلام و احوالپرسی ما را که شنید، از اتاق بیرون آمد و رفت.
برادرم خندید و گفت:《حاجی!ما را باش. فکر می کردیم به این ها خیلی سخت می گذرد. بابا این ها که خیلی خوش اند. نیم ساعت است پشت دریم. آن قدر گرم تعریف اند که صدای در را نشنیدند. 》
صمد گفت:《راست می گوید.نمی دانم چرا کلید توی قفل نمی چرخید.خیلی در زدیم. بلاخره در را باز کردیم.》
همین که توی اتاق آمدند.صمد رفت سراغ قنداقه بچه. آن را برداشت وگفت:《سلام! خانمی یا آقا؟!من بابایی ام.مرا می شناسی؟!بابای بی معرفت که می گویند، منم. 》
بعد یه نگاه کرد. چشمکی زد وگفت:《قدم جان!ببخشید مثل همیشه بدقول و بی معرفت و هر چه تو بگویی. 》
فقط خندیدم. چیزی نمی توانستم پیش برادرم بگویم.
به برادرم نگاه کرد و گفت:《سفارش ما را پیش خواهرت بکن.》
برادرم به خنده گفت:《دعوایش نکنی. گناه دارد. 》
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچهها را می بوسید ودستی روی سرشان می کشید،گفت:《اسمش را چی گذاشتید؟!》
گفتم:《زهرا.》
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است.گفت:《چه اسم خوبی؟ یا زهرا!》
□□
سال ۱۳۶۵ سال سختی بود.در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم.دست تنها از پس همه کارهایم بر نمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود.صمد درگیر جنگ و عملیات های پی در پی بود.خدیجه به کلاس دوم می رفت.معصومه کلاس اولی بود.به خاطر درس و مدرسه بچهها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند.خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچهها یشان بودند.برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم.به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و هميشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای ۴ شروع شد.از براردهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند.برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم،بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم.
گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پيش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود.بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم،شنیدیم کسی در می زند.بچه ها دویدند و در را باز کردند.آقا شمس الله بود.از جبهه آمده بود؛اما ناراحت وپکر.
فکر کردم حتماًصمد چیزی شده.مادرشوهرم ناله و التماس می کرد:《اگر چیزی شده،به ما هم بگو.》
آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.طوری که مادرشوهرم نفهمد،آرام و ریز ریز گفت:《قدم خانم!ببین چی می گویم.نه جیغ و داد کن ونه سرو صدا.مواظب باش مامان نفهمد.》
دست و پایم یخ کرده بود.تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم:《یا حضرت عباس!صمد طوری شده؟!》
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد.آرام و شکسته گفت:《ستار شهید شده.》
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم .فقط توانستم بپرسم:《کِی؟!》
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت:《تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.》
بعد گفت:《چند روزی می شود.باید هر طور شده مامان را ببریم قایش. 》
بعد از آشپزخانه بیرون رفت.نمی دانستم چه کار کنم.به بهانه چای دم کردن ،تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم.هر کاری می کردم،نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم.آقا شمس الله از توی هال صدایم زد.🍂
#دختر_شینا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فلک همیشه به کام یکی نمیگردد
که آسیای طبیعت به نوبت است ای دوست
شب تون بخیر 💛
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃