اگࢪتمـامِدنیاهممقابلٺایستادند؛
توبُلندشۆبراےِیارےِخدا🖇♥️:)!
#چریڪے
هَمیشِہمـٰاندَن،
دَلیلِعـٰاشِقبودننیست!
شـُهَدارَفتَندڪہ،
ثـٰابِٺڪُنَندعـٰاشِقَند:)
#شهیدانه
یه عزیزی بودن میگفتن:
هروقت چشمتون👀 به عکس یه شهید میخوره...
یه صلوات واسش بفرستید🌿
این صلواتا شاید اینجا دیده نشه.. امّا روز محشر دستتون رو میگیره میاین و میبینین اون شهید شده شفیعتون♥️
#شهیدانہ
آنان که به من بدی کردند ،
مرا هشیار کردند !
آنان که از من انتقاد کردند ،
به من راه و رسم زندگی آموختند .
آنان که به من بیاعتنایی کردند ؛
به من صبروتحمل آموختند .
آنان که به من خوبی کردند ،
به من مهر و وفا و دوستی آموختند . .
پس خدایا به همهی آنانی که باعث
تعالی دنیوی و اخروی من شدند ،
خیر و نیکی ِدنیا و آخرت عطا بفرما :)
- شهیدمصطفیچمران ؛
#قسمت_صد_و_شصت_و_یک
#ناحله🖤
ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم :
_کجا به این زودی ؟
گفت:
+روح الله دم در منتظره.
میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای.
_الهی قربونت برم مبارک باشه
محمد گفت:
+همون تاریخ شد؟
ریحانه گفت:
_اره داداش
بعد محمدرو بغل کردبوسید
از هم خداحافظی کردیم که رفت.
محمد رفت سمت اتاق
لباس پوشیدکه گفتم:
_نماز جمعه بری؟
گفت:
+مگه تو نمیای؟
_نه
+اها
_میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه
+چشم.
_راستی نهار چی درست کنم برات؟
+تاس کباب
_شوخی میکنی دیگه؟
خندیدو گفت:
+هر چی درست کنی ما دوست داریم.
چه تاس کباب چه بادمجون.
____
اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم.
بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید.
هوا ابری بود
از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه
از این مغازه به اون مغازه
انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود
هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم
اخرش هم چیزی نخریدیم
تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ
رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود
منتهی اصلا پوشیده نبود.
روی سینش سنگ کاری شده بود و
کمر به پایینش طرح های قشنگی داشت دست محمد رو کشیدم و رفتیم سمتش.
از پشت ویترین بهش نشون دادم
_نگاه محمد چقدر قشنگه!
+کدوم؟ اینو میگی؟
_عه اره دیگه.
+نه خیر اصلا هم قشنگ نیست
پوکر نگاهش کردم و
_جدی میگی؟
+بله
_عه!
+ببین خیلی بازه.
بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی.
با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد
+روح الله بهت محرم نیست که
حالا هر دقیقه میگن داماد میخواد بیاد تو فلان بیاد تو پدر داماد فلان داماد..
نه قشنگ نیست اصلا.
_محمدددد!!!
+بیا خانومم بیا بریم این اصلا خوب نیست.
_ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب.
خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده.
خیلی جدی برگشت طرفم و گفت:
+من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟
عمرا.
در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست
میگم خیلی بازه
هر دقیقه باید حجاب کنی
اونا فیلم برداری میکنن
نمیتونی که همش چادر سرت کنی
دستم رو محکم تو دستش گرفت و گفت:
_بیا بریم عزیزم.
باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم
وارد یه مغازه شدیم.
یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد
استینش سه ربع بود و بلند
روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود
زیاد باز هم نبود.
به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه.
خیلی عصبی به نظر میرسید.
پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا.
گفتم
_برم بپوشمش؟
انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد.
دنبالش رفتم
رفتارش خیلی برام عجیب بود.
دم در مغازه منتظرم بود
کارتشو داد دستم و گفت
+فاطمه جان هرچی میخوای بخر
فقط من برم یه سر بیرون.
مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد.
به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد
یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟
شماره تلفنش رو گرفتم.
جواب نداد .
دنبالش رفتم تو خیابون.
بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم
خبری ازش نبود.
به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم.
اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین.
خیلی بهم برخورده بود.
چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی.
چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش
با قیافه پر از تعجب نگام میکرد
با عصبانیت پرسیدم
_کجا بودی شما؟؟؟
+تو چرا خیسی؟
_محمد میگم کجا رفتی یهو؟
+ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم.
_دقیقا چرا؟؟
+تو کلا تو باغ نیستیا.
هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی.
استغفرالله.....
_خب ادامه بده.؟؟؟؟
+ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام .
ببخشید.
_نه خیر نمیبخشمت.
لبخند زد و
+خب چیزی نخریدی؟
نگفتی چرا خیس شدی؟
دلم میخواست گریه کنم
الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه.
_بریم خونه لطفا
+چیزی نخریدی که.
_گفتم بریم خونه
+خب باشه بریم چرا عصبی میشی
عصبی گفتم:
_با اون لبخندای زشتت اه.
دستم رو گرفت و باهم رفتیم تو خیابون.
گفتم:
_ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟
دستم رو سفت تر گرفت
انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم
دم یه گل فروشی ایستاد.
رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد.
گفتم:
_تو اصلا متوجه نمیشی ها.
من با اون یارو چیکار داشتم
اگه میگفتی باهات می اومدم
اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی
من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی .
صدای خنده ی محمد بلند شد
+واییی ینی چی هستم و نیستم؟
گفتم
_چه میدونم اه
گلا رو داد دستم و در گوشم اروم گفت
+منم عاشقتم هست و نیستم
___
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
#ناحله🦦
محمد:
از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. وقت هایی که پیش هم نبودیم چندین بار در روز زنگ میزد،حتی اگه خیلی سرش شلوغ بود حداقل یک بار زنگ میزد .ولی از صبح هر چقدر که منتظر تماسش موندم خبری نشد،به تماس منم جوابی نداده بود.به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛جواب ریحانه رو داده بود و گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلمنمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم.
یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم.
نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود.
+فاطمه جانم،کجایی؟
گفتم شاید جایی قایم شده.
منتظر ایستادم و صداش زدم :
_خانومم؟
رفتم تو اتاقمون ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه !
یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم.
اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد
اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم.
شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم.
اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت :
+به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین!
حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟
باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...!
نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم.
+بله؟
با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگمکه چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
سلام عزیزدلم ؟ کجایی بیام دنبالت؟
+محمد
(حس کردم دوباره جون گرفتم)
_جان دلِ محمد؟
+من میخواستم باهات حرف بزنم!
_خانومم بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم.
+رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون!
(سرم سوت کشید)
_فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام...
+محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم.
با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم.
+ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی!
اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودمگوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم
+محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم.
(صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد)
+محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ...ولی من فهمیدم که نمیشه !
_فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن.
+محمد حق با بقیه بود، من و تو نمیشه ! دیگه نمیتونم خودم رو گول بزنم و تظاهر کنم که با تو خوشبختم.
(شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم)
_من با تو خوشبخت نیستم. تا کی بخاطرت از علایقم بگذرم؟تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی.
واقعیت اینه که تو آدمخوبی هستی ولی همسر خوبی نمیتونی باشی!
من خسته شدم !از تو ،از این زندگیم که نه سر داره نه ته !کافیه دیگه، نمیکشم.
با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : خانومم ،قربونت برم تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم.
🌻🌻نگارم ...✨
میخواهم پرده ها را از پنجره ی
دلم کنار بزنم ...
تا بتابد انوار خداییت بر این دل شیدایم ...
خدایا ... 🤲
کمکم کن تا بسازم نردبانی تا
با آن به آسمانت بیایم ...
چرا که در هیاهــــوی زمین،
ذهــــن من از این فکر به آن
فکر پرواز🕊 میکند و
ندای خاموش قلبم، صدایت را نمیشنود ...🌱
به من فیض آن ببخش که ذهن
و افکارم در کشاکش این همهمه ی روزمره، فقط بر تو متمرکز باشد ...
دلخوشم به بودنت .
.
خدایا دستم بگیر ...
شهدا یه تیپی زدن ...!
که خدا نگاهشون کرد !
دنبال این بودن که .. خوشگل خوشگلا یوسف زهرا امام زمان نگاهشون کنه .
حالا تو برو هر تیپی که میخوای بزن ..
اما ..؛ حواست باشه
کی داره نگاهت میکنه ..!
-حاج حسین یکتا
یِه سَلام هم بدیم بِه شاهِ کَربَلا....🫀
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ، وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنآئِکَ، عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ، وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ، وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ، وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
-خیلیقشنگمیگفت:
شھادتهدفنیست ... !
هدفاینهکهعَلَمِاسلامروبه
اسمامامزمان«عج»بالاببرید
حالااگهوسطاینراهٔشھیدشدید
فدایسرِاسلام🌱!'
♥️🕊
💎 ۲۰ گزاره طلایی در بیان امیرالمؤمنین(ع) دربارهی آداب دوستی‼️
❇️ یکی از آموزههای ارزشمند علوی، تعلیم آداب دوستی است. امام علی(ع) در نامهای به فرزندش امام حسن(ع) در ۲۰ گزاره طلایی، زیباترین و نابترین آداب دوستی را به شرح زیر به ما میآموزد:
🔸 اگر برادرت از تو جدا شود، تو به او بپيوند و اگر او روى برگردانَد تو مهربانى كن.
🔹 و اگر او بخل ورزد تو بخشنده باش.
🔸 و هنگامى كه او دورى گزيند تو نزديک شو.
🔹 و چون او سخت گيرد تو آسان گير.
🔸 و بههنگام خطایش عذر او را بپذير؛ چُنانكه گويا تو بنده او هستی و او ولینعمت توست.
🔹 اما بر حذر باش از اينكه اين كار را در غيرمحلش قرار دهى يا در باره كسى كه اهليّت ندارد بهكار بندى.
🔸 هرگز دشمنِ دوست خود را بهدوستى مگير كه با اين كار بهدشمنى با دوستت برخاستهاى.
🔹 در پند دادن دوستت بكوش؛ خوب باشد يا بد.
🔸 و خشمت را فرو خور كه من جرعهاى شيرينتر از آن ننوشيدهام و پايانى گواراتر از آن نديدهام.
🔹 با آنكس که با تو درشتى كند، نرمى کن که منجر به نرمى او با تو خواهد شد.
🔸 بهدشمن خود احسان كن كه اين احسان شيرينترينِ دو پيروزى است؛ انتقام و گذشت.
🔹 اگر بخواهی از دوستت جدا شوى، جايى براى آشتى بگذار تا اگر روزى بخواهد برگردد بتواند.
🔸 اگر كسى در باره تو گُمان نيك برد، تو نيز با كارهاى نيك خود گُمانش را بهحقيقت بپيوند.
🔹 حق دوستت را با اعتمادی که بین تو و اوست ضايع مكن؛ زيرا كسى كه حق او را ضايع كنى، ديگر دوست تو نخواهد بود.
🔸 با كسانت چُنان رفتار كن كه بىبهرهترين مردم از تو نباشند.
🔹 با كسى كه از تو دورى مىجويد دوستى مكن.
🔸 و نبايد دوست تو در گسستنِ پيوندِ دوستى، قویتر از تو در تحکیم پیوندِ دوستى باشد.
🔹 و نبايد انگيزه دوستت در بدىكردن به تو از انگیزه تو بر نيكىكردن بهاو بيشتر باشد.
🔸 ستمِ آنکس كه بر تو ستم روا مىدارد در چشمت بزرگ نيايد؛ زيرا او در زيان خود و سود تو مىكوشد.
🔹 پاداش كسى كه تو را شادمان مىسازد، بدى كردن به او نيست.
📚 نهجالبلاغه، نامه ۳۱
🛑 ۱۲ اردیبهشت، سالروز شهادت شهید مطهری و #روز_معلم گرامی باد
#مربیاندخترانفاطمیروزتونمبارک
دختران فاطمی 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/662700063C6b3c7b3eca
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
#قسمت_صدو_هفتادو_سه
#ناحله🚶🏻♀
تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟
بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم!
من غلط کنم دیگه نظر بدم!ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...!
(نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود)
با صدایی بغض دار گفت:
+ فردا میام وسایلم رو جمع میکنم
_یعنی چی وسایلت رو جمع میکنی؟ خانومم این حرف ها حتی شوخیشم زشته. مگه قرار نبود هرجایی هر کدوممون از اون یکی به هر دلیلی دلخور شد بهش بگه تا کدورتی نمونه ؟تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم
+خداحافظ
بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود.
حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم.
رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم.
نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن!
____
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهار
#ناحله🌱
____
فاطمه
با شنیدن حرف هاش نتونستم طاقت بیارم و زدم زیر گریه. تو دلم کلی قربون صدقش رفتم و به خودم لعنت فرستادم. صدای بغض دارش داغونم کرده بود.
شمیم که این حال و روزم رو دید گفت ؛آخه تو که جنبه نداری،چرا میخوای شوهرت رو اینجوری سوپرایز کنی؟
همه خندیدن و بابا گفت :
+حالا چیکار کنیم؟همینطور سر کوچه بمونیم ؟
اشک هام رو پاک کردم و گفتم :
_اره میدونم که الان میاد دنبالم.
مامان:
+ از دست تو دختر ،صداش و که شنیدم انقدر دلم سوخت که میخواستم بگم همه ی اینا نقشه ی زنته!
ریحانه:
+بمیرم برای داداشم ،چی میکشه از دست تو
همه خندیدیم و گوشه ی کوچه منتظر موندیم که محمد بیاد که گفتم:
_چند نفرمون بریم کنار ماشینش . چون با سرعت میاد یهو بریمجلوی ماشین که لهمون میکنه.
محسن:
+خب ما پشت این درخت ها قایم میشیم شما برو کنار ماشین. فقط مراقب باشین خیلی بهش نزدیک نشین که الان عصبانیه ممکنه یهو دستش بره
خندیدم و گفتم :
_آقا محسن شما مراقب باشین کیک خراب نشه
محسن:
+چشم حواسم هست روی این قیافه مزخرف برگ درخت نشینه
دوباره صدای خنده هامون بلند شد.
رفتم کنار ماشین و روی پاهام نشستم.
خیلی هیجان داشتم ،همش میترسیدم محمد و ببینم و نتونم طاقت بیارم و بغلش کنم.
چند دقیقه گذشت و طبق حدسی که زدم محمد با قیافه ای آشفته تر از همیشه از خونه بیرون اومد.از هیجان دستم میلرزید. نمیدونستم چه واکنشی نشون میده .
به ماشین نزدیک شد. از جام بلند شدم و آروم قدم برداشتم .در ماشین رو باز کرد و خواست توش بشینه که رفتم پشت سرش و آروم به کتفش ضربه زدم. قیافه ام جدی بود و چون گریه کردم چشم هام یخورده قرمز شده بود. به سرعت به عقب برگشت. مات مونده بود.در ماشین رو بست .با تعجب نگاهش رو روم میچرخوند.
به سختی گفت :
+فاطمه
چند ثانیه چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید که با لبخند گفتم : تولد مبارک محمدم
بهت زده نگام میکرد که همه اومدن و باهم گفتن :
+تولدت مبارک
ریحانه کلی برف شادی روی سرمون ریخت و بعد رفت محمد رو بغل کرد و بوسیدش .
با دیدن قیافه متعجب محمد در حالی که برف شادی روی بینیش نشسته بود همه زدیم زیر خنده.
بیچاره هنوز تو شوک بود. بعد از چند دقیقه فهمید که قضیه چیه و از شوک در اومده بود که با دیدن عکسش روی کیک تو دست محسن چشم هاش گرد شد و گفت :
+وای !نه!این دیگه نه!
نگاهش از بین جمع به من برگشت و با زار گفت:
+فاطمه!!!
که باعث شد دوباره همه بخندن .
یکی از مضحک ترین عکس های محمد رو داده بودم که روی کیکش بزنن. تو دوران نامزدیمون وقتی دلمون تنگ میشد با ژست های مختلف برای هم عکس میفرستادیم.
یک بار زبونم و در آوردم و چشمام و گرد کردم و از خودم عکس گرفتم و براش فرستادم. اونمکلی به عکسم خندید و ادام رو در آورد و باهمین ژست برام عکس فرستاد . منم همین عکس رو روی کیکش زده بودم.
با دیدن عکسش روی کیک از خجالت سرخ شده بود.
به ترتیب بابا و مامان و محسن و روح الله رو بغل کرد و ازشون تشکر کرد. از شمیم هم تشکر کرد. و راهنماییشون کرد که برن داخل خونه.
من و محمد تو کوچه موندیم که مامانم گفت:
+ آقا محمد کلید رو بده ما بریم بالا.محمد خجالت زده کلید رو به مامان داد. همه رفتن.
رفتم و روبه روی محمد ایستادم
از چهره ی آشفته اش مشخص بود که خیلی حالش بد شد.
_معذرت میخوام که ناراحتت کردم
+ناراحتم نکردی ،سکتم دادی!
چیزی نگفتم و داشتم میرفتم بالا که گفت :
+فاطمه
برگشتم سمتش:
_جانم
+هیچکدوم از چیزهایی که گفتی جدی نبود دیگه؟
بهش لبخند زدم و گفتم:
_ خیلی سعی کردم معکوس ویژگی های خوبت رو بگم. هیچکدوم جدی نبود!
+خیلی اذیتم کردی ولی قول میدم جبران کنم
_بمیرم الهی،ببخشید دیگه میخواستم غافلگیرت کنم
+خداروشکر که هستی
جوابش رو با لبخند دادم.
|🌱🌾
•
•
برای زمینهسازی ظهور #امام_زمان ٫عج٫
تنها شعار دادن کافی نیست،
باید حرکت کرد و در
عمل ارادت خود را نشان داد!
+شهیدرســولخلیلـی
#وعده_صادق
•
•
|🌱🌾
حاجقاسم میگفت :
حتۍ اگہ یہ درصد احتمال بدۍ ڪہ یہ نفر یہ روزۍ برگرده و توبہ ڪنہ...
حق ندارۍ راجع بھش قضاوت ڪنۍ، قضاوت فقط ڪار خداست !
حواسمون باشہ:›
#سرداردلھاٰ ♥️🍃