AUD-20210712-WA0030.mp3
2.99M
✨مناجات مهدوی✨
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
@dokhtaran_chadory🌷
🔘 داستان کوتاه
مردی گوسفندی ذبح کرده و آن را کباب نمود؛ به برادرش گفت برو و دوستان و نزدیکان را بگو که بیایند تا با هم این گوسفند را بخوریم.
برادرش رفت و در بین دهکده صدا کرد: آی مردم کمک کنید، خانه ما آتش گرفته است.
تعدادی اندکی برای نجات دادن آن ها آمدند، وقتی به خانه رسیدند با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ پذیرایی شدند.
برادرش آمد و دید که کسانی دیگری آمده و گوسفند کباب شده را خوردهاند.
از برادرش پرسید: چرا دوستان و نزدیکان را صدا نکردی؟ برادرش گفت: اینها دوستان ما و شما هستند.
کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند
میپنداشتید، حتی حاضر نشدند تایک سطل آب هم روی خانه شما که آتش گرفته بود بیاندازند.
خیلیها هنگام کباب و گوسفند دوستان آدم هستند، وقتی خانه آتش گرفت، یک سطل آب حتی روی خاکسترتان هم نخواهند ریخت.
قدر دوستان واقعی مان را بدانیم...
─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
@dokhtaran_chadory
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃اين دسته گل زيبا 🌸🍃
🌸🍃تقديم 🌸🍃
🌸🍃به دل مهربون شما 🌸🍃
@dokhtaran_chadory🌸
#طنز_شهدایی
♦️سنگک یا سنگر؟
🔸همیشهی خدا توی تدارکات خدمت میکرد. کمی هم گوشهایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد فورا برایش تهیه میکرد.✔️
🔺یک روز عصر که از سنگر تدارکات میآمدیم، عراقیها شروع کردن به ریختن آتش روی سرمان. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودالی که یک خمپاره درست کرده بود. در همین لحظه دیدم که حاجی هنوز سیخ سیخ راه میرفت، فریاد زدم: «حاجی سنگر بگیر.»
اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و میگفت: «چی؟ سنگک؟»😞
💤🌀من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا! سنگر، سنگر بگیر...!»
💣سوت خمپارهای حرفم را قطع کرد. سرم را دزدیدم؛ ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد میگوید" سنگک؟"
😅زدم زیر خنده حاجی همیشه همینطور بود، از تمام کلمات فقط خوردنیهایش را میفهمید. 😂
@dokhtaran_chadory
#حرف_قشنگ✨
گمنامی!
تنها برای "شهدا" نیست
میتونی
زنده باشی و سرباز حضرت زهرا (س) باشی
اما یه شرط داره!
باید فقط برای خدا کار کنی
نه خلق خدا
و چه قشنگ است گمنامی.
@dokhtaran_chadory