#خاطرات_شهید
کار هر شبش بود! با این که از صبح تا شب کار و درس داشت و فعالیت میکرد، نیمههای شب هم بلند میشد نماز شب میخواند. یک شب بهش گفتم: «یه کم استراحت کن. خسته ای.» با همان حالت خاص خودش گفت: «تاجر اگه از سرمایهاش خرج کنه، بالاخره ورشکست میشه؛ باید سود بدست بیاره تا زندگیش به چرخه، ما هم اگه قرار باشه نماز شب نخونیم ورشکست میشیم.»
#شهید #مصطفی_چمران🌷
#سالروز_ولادت
●ولادت : ۱۳۱۱/۱۲/۱۸ تهران
●شهادت: ۱۳۶۰/۳/۳۱ دهلاویه
#سالروزولادت
💠شهید مدافعحرم #سعید_انصاری
▫️همسر شهید نقل میکنند: شب آخری که سعید پیشمون بود، گفت من امسال عید پیشتون نیستم و ایندفعه دیر میام و شاید اصلاً برنگردم! زینب اخمهایش ریخت؛ سعید رفت طرفش و مثل همیشه به زینب گفت: مادر کاری نداری؟ چیزی نمیخوای؟ من دارم میرم!
▫️زینب گفت: بابا میشه نری؟
▫️سعید گفت: ما به اسلام و انقلاب بدهکاریم، باید بریم.
▫️زینب گفت: بابا تو که از ۱۶سالگی سابقه جبهه داری و ۳سال هم ارومیه خدمت کردی و ۶ماه هم که رزمنده مدافعحرم تو عراق بودی؛ دیگه دِینی به گردن انقلاب نداری؛ بذار بقیه برن تو پیش ما بمون؛ اگر تو برنگردی چی؟!
▫️سعید گفت خدای بالای سر رو که دارید! اگر بدونید تو سوریه چی به سر زن و بچهشون میارند، این حرف رو نمیزنی! رو جنسیت بچه تو شکم زن سوریه، شرط میبندند و شکم زن سوریهای رو با چاقو جلوی چشم دیگران پاره میکنند تا ببینند بچهی تو شکم دختره یا پسره! شرطشون رو برنده شدند یا بازنده!
▫️سعید گفت: اگر ما نریم و جلوی داعش واینستیم، داعش میاد ایران همین غلطها رو میکنه! اگر ما زندگیمون رو میذاریم میریم، فقط به خاطر اسلامه و اینکه زن و بچهمون امنیت داشته باشند.
💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مصطفی محمدمیرزایی
مصطفی عاشق فلافل بود🥮
و من هم یک فلافلپزِ ماهر؛
اصلاً یکی از نذرهای مصطفی
برای هیئت، نذر فلافل بود🌭
من برای عزاداران هیئت محله،
یکتنه ساندویچفلافل درست میکردم.
در مکالمه آخر
قبلاز خداحافظی✋🏼
مصطفــــی گفــــت:
آذر خــــانــــم!
فلافــــلهای شما
از فلافل عراقیها هم خوشمزهتره😘
دستورش را بده بدم به عراقیها🇮🇶
درست کننــــد بیشتــــر بفروشنــــد.
دمِ آخری هم گفت:
مــــادر اگر اینبار هم
قسمتم شهادت نبود و برگشتم،
بــــرام آستیــــن بالا بــــزن💍
اگر هم که قسمتم شهادت بود
مبادا غصه بخوری هاااا
حواســــم بهت هســــت💚
راستی! نــــذر فلافــــل من هم
دســــت خــــودت را میبوســــه🙏🏼
مصطفی همیشه
هوای من را داشت؛
وقتی مزار یادبودش
در آستان حضرت عبدالعظیم شد🕌
فهمیدم بعد از رفتنش هم
هــــواخــواهــــم اســــت؛
هرچند دلخوشی من
شده یک قبر خالــــی
و چیزی از مصطفی برایم نیاوردند
حتــــی یــــک انگشــــت!💔
📀راوے: مادر مدافعحرم