✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_شـشــم
چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...
من یه چشم غره😒 بهش زدم
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
-اااا...خوب به سلامتی
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴
بالاخره رسیدیم مشهد
اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون:
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
-سمانه؟!
-جانم؟!
-همین؟!
-چی همین؟!
-اینجا باید بمونیم ما؟!
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
-باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
-این چیه سمی؟!
-وااا.. خو چادره دیگه!
-خوب چیکارش کنم من؟!
-بخورش خوب باید بزاری سرت
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😉
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
-مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
-امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
-منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
خدا اینقدر به شهدا قدرت و آبرو داده که شفاعت ما برایشان کاری ندارد ...
شهدا دست شون خیلی بازه ، رفیق شهید تون را پیدا کنید.
شهدای کوچه و خیابان خود را بشناسید ، ارتباط قلبی برقرار کنید و از خاصیت آن بهره مند شوید
#یادشهداکمترازشهادت_نیست🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فآشبگویم:
هیچڪسجــزآنـڪہ
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشتـنرا
نمیدانـد ...
شهیدآوینی
.
🦋• همیشه میگفت:
یه شھید انتخاب ڪنید، 🍃
برید دنبالش بشناسیدش؛👀
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشید حاجت بگیرید . . .
شما هم
”شھید میشید“ :)🌱
#شهیدمصطفیصدرزاده...🌷🕊
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
عمری ست گداییم، ولی غصه نداریم
سقف سرمان سایهی دیوار جواد است
ولادت با سعادت حضرت
#جواد_الائمه علیه السلام مبارک 🌸
گفتند جواد است سَرِ راه نشستیم
در جمعِ گدایان خبری بهتر از این نیست...
ـ تولدتون مبارک آقازاده امام رضا🎊
.
.
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
فرمودند:
از شخص کریم همین که درخواست کنید به شما عنایت میکند.
ولی #جواد خود به خود به دنبال سائل می گردد تا به او عطا کند.
#امام_جواد
...
ولادت با سعادت امام جواد (ع) مبارک🌺
#میلاد_امام_جواد(ع)
🎊🎊عیدتون مبارک🎊🎊
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماحتماببینیدوبهره ببرید👌👌
قفل حاجات دنیوی تون را باز کنید!
#استادعالی
#ولادت_امام_جواد(ع)🌸🎊🌸
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
میدونین ک امام جواد حاجات مادی رو میده
امام رضا جانم چشم شما روشن آقا.
🎉⃟💐#میلاد_امام_جواد(ع)
🎉⃟💐#امام_جواد(ع)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.
آقا ...قرار ما سر میدان کاظمین
ای اولین زیارت ما بعد کربلا..❤️🩹
.
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_هـفـتـم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد😑
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقاسید شروع کرد به مداحی🗣 کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم😢 در اومد
سمانه تعجب کرده بود😯
-ریحانه حالت خوبه؟!
-اره چیزیم نیست
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یجوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.🌸
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
بعضی چیزها برام عجیب بود.😧
-سمی اونجا چه خبره؟!
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها👼 و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه📖 و...هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😞
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده🛣 افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
-جان سمانه
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
-نه عزیزم.چرا بخندم
-چرا شما نماز میخونید؟!
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.👌
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😩
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.😔
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
-میخوام بخونم ولی..
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هاشمی
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_هـشـتـم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.😊
سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😈
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم☹️
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقاسید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😢
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس📱 اومد و بعد خوندنش گفت:
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
-زهرا پیام داد که آقاسید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😎
-سمانه؟!
-جانم؟؟
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقاسید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره🚌
-اوهوم...باشه
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم📱 ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😠
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
-حوصله چک کردن ندارم
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین😒
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😆
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
- بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره
- بد نیست جای شما خالی
- راستی ریحانه
- چی؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
- کدوم؟!
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره🏣
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#شهادت داسـتان ماندگار آنانیست
که فهمیدند دنیا جاۍ ماندن نیست❤️🩹🌿>>
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌿یهجاخوندم،نوشتهبود:
-مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی!
شھادتشانسکینیستمشتی!
شھادتتلاشمیخواد ..
شھادتعشقمیخواد ..
شھادتکنترلِنفسمیخواد ..
شھادتسختیودردورنجمیخواد ..!💔:)
#شهیدانه_زندگی_کنیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید :
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم ...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
پاتوق دخترانحاجقاسم🇮🇷بسیج دانش اموزی شهرستان فارسان
بخشی از وصیت نامه شهید : باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمد
امروز با دخترام جلسه داشتم
یجا از صحبتا گفتم وجه مشترک خودتون و داداش شهیدتونو پیدا کنین
الان این فیلمو دیدم.
تازه متوجه شدم چراااا اینقدر به خانم حضرت رقیه ارادت خاص دارم😪😪😭😭😭😭😭
.
🥀حجابِ دیدن او را کنار باید زد
و لحظه لحظه دَم از انتظار باید زد...
🌱برای آمدنش اشک و آه کافی نیست
برای آمدنش زار باید زد...
🌱حجابِ دیدن او بی گمان خودِ ماییم
حجاب دیدن او را کنار باید زد...
🌤اللهمعجللولیکالفرج 🌤
تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌷
.
خوشا آن روز بر صحنش بشینیم ؛
ضریح و گنبد زردش ببینیم !
خوشآ آن روز با یک " یاحسینجان "
میان ڪربلا آرام بگیریم
صبحتون و عاقبتتون حسینی ♥️
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌱 گفتیم توصیهای به ما کن.
بیدرنگ گفت:
🌸اول اینکه حواستان به #حق_الناس باشد، یکی از دوستان که شهید شده بود، به خواب رفیقش آمده و گفته بود به منم اجازهی ورود به بهشت نمیدهند، چون حقالناس گردنم هست، لطفا برو از طرف من آن را ادا کن. یعنی حتی اگر شهید هم بشوید اما حق الناس گردنتان باشد، اهل بهشت نخواهید شد.
🌸دوم هم اینکه #نماز_شب بخوانید. بدون نماز شب به جایی نخواهید رسید.»
#شهید_جانباز_علی_خوش_لفظ 🕊
شادی روح پاکش صلوات 🌷
أللَّھُمَصَلِّ؏َلیمُحَمَّدوَآلِمُحَمَّدوَ؏َـجِّلْفَرَجھُمَ
#مثل_شهدا_باشیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_نـهـم
-احسان دیگه. باباش کارخونه داره🏣
-اها اها اون تیره برقه😄 خوب چی؟؟
-فک کنم از تو خوشش اومده. خواهرش شمارتو از من میخواست
-ندادی که بهش؟!
-نه...گفتم اول باهات مشورت کنم
-افرین که هنوز یه ذره عقله رو داری😝
-ولی پسره خوبیه هاخوش به حالت
-خوش به حال مامانش
-ااااا ریحانه.چرا ندیده و نسنجیده رد میکنی
-اگه خوشت اومده میخوای برا تو بگیرمش؟!😒
-اصلا با تو نمیشه حرف زد...فعلا کاری نداری؟!
-نه..خدافظ
بعد قطع کردن با خودم فکر میکردم این همه پسر دور و برم و تو دانشگاه میخوان با من باشن و من محل نمیکنمشون اونوقت گیر الکی دادم به این پسره بی ریخت و مغرور😤😒 (زیادم بی ریخت نبودا)
شاید همین مغرور بودنش من رو جذب کرده..😰
دلم میخواد یه بار به جای خواهر بهم بگه ریحانه خانم
تو همین فکرا بودم دیدم که صدای ضعیفی از اونور میومد. که سمانه داره هی میگه ریحانه ریحانه.🗣
سرم داغ شد.ای نامرد.نکنه لوداده که بهم نماز یاد داده و هیچی بلد نیستم😣
یهو دیدم سمانه اومد تو.ریحانه پاشو بیا اونور
-من؟!چرا؟!😳
-بیا دیگه. حرفم نزن
باشه. باشه..الان میام.
وارد اطاق شدم که دیدم همه دور میز نشستن. زهرا اول از همه بهم سلام کرد و بعدش هم آقاسید همونجور که سرش پایین بود گفت:سلام خواهرم. سفر خوش گذشت؟! کم و کسری ندارید که؟!😌
نه. اوکیه همه چی..الان منو از اونور اوردید اینور که همینو بپرسید؟!😒
که آقاسید گفت: بله کار خاصی نبود میتونید بفرمایید.
که سمانه پرید وسط حرفش:
نه بابا،این چیه. کار دیگه داریم.
سید:لا اله الا الله...😤
زهرا:سمانه جان اصرار نکن
ریحانه:میتونم بپرسم قضیه چیه؟؟
که سمانه سریع جواب داد هیچی مسول تدارکات خواهران دست تنهاست و یه کمک میخواد و من تو رو پیشنهاد دادم ولی اینا مخالفت میکنن.
یه لحظه مکث کردم که آقاسید گفت: ببخشید خواهرم .من گفتم که بهتون نگن .
دوستان، ایشون مهمان ما هستن نباید بهشون همچین چیزی میگفتید..از اول گفتم که ایشون نمیتونن.
نمیخواستم قبول کنم ولی این حرف آقاسید که گفت ایشون نمیتونن خیلی عصبیم کرد😡 و اگه قبول نمیکردم حس ضعیف بودن بهم دست میداد.😑
آب دهنمو قورت دادم و با اینکه نمیدونستم کارم چیه گفتم قبول میکنم.✌️
سمانه لبخندی زد و روبه زهرا گفت:دیدین گفتم.😬
آقاسید بهم گفت: مطمئنید شما؟!کار سختی هستا.
تو چشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_دهـم
آقاسید بهم گفت: مطمئنیدشما؟!کارسختی هستا
توچشماش👀 نگاه کردم و با حرص گفتم بله آقای فرمانده پایگاه😤
در همین حال یکی از پسرهای بسیجی بلند شد و گفت: محمدجان من برم خواهرم توحرم منتظره✋
-برو علی جان
-تااینجا فهمیدم اسمشم محمده👌
داشتم بیرون میرفتم که دیدم یه پسردیگه رفت و گفت حاج مهدی منم میرم یکم استراحت کنم😜
-به سلامت سجاد جان
-داشتم گیج میشدم😳
-چرا هرکی یه چی میگه؟!
رفتم جلو:
-جناب فرمانده؟!
-بله خواهرم؟!
-میتونم بپرسم اسم شما چیه؟!
-بله اختیار دارید.علوی هستم☺️
-نه منظورم اسم کوچیکتون بود😐
دیدم یکم مکث کرد که سریع گفتم چون هرکس یه چی صداتون میکنه کنجکاو شدم بپرسم.😊همین
-اها.بله. من محمد مهدی هستم. دوستان چون لطف دارن سر به سرم میزارن هربار یه کدومو صدامیزنن😁
اها.خوب پس.حالا من اگه کارتون داشتم چی صداتون کنم؟
هر چی مایلید ولی ازاین به بعد اگه کاری بود به خانم مولایی(منظورش زهرا بود) بگید و ایشون به من منتقل میکنن😎
اعصابم خورد شد😠 و باغرض گفتم:
باشهه.چشم
موقع شام غذاها رو پخش کردم و بعدشم سفره رو جمع کردم.سمانه با اینکه مسول فرهنگی بودو کارش چیز دیگه ولی خیلی بهم کمک کرد.یه جورایی پشیمون شدم چرا قبول کردم.
تو دلم به سمانه فحش میدادم که منو انداخت تو این کار😤😩
خلاص این چند روز به همین روال گذشت تا صبح روز آخر که چند تا از دخترها به همراه زهرا برای خرید میخواستیم بریم بیرون🚶
-سمانه
-جانم؟!
-الان حرم نمیخوایم بریم که؟!
-نه.چی بود؟!
-حوصله چادر گذاشتن ندارم اخه😣 خیلی گرمه
-سمانه یکم ناراحت شد ولی گفت نه حرم نمیریم
رفتیم تو بازار رضا و مشغول بازدید بودیم که زهرا با دوستش که تو یه مغازه انگشتر💍 فروشی بودن مارو دیدن:
-دخترا یه دیقه بیاین
-بله زهرا جان؟!
و باسمانه رفتیم به سمتشون
-دخترا به نظر شما کدوم یکی از اینا قشنگ تره؟!
(تو دستش دو تا انگشتر عقیق💍 مردونه داشت)
که سمانه گفت به نظر من اونیکی قشنگ تره و منم همونو باسر تایید کردم و زهرا هم خرید و گفت:
راستی دخترا قبل اذان یه جلسه درباره کارهای برگشت داریم.حتما بیاین
یه مقدار خرید کردیم و با سمانه رفتیم سمت حسینیه و اول از همه رفتم چادرمو گذاشتم و منتظر ساعت🕙 جلسه شدیم.
وارد اطاق شدیم که دیدم آقاسید و زهرا با هم حرف میزنن
در همین حین یکی ازپسرها وارد شد.
آقاسید دستشو بالا آورد که دست بده✋
دیدم همون انگشتری💍 که زهرا خریده بود تو دستشه😐
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
.
بین من و واژه ها همیشه جنگ است
این شد که کمیت شعرهایم لنگ است
القصه همین مصرع من را دریاب
ارباب دلم برای صحنت تنگ است😭
#دلتنگ_کربلاتم💔
.