✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_ســوم
تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه
ولی از اتوبوس خبری نبود
خیلی دلم شکست.
گریه ام گرفته بود.
الان چجوری برگردم خونه؟!
چی بگم بهشون؟!
آخه ساکمم تواتوبوس بود
بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام
تو همین فکرها بودم که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد.
بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم:
سلام. ببخشید..هنو حرفم تموم نشده بود که گفت:
اااا.خواهر شما چرانرفتید؟!
-ازاتوبوس جا موندم
-لا اله الا الله...اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان.
-حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.
-متاسفم براتون.حتما آقا نطلبیده بود شما رو.
-وایسا ببینم.چی چی رو نطلبیده بود.من باید برم.
-آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن.
-اصلا شما خودتون با چی میرید؟! منم با اون میام.
-نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم.نمیشه شما بیاید.
-قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.
-نمیشه خواهرم.اصرار نکنید.
-اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.
-میگم نمیشه یعنی نمیشه..یا علی
اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد.و منم با گریه همونجا نشستم
هنوز یه ربع نشده بود که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: لا اله الا الله...مثل اینکه کاری نمیشه کرد...بفرمایین فقط سریع تر سوار شین..
سریع اشکامو پاک کردم و پرسیدم چی شد؟! شما که رفته بودین؟!
هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم که ماشین پنچر شد.فهمیدم اگه جاتون بزاریم سالم به مشهد نمیرسیم
راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست و آقا سید هم جلوی ماشین و منم پشت ماشین و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن...(کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/)
حوصلم سر رفت...
هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم و گذاشتم تو گوشم و رفتم تو پوشه اهنگام و یه آهنگو پلی کردم...
یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.
یه نگاه به هنذفری کردم دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم
آروم عذر خواهی کردمو و زیاد به روی خودم نیاوردم و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول یه لا اله الا الله گفت و سرشو برگردوند.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_چـهــارم
توی مسیر بودیم و منم در حال گوش دادن به اهنگام ولی همچنان حوصلم سر میرفت.
اخه میدونید من یه آدمی هستم که نمیتونم یه جا ساکت باشم و باید حرف بزنم. اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن.
-آقای فرمانده پایگاه
-بله؟!
-خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟!
-ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم.
-اوهوووم.باشه. باهاش صحبت می کردم ولی بر نمی گشت و نگامم نمی کرد.دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش
تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد
-چی شدرسیدیم؟!
-نه برای نمازنگه داشتیم
-خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین
-خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست.شما هم بفرمایین
-کجا بیام؟!
-مگه شما نماز نمیخونین؟!
-روم نمیشد بگم که بلد نیستم.گفتم نه من الان سرم درد میکنه.میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره
-لا اله الا الله...اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست
-ممنون
-پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد یکم راه رفتم. آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن.ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود.
مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود.
مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. سرباز زودتر نمازشو تموم کرد و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد.
ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. بعد نمازش سجده رفت و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.
اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم.
گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود. راستیتش نمیتونستم باور کنم اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه.برام جالب بود همچین چیزی.
تو حال خودم بودم که یهو سرشو از سجده برداشت و باهام چشم تو چشم شد.سریع اشکاشو با استینش پاک کرد و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟
من؟! نه...نه.فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز
چشم چشم..الان میام.ببخشید معطل شدید.
سریع بلند شد.وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین.
نمیدونستم الان باید بهش چی بگم.
دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم.
فقط آروم توی دلم گفتم خوش بحالش که میتونه گریه کنه...
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای خدا
ای که دانه را
در شکاف خاک می شکوفانی
و از تاریکی آزادش می کنی
جانمان را از حبس غصه ها
و فکر و خیال، بِرَهان
و به نور خودت قلبمان را روشن کن.
" آمین🤲🏻
شبتون زنده به عشق
یا مھـــ🕊ــــدے
قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است
یازده بار شمردیم یکی باز کم است
این همه آب که جاریست نه اقیانوس است
عرق شرم زمین است که سرباز کم است
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.
حالا كه نیامدم دمت را بفرست
من نیستم آن جا كرمت را بفرست
گفتم كه مریضم و دوا میخواهم
پس گرد و غبار حرمت را بفرست
صبحتون حسینی ♥️💫
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
موفقیت به معنای این نیست که مدام اتفاقات عالی برایت رخ دهد
بلکه یعنی هر روز صبح از خواب بلند شوی و بهترین استفاده را از هر روزت بکنی🍃🍃🍃
─•❖•═════════
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_پـنـجـم
بالاخره رسیدیم به جایی که اتوبوس ها🚌 بودنختو و بچه ها مشغول غذا خوردن🍝. آقاسید بهم گفت پشت سرش برم و رسیدیم دم غذا خوری خانم ها.
آقاسید همونطور که سرش پایین بود صدا زد زهرا خانم؟! یه دیقه لطف میکنید؟!
یه خانم چادری که روسریش هم با چفیه بود جلو اومد و آقاسید بهش گفت: براتون مسافر جدید آوردم.
بله بله..همون خانمی که جامونده بود...بفرمایین خانمم😊
نمیدونم چرا ولی از همین نگاه اول از زهرا بدم اومده بود😕 شاید به خاطر این بود که آقاسید ایشونو به اسم کوچیک صدا کرده بود و منو حتی نگاهم نمیکرد😏
محیط خیلی برام غریبه بود
همه دخترا چادری و من فقط با مانتو و مقنعه دانشگاه
دلم میخواست به آقاسید بگم تا خود مشهد به جای اتوبوس با شما میام به جای اینا🚶
بعد از شام تو ماشین نشستیم که دیدم جام جلوی اتوبوس و پیش یه دختر محجبه ی ریزه میزست .اتوبوس که راه افتاد خوابم نمیگرفت. گوشیمو📱 درآوردم و شروع کردم به چک کردن اینستاگرامم و خوندن پی ام هام.
حوصله جواب دادن به هیچ کدومو نداشتم.
دیدم دختره از جیبش تسبیح در آورد و داشت ذکر میگفت.
با تعجب😳 به صورتش نگاه کردم که دیدم داره بهم لبخند میزنه از صورتش معلوم بود دختر معصوم و پاکیه و ازش یکم خوشم اومد.🙂
-خانمی اسمت چیه؟!
-کوچیک شما سمانه
-به به چه اسم قشنگی هم داری.
-اسم شما چیه گلم؟!
-بزرگ شما ریحانه
-خیلی خوشحالم از اینکه باهات همسفرم
-اما من ناراحتم
-ااااا..خدا نکنه .چرا عزیزم؟
-اخه چیه نه حرفی نه چیزی فقط داری تسبیح میزنی.مسجد نشستی مگه؟
-خوب عزیزم گفتم شاید میخوای راحت باشی باهات صحبتی نکردم. منو اینجوری نبین بخوام حرف بزنم مختو میخورم ها
-یا خدا. عجب غلطی کردیم پس...همون تسبیحتو بزن شما
-حالا چه ذکری میگفتی؟!
-داشتم الحمدلله میگفتم.
-همون خدایا شکرت خودمون دیگه؟!
-اره
-خوب چرا چند بار میگی؟!یه بار بگی خدا نمیشنوه؟؟
-چرا عزیزم. نگفته هم خدا میشنوه. اینکه چند بار میگیم برا اینه که قلبم♥️ با این ذکر خو بگیره.
-آهااان..نفهمیدم چی گفتی ولی قشنگ بود
-و شروع کردیم به صحبت با هم و فهمیدم سمانه مسئول فرهنگیه بسیجه و یک سالم از من کوچیک تره ولی خیلی خوش برخورد و خوب بود.
نصف شبی صدای خندمون😅 یهو خیلی بلند شد که زهرا اومد پیشمون.
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_شـشــم
چتونه دخترها؟!😠 خانم های دیگه خوابن...یه ذره آروم تر...
من یه چشم غره😒 بهش زدم
سمانه هم سریع گفت چشم چشم حواسمون نبود.
بعد از اینکه رفت پرسیدم:
-این زهرا خانمتون اصلا چیکاره هست؟
-ایشون مسول بسیج خواهرانه دیگه
-اااا...خوب به سلامتی
و تو دلم گفتم خوب به خاطر اینه که آقاسید به اسم صداش میکنه و کم کم چشمامو بستم تا یکم بخوابم.😴
بالاخره رسیدیم مشهد
اسکان ما تو یه حسینیه🏤 بود که طبقه پایین ما بودیم و طبقه بالا آقایون و وقتی که رسیدیم اقای فرمانده👮 شروع کرد به صحبت کردن برامون:
خوب عزیزان...اولین زیارت رو با هم دسته جمعی میریم و دفعه های بعد هرکی میخواد میتونه با دوستاش مشرف بشه فقط سر ساعت🕗 شام و ناهار حاضر باشین و ادرس هم خوب یاد بگیرین..
برگشتم سمت سمانه و گفتم :
-سمانه؟!
-جانم؟!
-همین؟!
-چی همین؟!
-اینجا باید بمونیم ما؟!
-اره دیگه حسینیه هست دیگه
-خسته نباشید واقعا. اخه اینم شد جا..این همه هتل🏩
-دیگه خواهر باما اومدی باید بسیجی باشی دیگه
-باشهه.
زمان اولین زیارتمون رسید. دیدم سمانه با یه چادر داره به سمتم میاد:
-این چیه سمی؟!
-وااا.. خو چادره دیگه!
-خوب چیکارش کنم من؟!
-بخورش خوب باید بزاری سرت
-برای چی؟!مگه مانتوم چشه؟!
-خوب حرم میریم بدون چادر نمیشه که
-اها...خوب همونجا میزارم دیگه
-حالا یه دور بزار ببینم اصلا اندازته؟!
چادر رو گرفتم و رفتم جلوی آینه.یکم شالمم جلو آوردم وچادرمو گذاشتم و تو اینه خودمو نگاه کردم و به سمانه گفتم:
. -خودمونیما...خشگل شدم😉
-آره عزیزم...خیلی خانم شدی.
-مگه قبلش آقا بودم ولی سمی...میگم با همین بریم..برای تفریحی هم بدنیست یه بار گذاشتنش.
-امان از دست تو بزار سرت که عادت کنی هی مثل الان نیوفته
-ولی خوب زرنگیا...چادر خوبه رو خودت برداشتی سُر سُری رو دادی به ما
-نه به جان تو... اصلا بیا عوض کنیم
-شوخی میکنم خوشگله..جدی نگیر..
-منم شوخی کردم والا..چادر خوبمو به کسی نمیدم که😬
حاضر شدیم و به سمت بیرون رفتیم و من دوست داشتم حالا که چادر گذاشتم آقاسید منو ببینه. هیچ حس عشقی نبود و فقط دوست داشتم ببینه که منم چادر گذاشتم و فک نکنه ما بلد نیستیم...
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خانمها نمیکرد.😑
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
خدا اینقدر به شهدا قدرت و آبرو داده که شفاعت ما برایشان کاری ندارد ...
شهدا دست شون خیلی بازه ، رفیق شهید تون را پیدا کنید.
شهدای کوچه و خیابان خود را بشناسید ، ارتباط قلبی برقرار کنید و از خاصیت آن بهره مند شوید
#یادشهداکمترازشهادت_نیست🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
فآشبگویم:
هیچڪسجــزآنـڪہ
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشتـنرا
نمیدانـد ...
شهیدآوینی
.
🦋• همیشه میگفت:
یه شھید انتخاب ڪنید، 🍃
برید دنبالش بشناسیدش؛👀
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشید حاجت بگیرید . . .
شما هم
”شھید میشید“ :)🌱
#شهیدمصطفیصدرزاده...🌷🕊
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
عمری ست گداییم، ولی غصه نداریم
سقف سرمان سایهی دیوار جواد است
ولادت با سعادت حضرت
#جواد_الائمه علیه السلام مبارک 🌸
گفتند جواد است سَرِ راه نشستیم
در جمعِ گدایان خبری بهتر از این نیست...
ـ تولدتون مبارک آقازاده امام رضا🎊
.
.
پرسیدند:
فرق کریم با جواد در چیست؟
فرمودند:
از شخص کریم همین که درخواست کنید به شما عنایت میکند.
ولی #جواد خود به خود به دنبال سائل می گردد تا به او عطا کند.
#امام_جواد
...
ولادت با سعادت امام جواد (ع) مبارک🌺
#میلاد_امام_جواد(ع)
🎊🎊عیدتون مبارک🎊🎊
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
15.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#حتماحتماببینیدوبهره ببرید👌👌
قفل حاجات دنیوی تون را باز کنید!
#استادعالی
#ولادت_امام_جواد(ع)🌸🎊🌸
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
میدونین ک امام جواد حاجات مادی رو میده
امام رضا جانم چشم شما روشن آقا.
🎉⃟💐#میلاد_امام_جواد(ع)
🎉⃟💐#امام_جواد(ع)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
.
آقا ...قرار ما سر میدان کاظمین
ای اولین زیارت ما بعد کربلا..❤️🩹
.
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_هـفـتـم
ولی دریغ که اصلا نگاهی به سمت خواهرها نمیکرد😑
پشت سرشون رفتیم و وقتی نزدیک باب الجواد که شدیم آقاسید شروع کرد به مداحی🗣 کردن. (اوجه بهشته حرم امام رضا/زایرات اینجا تو جنان دیده میشن/مهمونات امشب همه بخشیده میشن)
نمیدونم چرا ولی بی اختیار اشکم😢 در اومد
سمانه تعجب کرده بود😯
-ریحانه حالت خوبه؟!
-اره چیزیم نیست
یواش یواش وارد صحن شدیم. وقتی گنبد رو برای اولین بار دیدم یجوری شدم.فضای حرم برام خیلی لطیف بود.🌸
همراه سمانه وارد حرم شدیم.
بعضی چیزها برام عجیب بود.😧
-سمی اونجا چه خبره؟!
-کجا؟! اونجا؟! ضریحه دیگه
-خوب میدونم ولی انگار یه جوریه؟! چرا همدیگه رو هل میدن؟!
-میخوان دستشون به ضریح بخوره
-یعنی هر کی اونجا دست بزنه حاجت میگیره؟!
هرکی اونجا دست بزنه که نه ولی اعتقاد دارن اونجا چون محل زیارت فرشته ها👼 و امامهاست متبرکه و بهش دست میزنن و زیارت میکنن.
-یعنی اگه ما الان دست نزنیم زیارت نکردیم؟!
-چرا عزیزم. مهم خوندن زیارت نامه📖 و...هست
سمانه یه زیارت نامه هم به من داد و گفت تو هم بخون.
-اخه من که زیاد عربی خوندن بلد نیستم😞
پس من میخونم و تو هم باهام تکرار کن ،حیفه تا اینجا اومدی زیارت نامه نخونی.
و سمانه شروع کرد با صدای آرامش بخشش زیارت نامه خوندن و من گوش دادم.
بعد زیارت تو صحن انقلاب نشستیم و سمانه مشغول نماز خوندن که یاد اون روز توی جاده🛣 افتادم و گفتم:
-سمانه؟!
-جان سمانه
-یه چی بگم بهم نمیخندی؟!
-نه عزیزم.چرا بخندم
-چرا شما نماز میخونید؟!
-عزیزم نماز خوندن واجبه و دستور خداست ولی یکی از دلایلش ارامش دادنه به خود آدمه.👌
-یعنی تو نماز میخونی واقعا آروم میشی؟!
-دروغ چرا...همیشه که نه. ولی هروقت با دلم نماز میخونم واقعا آروم میشم.هر وقتم که غم دارم هم که تو سجده بعد نماز با خدا درد و دل میکنم و سبک میشم..
-اوهوم..میدونی سمی من نماز خوندنو تو بچگی از مامان بزرگم یاد گرفته بودم..ولی چون تو خونه ما کسی نمیخوند دیگه کم کم فراموش کردم😩
بیچاره مامان بزرگم تا حالا مشهد نیومده بود و آرزوشو داشت.😔
میشه دو رکعت نماز برای مامان بزرگم بخونی؟!
-چرا نمیشه...ولی روحش بیشتر خوشحال میشه ها وقتی خودت بخونی
-میخوام بخونم ولی..
-ولی نداره که.اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هاشمی
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
#قسـمـت_هـشـتـم
-ولی نداره که. اینهمه راه اومدی بعد یه نماز نمیخوای بخونی؟؟
-نمیدونم چی بگم... تو نماز خوندن بهم یاد میدی؟!
-چرا که یاد نمیدم گلم با افتخار آجی جون.😊
سمانه هم همه چیزو با دقت بهم یاد میداد و منم کم کم یادم میومد ذکرها و نحوه گفتنش
دو رکعت نماز برای مامان بزرگ خوندم
خیلی دوست داشتم آقای فرمانده من رو در حال نماز خوندن میدید😈
شاید اصلا مامان بزرگ بهانه بود و به خاطر اون نماز خوندن یاد گرفتم که باز دوباره جلوش ضایع نشم نمیدونم☹️
اما این نمازم هرچی بود قربتا الی الله نبود و نتونستم مثل آقاسید و سمانه تو سجده بعدش درد و دل کنم و هر چی زور زدم اشکی هم در نیومد😢
بعد نماز تو حال خودمون بودیم که برا سمانه اس ام اس📱 اومد و بعد خوندنش گفت:
-ریحانه جان پاشو بریم حسینیه
-چرا؟! نشستیم دیگه حالا
-زهرا پیام داد که آقاسید برای اعضای اجرایی جلسه گذاشته و منم باید باشم.
تو هم که اینورا رو بلد نیستی.
-باشه پس بریم
فهمیدم تو این جلسه سید مجبوره رو در رو با خانم ها حرف بزنه و چون زهرا هم بود میخواستم ببینم رابطشون چه جوریه😎
-سمانه؟!
-جانم؟؟
-منم میتونم بیام تو جلسه؟؟
متاسفم عزیزم.ولی فقط اونایی که آقاسید اجازه میدن میتونن بیان.جلسه خاصی نیستا هماهنگی در مورده سفره🚌
-اوهوم...باشه
جلسه تو اطاق بغل حسینیه خواهران بود و منم تو حسینیه بودم..داشتم با گوشیم📱 ور میرفتم که مینا بهم زنگ.
-سلام ریحانه. خوبی؟؟چه خبر؟! بابا بی معرفت زنگی..پیامی چیزی؟!
-من باید زنگ میزدم یا تو..اخه نپرسیدی زنده رسیدیم یا نه😠
-پی ام دادم ولی جواب ندادی
-حوصله چک کردن ندارم
-چه خبرا دیگه.همسفرات چه جورین؟!
-سلامتی...آدمن دیگه ولی همه بسیجین😒
-مواظب باش اونجا به زور شوهرت ندن😆
-نترس اگه دادن برا تو هم میگیرم
- بی مزه حالا چه خبراخوش میگذره
- بد نیست جای شما خالی
- راستی ریحانه
- چی؟!
- پسره هست قد بلنده تو کلاسمون
- کدوم؟!
- احسان دیگه.باباش کارخونه داره🏣
ادامه دارد ...
✍ سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄
#شهادت داسـتان ماندگار آنانیست
که فهمیدند دنیا جاۍ ماندن نیست❤️🩹🌿>>
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🌿یهجاخوندم،نوشتهبود:
-مثلاآخرششھیدشیمشانسَکی!
شھادتشانسکینیستمشتی!
شھادتتلاشمیخواد ..
شھادتعشقمیخواد ..
شھادتکنترلِنفسمیخواد ..
شھادتسختیودردورنجمیخواد ..!💔:)
#شهیدانه_زندگی_کنیم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بخشی از وصیت نامه شهید :
باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم ...
#شهید_محمودرضا_بیضایی
پاتوق دخترانحاجقاسم🇮🇷بسیج دانش اموزی شهرستان فارسان
بخشی از وصیت نامه شهید : باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمد
امروز با دخترام جلسه داشتم
یجا از صحبتا گفتم وجه مشترک خودتون و داداش شهیدتونو پیدا کنین
الان این فیلمو دیدم.
تازه متوجه شدم چراااا اینقدر به خانم حضرت رقیه ارادت خاص دارم😪😪😭😭😭😭😭