#داستان_کوتاه_زیبا
روزی زنی روستایی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود. بیمار شد. شوهر اوکه از موتور سیکلت خود برای حمل و نقل کالا درشهر استفاده می کرد برای اولین بار همسرش راسوار موتور کرد.
زن با احتیاط سوارشد واز دستپاچگی وخجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد.....
که شوهرش گفت -مرا بغل کن.
زن پرسید- چه کار کنم؟
وقتی متوجه حرف شوهرش شد صورتش از خجالت سرخ شد درحالی که اشک چشمانش راخیس کرده بود دستانش را دور کمر شوهرش حلقه کرد تا از موتور نیافتد. به نمیه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست تا به منزل بازگردند
شوهرش باتعجب پرسید-چرا؟تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.
زن جواب داد-دیگرلازم نیست .بهتر شده ام.سرم درد نمی کند.
مرد همسرش را به خانه رساند.ولی به طور حتم هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ساده
(مرا بغل کن)چقدر احساس خوشبختی را در دل همسرش باعث که در همین مسیر کوتاه سر دردش خوب شود........
لینک #داستان_پیرمرد_و_دختر_زیبا👇
https://eitaa.com/dokhtaran_havva/6271
◼️ @dokhtaran_havva ◼️