✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_پنجم:ماجرای اسلام آوردن
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
به زحمت ذهنم رو جمع کردم
بعد از حرف هايي که اون روز زديم... فکر می کردم...(ديگه صدام در نيومد)
_نمي تونم بگم حقيقتا چه روزها و لحظات سختي رو گذروندم. حرف هاي شما از يکطرف و علاقه ی من از طرف ديگه، داشت از درون، ذهن و روحم رو مي خورد. تمام عقل و افکارم رو بهم مي ريخت. گاهي به شدت از شما متنفر مي شدم و به خاطر علاقه اي که به شما پيدا کرده بودم خودم رو لعنت مي کردم؛
اما اراده خدا به سمت ديگه اي بود.
همون حرف ها و شخصيت شما و گاهي اين تنفر باعث شد نسبت به همه چيز
کنجکاو بشم...
اسلام، مبناي تفکر و ايدئولوژي هاي فکريش، شخصيتي که در عين تنفري که ازش پيدا کرده بودم نمي تونستم حتي يه لحظه بهش فکر نکنم.
دستش رو آورد بالا، توي صورتش و مکث کرد...
من در مورد خدا و اسلام تحقيق کردم و اين نتيجه اون تحقيقات شد. من سعي کردم خودم رو با توجه به دستورات اسلام، تصحيح کنم و امروز پيشنهاد من، نه مثل گذشته، که به رسم اسلام ،از شما خواستگاري مي کنم، هر چند روز اولي که توي حياط به شما پيشنهاد دادم حق با شما بود و من با يک هوس و حس کنجکاوي نسبت به شخصيت شما، به سمت شما کشيده شده بودم؛ اما احساس امروز من، يک هوس سطحي و کنجکاوانه نيست! عشق، تفکر و احترام من نسبت به شما و شخصيت شما من رو اينجا کشيده تا از شما خواستگاري کنم و يک عذرخواهي هم به شما بدهکارم، در کنار تمام اهانت هايي که به شما و تفکر شما کردم و شما صبورانه برخورد کرديد،
من هرگز نبايد به پدرتون اهانت مي کردم.
اون صادقانه و بي پروا، تمام حرف هاش رو زد و من به تک تک اونها گوش کردم و قرار شد روي پيشنهادش فکر کنم.
وقتي از سر
ميز بلند شدم لبخند عميقي صورتش رو پر کرد....
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_ششم:استخاره
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
هر چند نمي دونم پاسخ شما به من چيه؟؛ اما حقيقتا خوشحالم بعد از چهارسال ونيم تلاش، بالاخره حاضر شديد به من فکر کنيد....
از طرفي به شدت تحت تاثير قرار گرفته بودم؛ ولي مي ترسيدم که مناسب هم نباشيم،
از يه طرف، اون يه تازه مسلمان از سرزميني با روابط آزاد بود و من يک دختر ايراني از خانواده اي نجيب و نمي دونستم خانواده و ديگران چه واکنشي نشون ميدن!
برگشتم خونه و بدون اينکه لباسم رو عوض کنم بي حال و بي رمق،
همون طوري ولو شدم روي تخت.
کجايي بابا؟ حالا چه کار کنم؟ چه جوابي بدم؟ با کي حرف بزنم و مشورت کنم؟ الان بيشتر از هر
لحظه اي توي زندگيم بهت احتياج دارم که بياي و دستم رو بگيري و به عنوان يه مرد، راهنماييم کني.
بي اختيار گريه مي کردم و با پدرم حرف مي زدم...
چهل روز نذر کردم اول به خدا و بعد به پدرم توسل کردم، گفتم هر چه بادا باد. امرم رو به خدا مي سپارم؛ اما هر چه مي گذشت محبت «يان دايسون»، بيشتر از قبل توي قلبم شکل مي گرفت... تا جايي که ترسيدم.
خدايا! حالا اگر نظر تو و پدرم خلاف دلم باشه چي؟
روز چهلم از راه رسيد... تلفن رو برداشتم تا زنگ بزنم قم و بخوام برام استخاره کنن،
قبل از فشار دادن دکمه ها نشستم روي مبل و چشم هام رو بستم.
خدايا! اگر نظر تو و پدرم خلاف دل منه، فقط از درگاهت قدرت و توانايي مي خوام .
من، مطيع امر توئم ....
و دکمه روي تلفن رو فشار دادم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
24.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸✨ #وقت_هنرمندی ✨🌸
🌷با آموزش جامدادی 🌷
ویژه آغاز سال تحصیلی ✏️
در آستانه مهرماه خیلی خوبه که یاد بگیریم که یه جامدادی یا کیف کوچک لوازم رو چطور درست کنیم؟
این جامدادیها رو با چرم و نمد و... هرچی که دوس دارین میتونین بدوزین. 📐
دوختش راحته و میتونین به راحتی دست به کار بشین😉
بین پارچه ونمد زانفیکس بزنین که چسب مخصوص پارچه است.
فقط حواستون باشه اتو رو مستقیم روی زانفیکس نذارین که فاجعه به بار میاد😁
اگر هم باچرم میدوزین که کلا زانفیکس نمیخواد... به طور کلی لوازمش رو از خرازی ها میتونین تهیه کنین؛
تو فیلم هم فراموش کرده بگه که چهارتاگوشه رو که میدوزین اضافه هاش رو باید بچینین...✂️
اندازه جامدادی مستطیل۲۰×۳۰و از گوشه ها ۲ سانت داخل بشین؛🏷
امیدواریم که از این آموزش
بهره کافی رو ببرید💖
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_هفتاد_و_هفتم:اجازه ی پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
"همان گونه که بر پيامبران پيشين وحي فرستاديم بر تو نيز روحي را به فرمان خود،
وحي کرديم... تو پيش از اين نمي دانستي کتاب و ايمان چيست ولي ما آن را نوري قرار داديم که به وسيله آن,هر کسي از بندگان خويش را بخواهيم هدايت مي کنيم و تو مسلما به سوي راه راست هدايت مي کني"
سوره شوري... آيه 7
اين... پاسخ نذر ۴۰ روزه من بود.
تلفن رو قطع کردم و از شدت شادي رفتم سجده...
خيلي خوشحال بودم که در محبتم اشتباه نکردم و خدا، انتخابم رو تاييد مي کنه؛
اما در اوج شادي يهو دلم گرفت... گوشي توي دستم بود و مي خواستم زنگ بزنم ايران؛
ولي بغض، راه گلوم رو سد کرد و اشک بي اختيار از چشم هام پايين اومد.
وقتي مريم عروس شد و با چشم هاي پر اشک گفت با اجازه پدرم... بله؛ هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت پدر.
از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم:
بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست داماد مي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از زبونت بشنوم؛
حداقل قبل عروسيم برگرد؛
حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پلاک!
هيچي نمي خوام... فقط برگرد...
گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گريه مي کردم .
بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاری يان دايسون رو مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
#ادامه_دارد .....
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_آخر: رنگ پدر
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
بالاخره سکوت رو شکست:
زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيز تو رو... تو هم سر
قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
حدود ۴۰ شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم بگو... من، تو
رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميگذارم، توکل بر خدا... مبارکه.
گريه امان هر دومون رو بريد
زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛مبارکه ان شاءالله.
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم...
اشک مثل سيل از چشمم پايين مي اومد...
تمام پهناي صورتم اشک بود.
همون شب با «يان» تماس گرفتم و همه چيز رو براش تعريف کردم... فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن.
توي اولين فرصت، اومديم ايران، پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن...
مراسم ساده اي که ماه عسلش سفر ۴۰ روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود.
هيچ وقت به کسي نگفته بودم؛
اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.
توي فکه بود
توی فکه بود که تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش می گرفت.......
(نقل شده از زبان همسر و فرزند شهيد)
🔹🔹🔷 پایان 🔷🔹🔹
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌿🌺🌿 به پایان آمد این رُمان 🌿🌺🌿
حکایت همچنان باقیست....
با گذشت حدود دو ماه از آغاز به کار
#پاتوق_مجازی_دختران_مروارید
امشب به پایان اولین سری از رمان های شبانهمون رسیدیم که شکر خدا با استقبال خیلی خوب شما عزیزان همراه بود...
دوس داریم نظرات شما مرواریدی های نازنین رو درباره رمانی که مطالعه کردین بدونیم...
و ازتون میخوایم برداشتی که ازش داشتین و احساستون رو راجع به خوندن این داستان کاملا واقعی رو با ما به اشتراک بذارین تا با نام خودتون در کانال منتشر بشه؛
شما از همین لحظه میتونین
به آی دی اختصاصی کانال پیام بدین
📩 و نظراتتون رو برای ما ارسال کنین 📩
💌 @Dokhtarane_morvarid 💌
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🇮🇷✊ #باید_قوی_شویم ✊🇮🇷🇮🇷
دوست دارید بدونید که #تحریف
با چه روندی صورت میگیره؟؟
به همینراحتی خیلیچیزا عوضمیشه!☝️
بعضی ها سطح فهم پایین تری دارند
بعضی ها مغرضانه عمل میکنند🙄
بعضی ها قابلیت انتقال مطلب را ندارد
و ...
پس دین و دنیای خودمون رو
به دست مردم نسپاریم!
🎥دعوتید به دیدن اینکلیپ طنز وجالب🎥
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─