eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠مسابقه از ۲۰ رویداد بزرگ نوجوانانه💠 ۱۰۰۰+۴۰۰+۲۰ جایزه شگفت انگیز🎁 ۱۴۲۰۰جایزه خواندنی، دیدنی،شنیدنی🎁 پس فرصت رو از دست ندیم... 😊 هرچی زودتر ثبت نام رو انجام بدین و با کد معرف پاتوق دختران مروارید به خانواده بزرگ از۲۰ بپیوندید 😉 📌فقط کافیه روی لینک زیر کلیک کنین و شماره همراهتون رو وارد کنین😍👇 http://az-bist.ir/refg/AZ20-msadat133
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم ﺑﻪ ﺭﻭﺍﻳﺖ زینب ……… ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﻣﻴﺸﻢ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻗﺪﻣﻲ ﺑﺮﻣﻴﺪﺍﺭﻡ ﺍﻣﺎ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﺳﺴﺖ ﻣﻴﺸﻦ ” ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﻓﻘﻂ ﺟﺪﺍﻳﻲ ﺳﺨﺖ ﺗﺮ ﻭ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﻲ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻴﺸﻪ ، ﺍﺻﻼ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﻴﺴﺖ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﺵ ﺭﺍﻫﻢ ﺑﺪﻥ ﻳﺎ ﻧﻪ . ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍ . ﭼﺮﺍ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﺳﺮﻳﻊ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﻴﻦ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻡ ، ﺳﻮﺍﺭ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﻴﻜﻨﻢ ، ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺍﻣﻴﺮﺣﺴﻴﻦ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻭ ﻫﻤﻮﻥ ﻣﺮﺩﺍﻱ ﻧﺎﺏ ﺧﺪﺍﻳﻲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻄﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻡ . . ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﻧﻢ ، ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﻭﻗﺖ ﭘﺎﻡ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﺮﻱ ﻧﺮﻩ . ﻗﻄﻌﻪ ۴۰ . ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺑﻲ ﭘﻼﻙ . ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﻱ ﻛﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﻴﺸﻢ ﮔﻞ ﻫﺎﻱ ﻧﺮﮔﺲ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﻗﺒﻮﺭ ﺷﻬﺪﺍﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭﺩﺭ ﺍﻭﻟﻴﻦ ﻗﻄﻌﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻱ ﻓﺎﻧﻮﺳﻲ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﻬﺪﺍ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ . ﺑﺎ ﻭﻟﻊ ﺑﻮ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻄﺮ ﻣﻘﺪﺱ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ، ﺍﻳﻦ ﻋﺸﻖ ﺭﻭ . ﭼﻪ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺑﻲ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﻓﺎﻗﺖ ﺑﺎ ﺷﻬﺪﺍ . ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭﺍﻱ ﻛﻮﭼﻴﻜﻲ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻛﻴﻔﻢ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﺭﻡ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﻧﺪﻥ . _ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎ ﺍﺑﺎﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﻭ ﻋﻠﻴﻚ ﻳﺎﺑﻦ ﺍﻟﺮﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ . ﺑﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺳﻢ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﻱ ﺳﻨﮓ ﻗﺒﺮ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﻣﻴﺰﺍﺭﻡ ﻭ ﺳﺠﺪﻩ ﻣﻴﺮﻡ ، ﻳﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﻃﻮﻻﻧﻲ ، ﺑﺎ ﺍﺷﻚ ، ﺁﻩ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﻳﺎ ﺷﺎﻳﺪ ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ . ﺑﺮﺍﻱ ﺑﺮﮔﺮﺩﻭﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻢ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺠﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﻴﻜﻨﻢ . ﺑﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﻡ ﺧﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﺎﺗﻢ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺑﭽﮕﻲ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ . ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺯﻭﺩ ﺍﺯ ﺭﺣﻤﺖ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪﻡ . ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺧﺪﺍﺍﺍﺍﺍﯾﺎﺍﺍﺍﺍ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﺧﺴﺘﻢ . ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﮑﺸﻢ …… ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻗﺒﺮ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺯﺟﻪ ﻣﯿﺰﻧﻢ _ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭼﺮﺍ ؟ ﭼﺮﺍ ﻣﺤﮑﻮﻡ ﺷﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﺪﺍﯾﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻨﻢ ﺭﻭ ﺍﺯﻡ ﮔﺮﻓﺘﯽ ؟ ﭼﺮﺍ؟ ﭼﺮﺍ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ؟………… . . . . ﻫﻮﺍ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪﻩ ، ﻗﺎﻧﻮﺳﺎﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺮ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﺪﺍ ﻓﻀﺎ ﺭﻭ ﺧﺎﺹ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﻀﺎ ﻣﯿﺒﺨﺸﻦ . ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺎﻧﻮﺱ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺤﯿﻂ ﺣﺎﻟﺖ ﺳﺎﯾﻪ ﺭﻭﺷﻦ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ . ﺣﺘﻤﺎ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺷﺪﻥ ، ﻫﻨﻮﺯ ﺳﯿﺮ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺁﺭﻭﻡ ﺁﺭﻭﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﯿﺨﮑﻮﺑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ _ زینب ﺳﺎﺩﺍﺗﻢ؟ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﻨﺪﻡ ، ﻣﻄﻤﺌﻨﺎ ﺗﻮﻫﻤﯽ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺍﯾﻦ ﺗﻮﻫﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺑﺸﻪ ، ﮐﺎﺵ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺪﺍﺵ ﺭﻭ ﺑﺸﻨﻮﻡ ﺣﺘﯽ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﻝ . ﺑﮕﻮ ﺑﮕﻮ . ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﺮﺥ ﻭ ﭘﻒ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﺸﻢ ، ﺑﺎ ﺑﻬﺖ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﭘﺎﻡ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻪ ، ﮔﻮﺷﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﻣﯿﺰﺍﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﮕﻪ _ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻣﻨﻮ ﺍﺫﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ زینب ﭼﺮﺍ؟ ﻓﻘﻂ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﮕﻮ ؟ ﭼﺮﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ “ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺻﺪﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺳﺮﺧﻪ؟ ﭼﺮﺍ ﺷﻮﻧﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯿﻠﺮﺯﻩ؟ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻨﻪ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﺎﺭﺍﯼ ﻣﻨﻪ؟ ” ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺯﺍﻧﻮ ﻣﯿﺰﻧﻢ ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﺯﻝ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﻡ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﻭﻥ ﻭ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺮﯾﺪﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻘﺪﻣﻪ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﻢ ، ﺍﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯿﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻣﺎﻥ ، ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻨﺶ ، ﺍﺯ ﺑﺮﮔﺸﺘﺶ ، ﺍﺯ ﺗﻬﺪﯾﺪﺵ . ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺪﺕ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ . ﺣﺮﻓﺎﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﻣﯿﺸﻪ ، ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻡ ﺗﺎ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻠﺶ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﺳﺮﺥ ، ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﻟﺐ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻫﻢ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﻣﯿﺸﻢ ، ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﻏﯿﺮﺗﻪ . ﻏﯿﺮﺗﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﮐﻢ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻬﺶ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯿﮕﻪ _ ﺧﺐ؟ ﻫﻤﯿﻦ؟ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ _ ﺭﻭﺯ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﻢ ، ﻣﻦ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺘﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺑﻠﮑﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﯾﻨﺪﺕ ﺭﻭ ﺑﺴﺎﺯﻡ . ﻣﻬﻢ ﺣﺎﻟﻪ ﻧﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ؟ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻢ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻮﺩ ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ . _ ﯾﻊ .… ﯾﻌﻨﯽ ..… ﺗﻮ .… ﺗﻮ .… ﻫﻨﻮﺯﻡ .… ﺣﺎﺿﺮﯼ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ؟ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ : ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻨﺎﻫﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﺼﻠﺤﺘﯿﺶ ﻧﻪ . ﺩﺭﻭﻏﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻔﺮﻗﻪ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﻪ ﻣﺼﻠﺤﺘﻪ . ﮐﻼﻓﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﻣﯿﺒﺮﻩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﺳﻌﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻦ ﻧﺸﻨﻮﻡ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻼﻩ ﺷﺮﻋﯽ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﻩ ، ﯾﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻟﺞ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺗﻮﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺬﯾﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺸﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﮕﯽ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺟﺪﺍ ﺑﺸﯿﻢ . بعد به سمت من برمیگرده و با لبخند میگه:شما نمیایید؟ با تعجب بهش خیره میشم با بهت و بدون هیچ حرفی بلند میشم و به طرفش میرم. امیرحسین:ماشین آوردی؟ سرم رو تکون میدم . امیرحسین:خانوم افتخار میدن منم برسونن؟ دوباره سرم رو تکون میدم.تازه فرصت میکنم براندازش کنم چقدر لاغر شده بود دوباره بغض و بغض. نمیتونستم آنقدر مهربونی گذشت و بزرگی رو درک کنم . 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿🕊 🕊🌿🕊 السلام علیک یا مولانا یا اباصالح المهدی ... ⏳ یک دقیقه بیشتر فرصت داریم! یک دقیقه بیشتر تا باخودمان فکر کنیم چرا سالهای نیامدن مولایمان یلدایی گذشت؟ چرا دانه های انار قلبمان را❣ دست هرکسی دادیم جز او ؟ چرا دور هم حلقه زدیم اما از فراق مولا اشکی در چشمانمان حلقه نزد!؟ کاش در این پاسخی پیدا شود🙏 برای غفلت یلدایی ما و شبهای تنهایی او... 🌿 🌿 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مسابقه از ۲۰ رویداد بزرگ نوجوانانه 🎁۱۰۰۰+۴۰۰+۲۰ جایزه شگفت انگیز🎁 🎉۱۴۲۰۰جایزه خواندنی، دیدنی،شنیدنی🎉 🤩در انتظار شماست🤩 همراهی‌تون تا این لحظه ستودنی بوده😉👌 اغلب شما عزیزانی که ثبت نام کردین پرسیدین که آیا مراحل شروع نشده ؟ 📌 شروع اولین ماموریت مسابقه از۲۰ ⏰ راس ساعت ۱۴:۲۰ در سایت هست😍 پس تا فرصت باقی هست روی لینک زیر کلیک کنین و به راحتی ثبت نام رو انجام بدین که اتفاقات ویژه ای در راهه 😍👇 http://az-bist.ir/refg/AZ20-msadat133 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😁😂😄 😄😂😁 مغز آدمم عجب موجودیه ها یادش میمونه یه چیزی یادش رفته اما یادش نمیاد چی یادش رفته🙃🤔 امیدوارم خدا در ورژن های بعدی این مشکلو حل کنه 😂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 تعرفه کارمزد بانکها جوری شده که از جلو عابربانک رد شدم و نگاش نکردم دیدم پیامک اومد: تحویل نمیگیری علی الحساب ۱۰۰ تومن ازحسابت کسر میکنم ادب بشی دفعه آخرت باشی بی محلی میکنی😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻩ ﺩﺭ ﺭﻭ ﻣﻴﻜﺸﻢ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﻴ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 توی آینه نگاهی به خودم و امیرحسین میندازم چه محبوبانه سرس رو انداخته پایین و آیه های عشق رو زمزمه میکنه.چشم از آینه میگیرم و به آیه های قرآن نگاه میکنم وقتی قرآن رو باز کردیم سوره یس اومد شروع میکنم به قرائت آیه های عشق...... به خودم میام میبینم برای بار سوم دارن میپرسن _آیا بنده وکیلم؟ _با اجازه آقا امام زمان ، شهدا،و بزرگترای مجلس بله. بلاخره تموم شد یا بهتر بگم شروع شد شیرینی های زندگیم تازه شروع شد زندگیم با یکی از بهترین بنده های خدا ،زندگیم با دوست داشتنی ترین مرد. نگاهی به فاطمه و امیرعلی که کنار هم نشستن میکنم بلاخره اینا هم بهم رسیدن. سمت راست یاسمین و نجمه و شقایق با اخم بمن خیره شدن خندم میگیره، خب البته حق دارن توقع داشتن عقد و عروسی من تو بهترین تالار با موزیک زنده و یا شاید هم مختلط برگزار بشه،ولی چی شد. کنارشون هم زهرا سادات و ملیکا سادات با لبخند ایستادن . مامان ،بابا،خانوم حسینی یا بهتره دیگه بگم عاطفه خانوم،پرنیان و.... بابای امیرحسین . همه خوشحال بودن بجز بابای امیرحسین؛شاید از من خوشش نمیاد البته نه روز اول خواستگاری که خوشحال بود شایدم از این که عقدمون اینجاست ناراحته ...خودم رو کمی به امیرحسین نزدیک میکنم و زیر گوشش میگم _امیرحسین امیرحسین_جان دلم؟ قلبم لبریز میشه از عشق،از این لحن دلگرم کننده. _میگم بابات چرا ناراحته؟از دست من ناراحته؟ اخماش تو هم میره ،مرد من حتی با اخم هم جذاب بود. امیرحسین _بعدا حرف میزنیم در موردش بهش فکر نکن. سرم رو به معنای تایید تکون میدم امیر حسین_خانومی حاضری؟ _آره آره اومدم . چادرم رو روی سرم مرتب میکنم کیفم رو از روی تخت برمیدارم و از اتاق خارج میشم. امیرحسین_بریم بانو؟ _بریم حاج آقا. امیر حسین _هعی خواهر هنوز حاجی نشدم که _ان شاء الله میشی برادر حرکت کن. امیرحسین:اطاعت سرورم. مشتی به بازوش میزنم و میخندم. . امیرحسین_زینب چرا آنقدر نگرانی؟ _نمیدونم استرس دارم امیرحسین_استرس برای چی؟ _نمیدونم. وارد خیابون عشق میشیم حالم توصیف ناپذیره چه عظمتی داشت آقام عظمتی که درکش نمیکردم .درک نمیکردم چون مدت کمی بود با این آقا آشنا شده بودم حتی نمیدونستم در برابر این زیبایی ،این عظمت ،یا شاید بهتر باشه بگم این عشق الهی چه عکس العملی نشون بدم .به سمت امیرحسین برمیگردم .اصلا رو زمین نبود مرد من آسمونی شده بود .اشکاش روی صورتش جاری و صورتش کامل خیس اشک بود .نگاهی به اطرافم میندازم کار همه شده بود اشک ریختن خانومی روی زمین زانو زده بود و اشک میریخت آقایی مداحی میکرد و بچه های کوچیک و نوجوون دورش جمع شده بودن با دستای کوچیکشون سینه میزدن .حالا دیگه منم تو حال خودم نبودم بیشتر به حال خودم تاسف میخوردم چرا آنقدر دیر با این آقا آشنا شدم.چقدر اشک امام زمان رو در آوردم ناخداگاه پاهام سست میشن و روی زمین میشینم صورتم رو با دستام میگیرم و اشک میریزم امیرحسین هم کنارم میشینه و شروع به گریه میکنه.شنیده بودم شب جمعه همه ائمه کربلا هستن شب جمعه بود و من جایی نفس میکشیدم که الان مولام اونجا نفس میکشید. 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼