eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
💗💗💗 لحظه‌هایمان‌ را 💗💗💗 ✨ همانند‌ مروارید قیمتی‌ کنیم ✨ 🌱 با بهترین ها در کنار هم، 🌱 در فضایی سرشار از انرژی، خاطره‌می‌سازیم ✨👇 شاخصه‌های جذاب کانالمون 👇✨ 📝طراحی‌محتوا توسط یه تیم‌جوان‌باحال☺️ 🎥ضبط استودیویی کلیپ‌های‌اختصاصی😉 💌 پست های زیبایی که کپی شده نیست🤗 😂لطیفه‌های‌شاد وسرگرمی‌های دخترونه😍 ⏰ رمان های شبانه راس ساعت ۹ ⏰ 🎊 همراه با جشنواره‌های متنوع 🎊 🎁 و اهدای جوایز 🎁 خلاصه که با یه دنیا برنامه‌‌ی شاد و متنوع 🌸 🌱 مهمون لحظه هاتونیم... 🌱 🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 هم اکنون با عضویت در کانال ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸به‌‌جمع‌‌‌بزرگ دختران‌مرواریدبپیوندید‌🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سویی شرتم رو محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر بردارم، زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم. حالا یک روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم می پوشیدم لااقل...، مسیر هم که تاکسی خور نیست اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام به شماره افتاد. دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم. کوچه ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود: «اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای» با احتیاط قدم بر میداشتم کمی که گذشت، حس کردم یکی پشت سرمه وقدم به قدم همراهم میاد. به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم به نظر میرسید!! قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودش رو میره و کاری با من نداره، برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم!! از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم، یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب. هرکاری کردم دستش رو از رو دهنم ور دارم نشد. چاقوش رو گذاشت رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگله. تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه، ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات رو خالی کن با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم‌ وسایل رو که داشتم میریختم پایین چشمم خورد به اینه شکسته تو کیفم به سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم رو گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون، سرتا پام رو با دقت برانداز میکرد. از قیافه نکبتش چندشم شد. دهنش بوی گند سیگار میداد حس کردم اگه یک دقیقه ی دیگه تو این وضع بمونم، ممکنه رو قیافه ی نحسش بالا بیارم اب دهنم‌ رو جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم رو گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت به هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثل قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه است، از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دویدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود، نثارم کرد. همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 متن پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب🏴 در پی‌درگذشت‌آیت‌الله‌محمدتقی‌مصباح‌یزدی ▪️بسم الله الرّحمن الرّحیم▪️ با تأسف و تأثر فراوان خبر درگذشت عالم ربانی، فقیه و حکیم مجاهد، آیةالله آقای حاج شیخ محمدتقی را دریافت کردم. این، خسارتی برای حوزه‌ی علمیه و حوزه‌ی معارف اسلامی است. ایشان متفکری برجسته، مدیری شایسته، دارای زبان گویائی در اظهار حق و پای با استقامتی در صراط مستقیم بودند. خدمات ایشان در تولید اندیشه‌ی دینی و نگارش کتب راه‌گشا، و در تربيت شاگردان ممتاز اثرگذار، و در حضور انقلابي در همه‌ی میدانهائی که احساس نیاز به حضور ایشان میشد، حقاً و انصافاً کم‌نظیر است. پارسائی و پرهیزگاری خصلت همیشگی ایشان از دوران جوانی تا آخر عمر بود و توفیق سلوک در طریق معرفت توحیدی، پاداش بزرگ الهی به این مجاهدت بلند مدت است ▪️ اینجانب که خود سوگوار این برادر قدیمی و عزیز میباشم، به خاندان گرامی و فرزندان صالح و دیگر بازماندگان ایشان و نیز به شاگردان و ارادتمندان این معلّم بزرگ و به حوزه‌ی علمیه تسلیت عرض میکنم و علّو درجات ایشان و مغفرت و رحمت الهی را برای ایشان مسألت مینمایم سیّدعلی خامنه‌ای ۱۳ دی ماه ۱۳۹۹ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫✨💫 💫✨💫 ـ میخوام برســــم ؛ به مقام اونایی که خدا بهشون میگه ! 🌾🌾 برای من هم ممکنه ؟؟🤔 ـ بله!میشــــه، خودت رو دست کم نگیر! امّــا شرط داره!✋ ـ شــرطش چیه؟؟ خوب به وظیفه ات عمل کن! خوب مثل حاج قاسم🖤 🎞 این کلیپ جذاب رو 🎞 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حالا که نمی تونیم به‌خاطر محدودیت های بهداشتی،خانوادگی و واقعی سفر کنیم، هر هفته به صورت مجازی،دسته جمعی و مرواریدی😍😍به اماکن جذاب و دیدنی کشورمون مسافرت میریم😉😉 پس حاضر شید و پر از حس خوب سفر،با ما راهی شید در اولین سفر مرواریدی مون به: جنگلهای دیدنی «هیرکانی» در گرگان ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
مژده به «رمان دوستان» عزیز با توجه به استقبال گرم و مشتاقانه ی شما عزیزان از بخش رمان و تقاضای مکرر شما دوستان خوبمون، تیم تولیدمحتوا تصمیم گرفتند هرشب، دو قسمت از رمان رو تقدیم نگاهتون کنند. پس بدونید و اطمینان داشته باشید که: خیلی دوستتون داریم و نظرات و پیشنهاداتتون برامون ارزشمنده. ❤️ ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_اول °•○●﷽●○•° با باد سر
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 °•○●﷽●○• یهو صدایی از پشت سرش بلند شد:«صبر منم خیلی کمه»! با شنیدن این صدا کمی دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود. ولم کرد یک نگاه به پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود؟ صاحب صدا قبل اینکه اون آشغال فرار کنه، یقه اش رو گرفت و کوبید زمین (دستش درد نکنه تا جون داشت زدش.‌‌.). یک پسر دیگه هم باهاش بود که یک قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب یک دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرفت _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بهم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال رو گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم؟ . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایی هستن که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼