فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿
🌺
🌿 A single positive thought
in the morning
can change your whole day, Smile!
يه فكر مثبت كوچولو اول صبح میتونه
كل روزت رو تغيير بده ...
لبخند بزن 😊
☀️ مرواریدی ها صبح بخیر ☀️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨📗✨ #کتاب_پارک ✨📗✨
📚#معرفی_کتاب
📖#نوجوانان_قهرمان
🖌اثر :#باربارا_لوئیس
وقتی صحبت از « قهرمان» به ميان مي آيد
همه فردي را تصور مي كنند كه از كودكي صفات برجسته و منحصر به فردی داشته،
به خوبي پرورش يافته و از ابتدا کارهای فوقالعادهای میکرده است...
در اين كتاب با افراد بسيار معمولي آشنا مي شويم كه فداكاريهاي خارق العادهاي انجام دادهاند؛
این کتاب شرح ماجراهای واقعی نوجواناني است که با شکیبایی و شجاعت و صداقت توانستهاند، به گونهای متفاوت، از دورههای سخت زندگی عبور کنند و سربلند باشند؛
چه آنها كه زنده اند و چه آنها كه جانشان را برای سربلندي و قهرمانیشان از دست دادهاند.
امیدواریم خواندن اين ماجراها،
ما را به اين باور برساند كه همه انسانها هم مي توانند به طور شگفت انگيزي در بهبود زندگي جامعه مؤثر باشند 👌
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🔷🔹🔹 مقام معظم رهبری: 🔹🔹🔷
«زن مسلمان ایرانی، تاریخ جدیدی را
پیــش چشـــم زنان جهــــان، گشــــود
و ثابــت کــرد که میتـــوان زن بـــود،
عفـیــف بود، محــجبـه و شریــف بود،
و در عین حال، در متـن و مرکــز بود»
🦋 ۱۶ اسفـــند ماه 🦋
💠 سالروز بســــیج جــامعــه زنــان 💠
🦋 گـــرامی بــــاد 🦋
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
سعی کن تمیزی در نگاه تو باشد نه در خانهای که بدان مینگری!
بخشی از کتاب "اصول پیچاندن خانه تکانی۱"
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
تو خونه ما همه حاضرن حملات داعش رو به عهده بگیرن
ولی قبول نمیکنن که کی حجم اینترنت رو تموم کرده😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_هجده نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_نوزده
هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن
داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون
البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت:
+خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش !
ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد
با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش
منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم.
چراغ شب خوابی رو روشن کردم.
بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم،
سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم.
نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه
میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست.
از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم.
این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد
الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود !
یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...)
دوباره عصبی شدم
قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم
یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم
چقدر عجیب!
___
تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم.
هر روز که میگذشت برامعزیز تر از روز قبل میشد.
دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم
حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه
ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود
میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن.
تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش.
رو تختش خوابیده بود.
نشستم کنارش.
موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم
خوابش سنگین بود و بیدار نشد
رفتمتو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم سمت دادگستری.
یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_نوزده هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_بیست
داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم.
از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد.
به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش.
حالا متوجه من شده بود ...
از حرکت ایستاد و رو به روم اومد
دستم و دراز کردم سمتش و گفتم
_سلام علیکم
یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد
+و علیکم السلام آقای دهقان فرد!
اتفاقی افتاده؟
_راستش ...
(یه نفس عمیق کشیدم و)
_راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم!
+برایِ؟
قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ...
درسته؟
سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم
_بله!
میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم!
+ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده
حتی اگه صدها سال هم بگذره!
شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید!
در ضمن!
تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه!
لطف کنید برگردید همونجایی که بودید!
اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود.
همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم.
آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی!
یخورده مکث کرد
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد!
+حرفِ دیگه ای هم مونده؟
آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟
به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟!
چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟
حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم!
تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم
_آقای موحد!!!
خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم!
حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم
_به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست!
به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد!
خواست دوباره ادامه بده که گفتم
_لطفا....
لطفا بزارید ادامش رو بگم
شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد!
شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم...
ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه...!
دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان.
شما دخترتون رو نازپرورده بزرگکردین. درست!؟
من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم ...! آقایِ موحد ...!
شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم...
دوباره حالم بد شده بود!
زیاد عصبی شده بودم و باید قرص میخوردم
سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه
نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد
به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم ...
سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخن هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد.
یه نفس کوتاه کشیدم و
_آقای موحد !
من به دخترشما....
من به دخترتون علاقه دارم!!!!
چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد
سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد.
لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید
انگار منتظر این کلمه بود
هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتمسوخت.
حس کردم سبک شد
+دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت!
متدینِ ....!!!!
دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت!
دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم!
خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم.
شاید تاوانِ عاشق شدنه!
شایدم ...!
حرفش مثل یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم!
قلبِ نا آرومم ،آروم شد.
دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود!
دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید.
+ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه!
هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد!
فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده...
مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟
جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش!
نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود.
ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید
دستام بی اراده مشت شد.
انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم
ادامه داد
+آخی!
رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها!
فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!!
دیگه کنترلم از دستم خارج شد.
نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست
دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد
انتظار این کارم رو داشت! جا نخورد.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅