💫🌺🍃
🌺
🍃
❤️امروز از ذوق آمدنت دل ما قرار ندارد
✍زبان قلمم بند آمده از شوق عطر تو
آمدی برکت زندگی ...
روشنی دیده ....
شور جوانی ....
معنی ایمان ....
آمدی هستی عاشق ها شوی
آمدی تاج بندگی ام شوی...
قدم به چشم عاشقانت گذاشتی پادشاه دوعالم
چگونه دل و جانم نلرزد برای کسی که نه فقط ملائک،
نه فقط پیغمبران و کائنات و هستی،
که خدا خاطرخواه اوست...
فدای قدم های پاکت
خوش آمدی جانم به قربانت........
حسین جاااان
💝 میلادت بر ما مبارک آقای مهربانم
#میلاد_امام_حسین
#روز_پاسدار #ماه_شعبان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
🍃 ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺
💫🌺🍃
🇮🇷🌺🍃
🌺
🍃
🌱 گرامی باد روز پاسدار؛
بر آنان ڪہ از جنس شهـیدان
و هـم پیمان با حسین (علیه السلام)
و از نسل فصل سرخ استقامتند...
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
#روز_پاسدار
#ماه_شعبان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
🍃 ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺
🇮🇷🌺🍃
مداحی_آنلاین_ما_همه_سپاهی_ثارالله_ایم_میثم_مطیعی.mp3
5.85M
💫🌺🍃
🌺
🍃 شکر خدا بسیجی این راهیم
🍃 ما هـمــه سپــاهیِ ثاراللــهیم
❤️😍 لبیک یا حسین 😍❤️
🎙 #میثم_مطیعی
#میلاد_امام_حسین علیه السلام
#روز_پاسدار
🌺
💫🌺🍃
🌺 پاتوقدخترانمروارید تقدیممیکند 🌺
🍭 #روزهای_شیرین 🍭
با آموزش🍴
🍥 #شیرینی_پفکی_گردویی 🍥
🌺🌿🌺🌿 👇👇👇 🌿🌺🌿🌺
🔶️🔸️🔸🔸️ #روزهای_شیرین 🔸🔸🔸️🔶️
#شیرینی_پفکی_گردویی
مواد لازم :
گردوی خردشده ________ نصف لیوان
پودر قند ______________ نصف لیوان
آرد سفید______________ یک قاشق
زرده تخم مرغ _________ ۲ عدد
وانیل ________________ خیلی کم
طرز تهیه:
فررا روی درجه ۱۸۰ روشن میکنیم تا گرم شود.
ابتدا زرده و پودر شكر و وانيل را با قاشق هم بزنید تا مخلوط شود،
بعد با دور تند با همزن حسابی هم بزنید تا كرم رنگ بشه و حجم مواد دو برابر بشه
بعد گردو را اضافه كنید
و در آخر آرد رو مخلوط کنید و هم بزنید.
و بعد داخل سينی فر كه كاغذ روغنی گذاشتید،
با فاصله به اندازه فندق، با قاشق بریزید.
موقعی كه ميریزید تو سينی نبايد شل باشه،
اگه ديديد رقیق هست
باز هم پودر قند بهش اضافه كنید،
در فر به مدت یک ربع بگذارید
(قبل از اينكه بزاريد توي فر ميتونيد با پودر پسته روش رو تزيين كنيد.)
نوش جان 💐🎊💞
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🔶️🔶️🔶️🔶️🔸️🔸️🔸️🔸🔸🔸️🔸️🔶️🔶️🔶️🔶️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
کودک آزاری فقط این😍😂😂😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
امروز بالاخره موفق شدم با مخابرات تماس بگیرم
پرسیدم:
چرا همش اینترنت قطع میشه آخه؟؟🤦♀
گفت: اگه ما قطع نکنیم شما کی میری حموم؟
کی خانوادتو می بینی شب و روز عید؟
کی به کارو زندگی میرسی؟
کی میری دستشویی اصن؟😁
کاملا قانع شدم...🙄😬
من همینجا از مسئولین نهایت قدردانی رو دارم که اینقدر به فکرمونن😂✋
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_چهل ساعت شش ونیم بود که گوشیم زنگ خورد.محمد بهم زنگ زده بو
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_صد_و_چهل_و_یک
کلی دعا کردم.یاد دعاهایی که محمد همیشه میکرد افتادم و گفتم:
خدایا من نمیخوام دلیل غیبت آقا باشم. کمک کن بتونیم سربازشون باشیم نه سربارشون
کمک کن بهمون که تا اخر عمرمون جوری زندگی کنیم که نگاه امام زمان همیشه روی زندگی ساده و قشنگمون باشه.
چشمام روبستم و دستای محمد رو محکم تر تو دست هام فشردم. میخواستم قلبم رواز حضور همیشگیش مطمئن کنم.
بلاخره با صدای ترقه فهمیدیم که سال تحویل شد...
بعد سال تحویل،محمد با دقت به تلویزیونی که اونجا گذاشته بودن زل زد تا بفهمه شعار امسال چیه. وقتی رهبر صحبت میکردن اونقدر با دقت گوش میکرد که حس میکردم که متوجه اطرافش نمیشه.
بعد از تموم شدن سخنرانی،منتظر موندیم فضا خلوت بشه تا بریم کنار جایگاهی که برای شهدا درست کرده بودن.
یخورده صبر کردیم. تقریبا بیشتر جمعیت رفته بودن.
از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت مزارشون. محمد که دید کسی اطرافمون نیست
جلو تر رفت.قبور چهار تا شهید تقریبا پنجاه سانت ارتفاع داشت.
کنار یکی از قبر ها نشست و سرش رو روی سنگ قبر خمکرد.
دیگه کسی داخله گلزار شهدا نبود و همه بیرون بودن.
دستش رو روی قبر گذاشت. کنارش ایستادم. خم شدم و روی موهاش رو بوسیدم .
بعد نشستم کنارش و مثل خودش سرم رو روی سنگ قبر گذاشتم و بوسیدمش.
به شهید گمنامی که روی سنگ حک شده بود زل زده بودم و با انگشتم روش میکشیدم که محمد گفت: _فاطمه توهم این شهید رو میشناسی ها
_از کجا؟
+یادته دوسال پیش شهید آورده بودیم؟ شما به مراسم نرسیدی ولی وقتی داشتیم تابوت و میبردیم دوییدی اومدی
خواهش کردی تابوت و بزاریم زمین؟
چند دقیقه با شهید هجده سالمون حرف زدی و بعد بچه ها تابوت و بردن؟
انقدر اون لحظه بهت حسودیم شد
چطور یادت نیست واقعا.
با بهت بهش نگاه میکردم. پرده ی اشک چشم هام رو پوشونده بود.انتظارش رو نداشتم. برامخیلی عجیب بود.
سرم رو گذاشتم رو قبر و ناخودآگاه صدای گریه ام بلند شد. عینکم رو در اوردم و دوباره سرم و روی قبر گذاشتم.
نمیتونستم اشک هام رو کنترل کنم. تعجب کرده بودم،ناراحت بودم از اینکه اون شهید رو فراموش کردم،شهیدی که اولین بار دستم رو گرفته بود فراموش کرده بودم و بعد از دوسال که رفتم پیشش بدون اینکه بدونم. بازمخودش من و دعوت کرده بود.
صدای قدم هایی روشنیدم. دستم و جلوی دهنمگرفتمکه صدای گریه ام بلند نشه.
محمد دستم و گرفت و از جام بلندم کرد. رفتیم بیرون. دلم نمیخواست برم.
عینکم رو دستش گرفته بود.
کنترل اشک هام برام سخت بود.
دستم رو گرفت و رفتیم طرف شیر آب .
سرم و پایین گرفت و آبی که تو کف دستش پر کرده بود و به صورتم زد.
با خنده گفت:
_چیشد یهو؟
با پایین چادرم صورتم رو خشک کردم.
عینکم رو تمیز کرد و داد دستم.
عینکم رو گذاشتم. هنوز بغض داشتم. میترسیدمحرف بزنم و دوباره گریه امبگیره .
سکوتم رو که دید لبخند زد و دستم رو گرفت
داشتیم میرفتیم که یهو ایستادم
فهمید که میخوام بیشتر بمونم که گفت:
+میارمت بازم.الان بریمکه مامان اینا منتظر مان.
چیزی نگفتم و همراهش رفتم تو ماشین
نشستم. ماشین رو روشن کرد و دستم رو روی فرمون و دست خودش و روی دستم گذاشت.
+اگه چیزی داری برای گفتن بگو .جمع نکن تو دلت
_محمد من فراموشش کرده بودم ولی اون فراموشم نکرد. من کسی که دستم رو گرفت و کمکم کرد و یادم رفته بود ولی اون از وقتی که پای تابوتش التماسش کردم همراهم بود
نتونستم چیزی بگم .دستم و محکم فشرد و گفت:
_ بسه دیگه گریه نکن. اشک هات رو پاک کن . بابا اینا که نمیدونن کجا رفتیم،
راستی!!
_جان؟
+یه عیدی ویژه برات دارم ولی الان الان نمیتونم بگم چیه.
چیزی نپرسیدم. تا خونه مامان اینا انقدر گفت وگفت که کلی خندیدم وحالم عوض شد
__
وسطای اردیبهشت بود و بوی خوش بهار یه حال عجیبی رو بهم داده بود.
با دقت به ظرف های روی اپن آشپزخونه امون نگاه کردم. قرار بود مژگان و چندتا از رفیقام برای ناهار خونمون بیان.
کیک و ژله ام آماده شده بود. یه ظرف چیپس و پفکم روی اپن گذاشتم. سمبوسه هام هم که درست شده بود و تو یه ظرف چیدم.
رفتم سراغ میوه های تو یخچال.
تا نگاهم به پرتقال های بد ریخت تو یخچال افتاد صدام بلند شد. روم نمیشد این پرتقال ها رو تو ظرف و جلوی مهمون هام بزارم
داشتم با ناراحتی بهشون نگاه میکردم که یاد کار محمد افتادم
چند ماه پیش، که اقاعلی اینا قرار بود بیان خونمون.به محمد گفته بودم دو نوع میوه داریم ولی کمه،داری میای پرتقال و چندتا چیز دیگه بخر لطفا
وقتی محمد اومد با دیدن پرتقال هایی که اورده بود چشمام چهارتا شد از بین همشون شاید فقط قیافه ی چهارتاش سالم بود و میشد جلوی مهمون ها گذاشت
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─