🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_صد_و_پنجاه_و_پنج چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_آخر
بارون شدیدی میزد .
با لباس بیرون رو تخت نشسته بودم.
چهلمین روزِ نبودش بود .
نبودنش از نبودن هوا سخت تر بود
انگار با هر نفسی که میکشیدم تا مغز استخونم تیر میکشید
از محمد یاد گرفته بودم راضی باشم به رضای خدا ...
ولی همه میدونستن من چقدر عاشق محمد بودم
همه اینو میدونستن که بدون محمد حتی نفس نمیتونم بکشم
بابا بیشتر اوقات سکوت میکرد
مامان هم که اصلا اروم نمیشد .
علی و محسن هم امروز مزارشو همونجوری که خودش میخواست درست کردن ...
یه شبکه های تقریبا لوزی شکل سبز رنگ اطراف مزارش به ارتفاع ۴۰ سانت کشیدن و خاکِ رو مزارش رو سفت کردن و روی خاک پرچم مشکی یا فاطمه الزهرا زدن .
وصیتنامه اش رو هم روی یک ورقه ی فلزی طرح گل چاپ کرده بودن و به شبکه ی بلند سبزرنگ چند متری بالای سر محمد متصل کرده بودن .
چقدر بهش میومد بی نام و نشون بودن ...
ارزوش براورده شده بود
رو مزارش هیچ اسمی ازش نزدیم
ولی یه بنر با عکس و نشونیش و وصیت نامش کنار مزارش زده بودن ...
دلم طاقت نیاورد تو این بارون تنهاش بگذارم .
چادرم رو گرفتم و رفتم بیرون
بابا اینا خواب بودن
حالا این وقت شب تا گلزار شهدا چجوری میرفتم .
رفتم سر خیابون و منتظر موندم. یه دربست گرفتم و رفتم تا گلزار .
چقدر دلم برای خلوت باهاش تنگ شده بود...
کل مسیرو تا بهش برسم دوییدم .
روبه روی عکسی که بنر شده بود ایستادم
چقدر قشنگ شده بود.
سه تا عکسشو تو قابای مختلف رو بنر زده بودن
بالای بنر هم نوشته شده بود
"وصیت شهید پاسدار مهندس محمد دهقان فرد به همسرش"
پایین تر از اون نوشته بود
(دوست دارم اگر شهید شدم پیکری نداشته باشم از ادب به دور است که در پیشگاه سیدالشهدا با تنی سالم و کفن پوش محشور شوم
اما اگر پیکرم برگشت دوست دارم سنگ قبری برایم نگذارند
برایم سخت است که من سنگ مزار داشته باشم و بی بی فاطمه ی زهرا بی نشان باشند ..
تاریخ شهادت :۹۶/۸/۲۳
محل شهادت: دیرالزور ،البوکمال
چشم از بنری که از صبح صدبار از اول خونده بودمش برداشتم.
رفتم کنار مزارش نشستم
_داره بارون میزنه محمد دلم بیشتر واست تنگ شده .
راستی امشب شب جمعه است
خودت میگفتی اگه شب جمعه شهدارو یاد کنی پیش ارباب یادت میکنن ...
وقتی بهم گفتن چه جوری شهید شدی به شجاعت و شهامتت ایمان اوردم .
برا شناسایی عملیات رفتی تو رو با قناسه ی دور زن ۲۳ میل زدنت ...
تو رو با تیری که علیه هواپیما به کار میبرن زدنت ...
حس میکنم دیگه نمیشناسمت .
وقتی به خودم میام خجالت میکشم ازت...
از اینکه کنار یه مرد با این شهامت زندگی کردم و نفهمیدم چقدر بزرگه ...!
انقدر حرف زدم و از دلتنگیام گفتم و گریه کردم که وقتی به خودم اومدم ساعت ۲ نیمه شب شده بود .....
نمیشد یاد روزایی نیافتاد که با اون گذشت .
نمیشد از یه خیابون رد شد و یادش نیافتاد ...
نمیشد یه اسم بشنوم و یادش نیوفتم ....
نمیشد یه غذا ببینم و یادش نکنم ....
آدمی که هیچ وقت جز با جان جوابمو نداد..
ادمی که تو دریای محبتش غرق بودم ...
ادمی که تو دریای دلم غرق شده بود ....
انقدر نبود که همه ی ذره ذره ی وجودم خواستنشو فریاد میزد ...
این فراغ هر چقدر تلخ و دلگیر بود اما دلم خوش بود به وصال بعدش ...
به وصالی که حضرت زینب واسطش بود ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
از انتشارات بیرون اومدم.یک جلد از کتاب دستم بود.
با دلتنگی لبخندی زدم و با حسرت دستی روی جلد کتاب کشیدم.
حس می کردم با چاپ این کتاب، دارم راه و عقیده ی محمدم رو منتشر می کنم.
صدای ناشر توی گوشم می پیچید:«ناحله»؟؟
ناحله یعنی چی؟
بغضم رو فرو دادم و گفتم:ناحله یعنی من.یعنی عاشق رنج دیده.یعنی من،دلداده ی متحول شده
فهو ناحل ...
هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ...
آن خواهرِ غم پرور ...
امام عصر و الزمان مهدی عج ...
و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!
مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه میشود!
پایان
التماس دعا✨📿
نویسندگان : فاطمه زهرا درزی و غزاله میرزا پور
ممنون از همراهیتون♥️🙃
#پایان🌱
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
9.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختران یکی از دوستداشتنیترین
مخلوقات خداوندند...💝
چون مروارید با ارزش
و چون گل لطیفند... 🌸
خانه با وجودشان، شیرینتر است🍯
راست میگویند که
دختر چراغ خانه است😍🌟
خانهی شما پرفروغ! 。◕‿◕。
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨ وقتی تو از سفر برسی عید میشود✨
دنیا دوباره صاحب خورشید میشود
چشمان روشنت که طلوعی دوباره کرد
دلـــها پــر از تــرانهی امیــــد میشود😍
#نیمه_شعبان و #میلاد_امام_زمان (؏)
🎊بر شما منتظران عزیز مبارک باد🎊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
عازم یک سفرم
سفری دور به جایی نزدیک...!
سفری از خود من تا به خودم...!
مدتی هست نگاهم؛
به تماشای خداست و امیدم،
به خداوندی اوست!
🕊 فرا رسیدن #ماه_رمضان، 🕊
🎊ماه بارش باران رحمت الهی مبارک🎊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨ همراهان همیشگی سلام😌💛 ✨
در این ماه زیبای مهمانی خداوند؛ از امشب
🌙 با ویژه برنامه ماه مبارک رمضان 🌙
در کانال پاتوق دختران مروارید
🌿 همراه شما هستیم 🌿
سری جدید رمان به درخواست شما عزیزان
⏱ از امروز راس ساعت ۱۸ ⏱
✨💐 بارگزاری خواهد شد 💐✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_اول
چند وقتی بود که حس میکردم ذهنم سرشار از حرف هایی هست که شاید بشه بهش گفت راز مگو...
اما من گفتم!
به یکی از دوستانی که سال هاست هم کلام شدن باهاش، یه دنیا آرامش واسم رقم میزنه و گپ زدن با اون حال دلمو خوب میکنه....
وقتی که شنید
گفت بنویس!
گفتم مگو رو که نمیشه گفت!
گفت اتفاقا داستان زندگی تو گفتن داره.....
و این شد که دست به قلم شدم
اما متفاوت تر از هر نویسنده ای!
بی مقدمه بگم براتون.....
اکثر مسلمانان کشور من، سنی هستن و به علت رابطه بسیار نزدیکی که دولت ما با عربستان داره ، جامعه دینی ما توسط علما و مفتی های عربستانی مدیریت میشه ...
عربستان و تفکراتش نفوذ بسیار زیادی در بین مردم و علی الخصوص جوان
ها پیدا کرده تا جایی که میشه گفت در حال حاضر، بیشتر مردم کشور من،وهابی هستند.
من هم در یک خانواده بزرگ با تفکرات سیاسی و وهابی بزرگ شدم ... و بذر تنفر از شیعیان و علی الخصوص ایران بود...
من توی تمام جلسات مبلغ های عربستانی شرکت می کردم ...و این تنفر در
من تا حدی جدی شده بود که برعکس تمام اعضای خانواده ام، به جای رفتن
به دانشگاه، تصمیم گرفتم به عربستان برم. ..
می خواستم اونجا به صورت تخصصی روی شیعه و ایران مطالعه کنم تا دشمنانم رو بهتر بشناسم و بتونم همه شون رو نابود کنم ...
"
تصمیمم روز به روز محکم تر می شد تا جایی که بالاخره شب تولد 16سالگیم از پدرم خواستم به جای کادوی تولد، بهم اجازه بده تا برای نابودی دشمنان خدا به عربستان برم و..
پدرم هم با خوشحالی، پیشانی منو بوسید ... و مشغول آماده سازی مقدمات سفر شدیم..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─