🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_هشتم خورشید تقریبا طلوع کرده بود که با ادای احترام ا
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_بیست_و_نهم
دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن شیعیان ... این بار می شمردم چون سر سفره امام زمان نشسته بودم ...می شمردم چون بابت تک تک این لقمه ها مسئول بودم. ...
صبح و شبم شده بود درس خوندن، مطالعه و تحقیق کردن ... اگر یک روز کوتاهی می کردم ... یک وعده از غذام رو نمی خوردم ... اون سفره، سفره ی امام زمان بود ... می ترسیدم با نشستن سر سفره، حق امامم رو زیر پا بگذارم. ...
غیر از درس، مدام این فکر می کردم که چی کار باید انجام بدم ... از چه طریقی باید عمل کنم تا به بهترین نحو به اسلام و امامم خدمت کرده باشم؟
...چطور می تونستم بهترین سرباز باشم؟ و. ...
تمام مطالب و راهکارها رو می نوشتم و دونه دونه بررسی شون می کردم ...
تا اینکه. ...
خبر رسید داعش تهدید کرده به حرم حضرت زینب حمله می کنه و ... داغون شدم ... از شدت عصبانیت، شقیقه هام تیر می کشید ... مدام این فکر توی سرم تکرار می شد ... محاله تا من زنده باشم اجازه بدم کسی یک قدم به
حریم اهل بیت پیامبر تعرض کنه. ...
صبح، اول وقت رفتم واحد اداری، سراغ مسئول گذرنامه و ... خیلی جدی و محکم گفتم :پاسپورتم رو بدید می خوام برم ... پرسید :اجازه خروج گرفتی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_بیست_و_نهم دوباره لقمه هام رو می شمردم ... اما نه برای کشتن
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_ام
بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم. ...
منم که خونم به جوش اومده بود با ناراحتی و جدیت بیشتر گفتم :من برای دفاع از اهل بیت، منتظر اجازه احدی نمیشم. ...
با آرامش بیشتری دوباره حرفش رو تکرار کرد و گفت :قانونه .دست من نیست ... بدون اجازه خروج، نمی تونم درخواست تحویل گذرنامه رو صادر
کنم. ...
من دو روز بیشتر صبر نمی کنم ... چه با اجازه، چه بی اجازه ... چه با گذرنامه، چه بی گذرنامه ... از اینجا میرم ... دو روز بیشتر وقت نداری. ...
اینو گفتم و از اتاق اومدم بیرون. ...
دو ساعت نشده بود که حاجی بهم زنگ زد ... با خنده و حالت خاصی گفت :
سلام رزمنده! شنیدم ترمز بریدی. ...
منم که حالم اصلا خوب نبود سلام کردم و گفتم :نمی دونم معنی این جمله چیه ولی حاجی حالمم افتضاحه .تو رو خدا سر به سرم نگذار. ...
دوباره خندید و گفت :پاشو بیا اینجا بهت بگم یعنی چی ... نیای، اجازه خروج بی اجازه خروج. ...در کمتر از ثانیه ای رفتم پیشش ... پریدم توی اتاقش و با خوشحالی گفتم :
حاجی جدی بهم اجازه خروج میدی؟. ...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
879846851.mp3
4.15M
🦋لحظههای ناب همصحبتی باخدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_پانزدهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۳ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء پانزدهم قرآن💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
در نیمۀماه، ماهِ تمام آمده است🎊
عطرِ نفسِ گل به مشام آمده است
در خانۀ زهرا و امیر مومنان🎊
اوّل پسر و دوّم امام آمده است
#میلاد_امام_حسن_مجتبی✨🌺
#مبارڪباد✨🌺
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_ام بدون اجازه خروج، نمی تونم پاسپورتت رو تحویلت بدم. ...
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_یکم
همون طور که سرش پایین بود پرسید :این داعشی ها از کجا اومدن؟ ... فکر کردم سر کارم گذاشته ... خیلی ناراحت شدم ... اومدم برم بیرون که ادامه دا:
کانادا، آمریکا، آلمان، انگلیس و ... مسلمون ها یا تازه مسلمون هایی که اگر ازشون بپرسی، همه شون شعار حقیقت خواهی سر میدن ... یا از بیخ دلشون سیاه بوده ... یا چنان گم شدن و اسیر شیطان شدن که الان مصداق آیه قرآن، کر و کور و سیاهن ... باور کردن این مسیر درسته ... مغزهاشون بسته شده و دیگه الان راه نجاتی براشون نیست ... این جایگاه یه مبلغه ... می تونه یه آدم رو ببره جهنم یا ببره بهشت. ...
منتظر جوابم نشد ... بلند شد و اجازه نامه رو داد دستم و گفت :انتخاب با خودته پسرم. ...
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن. ...
حق با حاجی بود ... باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم
...باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر. ...
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد و قلم و کتاب ها، سلاحم ... باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ... زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_یکم همون طور که سرش پایین بود پرسید :این داعشی ها از ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_دوم
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ... به خودم می گفتم :یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی...
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ... خیلی ها رو
می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم. ...
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در
انتظار من باشه ... هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ... شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه...
کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق، پشت اتفاق ... و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ... حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم. ...
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ... غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─