💠۹ نکته کلیدی جزء شانزدهم قرآن💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
میدونستی شجاعت هم آفت داره ؟! 🤔
و میدونستی بین شجاعت و حماقت،
فاصله ی کمی هست که باید عاقلانه این مرز رو تشخیص داد ؟
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_دوم خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_سوم
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میگذاشتن ... با این وجود، بیشتر روزها رو
روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم. ...
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن شهید آوینی می افتادم ...
«دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و
فراغت اهل دین بسیارند.»
به خودم می گفتم :«برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول
خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان...
و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم. ...
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم. درد شدید شده بود ... گاهی از شوک درد، می افتادم روی زمین ... آخر، صدای بچه ها در اومد ... زنگ زدن به حاجی و جریان رو گفتن ... حالش خرابه، بیمه نداره .حاضرم نمیشه ما ببریمش دکتر. ...
حاجی سراسیمه خودش رو رسوند خوابگاه ... دقیقا هم زمانی رسید که من کف زمین از درد مچاله شده بودم ... بچه ها بلندم کردن ، گذاشتن توی ماشین.
بستری شدم ... جواب آزمایش که اومد، سرطان بود...
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_سوم بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ...
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_چهارم
زیاد پخش نشده بود اما اما بدترین قسمتش جای دیگه بود ... زده بود به کبد ... هر چند قسمت کوچکی از کبد درگیر شده بود اما سرعت رشدش بالا بود.
شورا تشکیل شد ... گفتن باید برگردم ... یه نوجوان زیر 18 سال، توی یه کشور غریب، با این وضع بیماری و پذیرش خاص و شرایط کشور و خانواده، اگر اتفاقی می افتاد، کار بدجور بالا می گرفت. ...
وقتی بهم گفتن بهم ریختم ... مسکن که دردم رو آروم نمی کرد، اینم بهش اضافه شد ... گریه ام گرفت ... به حاجی گفتم :مگه نمی گفتی من پسرتم؟
پس چرا داری بیرونم می کنی؟ کدوم پدری، پسرش رو بیرون می کنه؟. ...
حاجی هم گریه اش گرفته بود ... پدرانه بغلم کرد ولی من آروم نمی شدم ...
از بیمارستان زدم بیرون ... با اون حال رفتم حرم... به صحن که رسیدم دیگه نمی تونستم قدم از قدم بردارم ... درد داشتم ... دلم سوخته بود ... غریب و تنها بودم ... زدم زیر گریه. ...
آقا جونم، اگه قراره بمیرم می خوام همین جا بمیرم ... تو رو خدا منو بیرون نکنید ... بگید منو بیرون نکنن ... اشک می ریختم و التماس می کردم...
جواب آزمایش اومد، خوش خیم بود ... قول داده بودن اگر خوش خیم باشه توی ایران بمونم. ...
روز عملم بچه ها کلاس رو تعطیل کردن و ختم امن یجیب گرفتن. ...
دکتر سر تا سر شکمم رو باز کرد ... گفت تا جایی که می شده قسمت های سرطانی رو برداشته.بقیه اش هم هنر شیمی درمانی بوده.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
887870591.mp3
3.8M
🦋لحظههای ناب همصحبتی باخدا
در #ماه_مبارک_رمضان 🦋
💠 #تحدیر (تندخوانی)
💠 #جزء_هفدهم قرآن کریم
🎙با صوت استاد معتز آقایی
⏱زمان : ۳۳ دقیقه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
💠۹ نکته کلیدی جزء هفدهم قرآن💠
📖 ویژه #ماه_مبارک_رمضان 📖
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_چهارم زیاد پخش نشده بود اما اما بدترین قسمتش جای دیگه
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_پنجم
سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار درد شدید می شد که به جای صدای نفس کشیدن، از گلوم صدای ناله و زوزه بلند می شد ... کم کم دهنم هم به خاطر شیمی درمانی خشک و زخم شد ... دیگه آب هم نمی تونستم بخورم. ...
حالم که خیلی خراب می شد یکی از بچه های اهل نفس، برام مقتل و روضه کربلا می خوند ... لب های تشنه کودکان ... حضرت ابالفضل که دست ها و چشمش رو زدن ولی مشک رو رها نکرد. ...
به خودم گفتم :اقتدا کردن به حرف و ادعا نیست ... توی اون شرایط دوباره کارم رو شروع کردم ... بچه ها می اومدن و درس ها مطالب اون روز رو بهم یاد می دادن ... باهاشون مباحثه می کردم ... برام از کتابخونه و حرم کتاب میاوردن. ...
با همه چیز کنار میومدم ... تا اینکه دکتر گفت نتیجه شیمی درمانی مساعد نیست و بدنم اون طور که باید به درمان جواب نداده و ... داره با همون سرعت قبل برمی گرده
دلم خیلی سوخته بود ... این همه راه و تلاش ... حالا داشتم با مرگ دست وپنجه نرم می کردم در حالی که هیچ کاری برای خدا نکرده بودم ... از طرف دیگه خودم رو دلداری می دادم و می گفتم :مرگ تقدیر هر انسانه اما خدا رو شکر کن که در گمراهی نمیمیری .خدا رو شکر که با ولایت علی بن ابیطالب محشور میشی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_سی_و_پنجم سرطان، شکم پاره، شیمی درمانی ... گاهی اونقدر فشار
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو
📝 #قسمت_سی_و_ششم
فشار شیاطین سنگین تر شده بود ... مدام یاس و ناامیدی و درد با هم از هر طرف حمله می کرد ... ایمانم رو هدف گرفته بودند ... خدا کجاست؟ ... چرا این بلا و درد، سر منی اومده که با تمام وجود برای اسلام تلاش می کردم؟ ...
چرا از روزی که شیعه شدم تمام این مشکلات شروع شد؟ ... چرا؟ ... چرا؟ ... چرا؟. ...
از هر طرف که رو می چرخوندم از یه طرف دیگه، حمله می کردن. ...
روز آخر، حالم از هر روز خراب تر بود. دیگه هیچ مسکنی دردم رو آروم نمی کرد ... حمله شیاطین هم سنگین تر شده بود و زجرم رو چند برابر میکرد.
روز های آخر دائم حاجی پیشم بود ... به زحمت لب هام رو تکان دادم و گفتم :برام قرآن بخون ... الرحمن بخون ... از شدت درد و خشکی و زخم دهنم، صدا از گلوم خارج نمی شد. ...
آخرین راهی بود که برای نجات از شر شیاطین به ذهنم می رسید ... فبای آلاء
ربکما تکذبان ... فبای آلاء ربکما تکذبان ... آیا نعمت های پروردگارتان را تکذیب می کنید؟...
آخرین شوک درد، نفسم رو گرفت ... از شدت درد، نفسم بند اومد ... آخرین قطره های اشک از چشمم جاری شد ... امام زمان منو ببخش ... می خواستم سربازت بشم..
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─