eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
اونی که خدا خیلی دوستش داره کیه؟ 🤔 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همراهان عزیز پاتوق دختران مروارید سلام 💐 این روزها تیم تولید محتوای ما روز و شب درگیر جمع آوری بهترین تولیدات برای شما هستند❤️😊 از طرفی بخاطر استقبال بی نظیر شما در این یک سال ، از تمامی رمان های شبانه رمان اختصاصی این سری در حال نگارش هست رمانی که تا حالا نخوندین و برای اولین بار از کانال پاتوق دختران مروارید منتشر میشه👌 خبر خوب دیگه ای هم داریم براتون که تا چند روز دیگه اعلام می کنیم😉💖 ⏰ از فردا شب راس ساعت ۲۱:۰۰ ⏰ فصل دوم رمان درجه یک رازهای مگو منتشرمیشه با ما همراه باشید و از دوستان خودتون که علاقه مند به رمان های شبانه هستند دعوت کنین🤩 که تا انتخابات به جمع بزرگ دخترانه‌ی خراسان رضوی بپیوندن ☺️
لبخند روی چهره من به این معنی نیست که زندگی ام کامل و بی نقص است؛ به این معنی است که من قدر چیزهایی که دارم را میدانم ! 🌸 زیبا بیندیشیم🌸 صبحتان اردیبهشت ! ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
وقتی کریستف کلمب، از سفر معروف و پرماجرایش برگشت، ملکه‌ی اسپانیا به افتخارش مهمانیِ مفصلی ترتیب داد. درباریان که سر میز ناهار حاضر بودند با تمسخر گفتند: کاری که تو کرده‌ای هیچ کار مهمی نیست. ما نیز همه می‌دانستیم که زمین گرد است و از هر سویی بروی و به رفتن ادامه دهی، از آن سوی دیگرش برمی‌گردی. ملکه‌ی اسپانیا پاسخ را از کریستف کلمب خواست، کریستف تخم مرغی را از سر میز برداشت و به شخص کناری خود داد و گفت: این را بر قاعده بنشان ..‌! او نتوانست. تخم مرغ دست به دست مجلس را دور زد و از راست ایستادن و بر قاعده نشستن اِبا کرد. گفتند: تو خودت اگر می‌توانی این کار را بکن! کریستف ته تخم‌مرغ را بر سطح میز کوبید، تهِ آن شکست و تخم مرغ به حالت ایستاده ایستاد. همگی زدند زیر خنده که ما هم این را می‌دانستیم. گفت: آری شاید می‌دانستید اما انجام ندادید، من می‌دانستم و عمل کردم. انجام دادن چیزی که می‌دانیم احتیاج به شهامتی دارد که هر کسی توان انجامش را ندارد!! ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 😄😂😅 قدیمیه ولی خوبه...😂 عصر حجر!! عصر ارتباطات!! عصر اطلاعات!! عصر فن آوری!! عصر تکنولوژی!! عصر دیجیتال!!! همه اینا ثابت میکنه که پیشرفت بشر همیشه در عصر اتفاق میفته و از صبح زود بیدار شدن هیچکس به جایی نمیرسه!!! پس تا لنگ ظهر بخوابید! !!!😂😂💔 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖 ( فصل دوم ) 📝 (۱) با هم خواندیم داستان نوجوان ۱۶ ساله ای را که سرگذشت بسیار عجیب و پیچیده ی خودش را بعد از سالها رازداری ، بازگو کرده بود... پسری سنی مذهب، از کشوری تحت حمایت عربستان، که با تاثیرپذیری از افکار انحرافی و پلید وهابیت، به قصد مبارزه با شیعیان، به عربستان سفر میکند.... اما در ادامه ی هیجان انگیز ماجرا، جهت شناخت عمیق دشمنان خود و ایجاد ضربه ی کاری، بی آنکه خانواده و دوستان را در جریان بگذارد، قصد سفر به مهد تمدن شیعه، یعنی ایران را کرده، و وارد مشهد می شود... پس از رفتن به چند حوزه علمیه و عدم پذیرش از سوی آنان، اولین جایی که مسلم مجبور است برای رد شدن و رفتن به خیابانی دیگر، با اکراه پا بدان جا بگذارد، حرم مطهر علی بن موسی الرضا است. خسته و گرسنه و غریب وارد می شود و بی آنکه بخواهد، خادمان حرم او را به مهمانسرا دعوت می کنند و باب آشنایی با مسئول حوزه ی علمیه ای برای او باز می شود... مسئول حوزه که مسلم «حاجی» خطابش می کند، وی را مانند فرزند نوجوان خویش تحت حمایت و محبت قرار می دهد و در حوزه ی تحت نظر خود، ثبت نام می نماید. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو( فصل دوم ) 📝 #مروری‌برفصل‌اول (۱) با هم خواندیم داستان نوجوان ۱۶ س
📚 📖 (فصل دوم) 📝 (۲) با پشت سر گذاشتن روزهای متوالی، مسلم که روحیه ی حق گرایی را تا حدودی در وجود خود بیدار نگه داشته بود، به سبب عنایت خاص امام زمان (عج) و محبت و توجه مسئول حوزه علمیه، پس از گذشت روزهای بسیار و با مطالعات و مناظرات طولانی با اساتید و علمای شیعه، در حرم امام رضا علیه السلام، به مذهب شیعه مشرف می گردد... مدتی بعد پس از ابتلا به بیماری رنج آور سرطان، به طریق معجزه‌آسایی شفا یافته و علیرغم میل خود برای مبارزه با داعش و پیوستن به مدافعان حرم، به توصیه ی مسئول حوزه، برای مبارزه با وهابیت به کشور خود باز می گردد. در ابتدای امر همشهریان و علمای دینی وهابی که از مجاهدت علمی و دینی وی در اوایل جوانی و سفر سختش برای حمایت از دین ساختگی خود، بسیار متاثر و خرسند بودند و وی را یک مجاهد علمی می دانستند، مجلس پرسش و پاسخی ترتیب داده تا بار علمی روحانی جوان را بیازمایند. در روز مناظره، مسلم که می دانست با آموزه های شیعی خود که تازه کسب نموده بود و هوشمندی بزرگان وهابیت، حتما به شیعه شدن وی پی خواهند برد و او را اعدام خواهند کرد، غسل شهادت کرده و راهی شهری می شود که برای وی مراسم را ترتیب داده بودند. مسلم، پس از مدتی پرس و جو، راه را گم کرده و در شهری که برای مناظره دعوت شده بود سرگردان می شود. شب هنگام، پس از مراجعت به منزل در حالی که با آغوش باز خانواده مواجه است، متوجه می شود مدد الهی، معجزه را برای چندمین بار، همراهش ساخته و او را در شهر سرگردان کرده و شخصی به نام و چهره وی را بر کرسی مناظره نشانده تا با پاسخ های محکم در برابر علمای اهل سنت اعتماد و رضایت آنان را جلب نماید... و جذابیت این داستان از همین نقطه‌ی عطف آغاز می شود👌 از شب آینده با دنباله‌ی بسیار هیجان انگیز این ماجرا را در کنار شما خواهیم بود🌿 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
📍📍 توجه توجه 📍📍 👈 فصل دوم رمان رازهای مگو 👉 به ماجراهای جنجالی مهندسی انتخابات 🌍 در خارج از کشور 🌍 🔴 و اتفاقات عجیب پشت پرده می پردازد🔴 برای همراهی با فصل دوم حتما خلاصه فصل اول را مطالعه نمائید👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
Work hard, stay positive, and get up early. This is the best day of the year سخت کار کن ، مثبت اندیش باش و صبح ها سحرخیز باش ، این بهترین روز ساله. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) خاطره‌ای را اینگونه تعریف می‌کند: صبح يك روز تعطيل در نيويورك سوار اتوبوس شدم. تقريباً يك سوم اتوبوس پر شده بود. بيشتر مردم آرام نشسته بودند و يا سرشان به چيزی گرم بود و درمجموع فضايی سرشار از آرامش و سكوتی دلپذير برقرار بود تا اينكه مرد ميانسالی با بچه‌هايش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغيير كرد. بچه‌هايش داد و بيداد راه انداختند و مدام به طرف همديگر چيز پرتاب می‌كردند. يكی از بچه‌ها با صداي بلند گريه می‌كرد و يكی ديگر روزنامه را از دست اين و آن می‌كشيد و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها كه دقيقاً در صندلی جلويی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افكار خودش بود. بالاخره صبرم لبريز شد و زبان به اعتراض بازكردم كه: "آقای محترم! بچه‌هايتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهيد جلويشان را بگيريد؟" مرد كه انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، كمی خودش را روی صندلی جابجا كرد و گفت: "بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داريم از بيمارستانی برمی‌گرديم كه همسرم، مادر همين بچه‌ها، نيم ساعت پيش در آنجا مرده است. من واقعاً گيجم و نمی‌دانم بايد به اين بچه‌ها چه بگويم. نمی‌دانم كه خودم بايد چه كار كنم و ... " و بغضش تركيد و اشكش سرازير شد. استفان كاوی بلافاصله پس از نقل اين خاطره می‌پرسد: "صادقانه بگوييد آيا اكنون اين وضعيت را به طور متفاوتی نمی‌بينيد؟ چرا اين طور است؟ آيا دليلی به جز اين دارد كه نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟" و خودش ادامه می‌دهد كه: راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: "واقعاً مرا ببخشيد. نمی‌دانستم. آيا كمكی از دست من ساخته است؟ و..." اگر چه تا همين چند لحظه پيش ناراحت بودم كه اين مرد چطور می‌تواند تا اين اندازه بی‌ملاحظه باشد، اما ناگهان با تغيير نگرشم همه چيز عوض شد و من از صميم قلب می‌خواستم كه هر كمكی از دستم ساخته است انجام بدهم. حقيقت اين است كه به محض تغيير برداشت، همه چيز ناگهان عوض می‌شود. كليد يا راه حل هر مسئله‌ای اين است كه به شيشه‌های عينكی كه به چشم داريم بنگريم. شايد هر از گاه لازم باشد كه رنگ آنها را عوض كنيم و در واقع برداشت يا نقش خودمان را تغيير بدهيم تا بتوانيم هر وضعيتی را از ديدگاه تازه‌ای ببينيم و تفسير كنيم. آنچه اهميت دارد خود واقعه نيست بلكه تعبير و تفسير ما از آن است. ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─