🌵وقتي درس داري اخبار ناشنوايان هم برات جذابيت داره...
(+عاخههه چرااا؟!!🤦♀️🤧)
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
وقتی میگن از هر انگشتش یه هنری میباره به روایت تصویر😂👍
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_دو شرم تابستان تموم شد … بچه ها
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_پنجاه_سه
دنیای بدون مرز
کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … .
هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت … و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود … برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم! … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبۀ درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت …
با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم! … این حسِ غریبِ صمیمیت …
دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون، کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی … و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم …
کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم! … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن … هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست! … .
هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم …
هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیش رو نمی خوری؟! … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … .
با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من، مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … واکنش خیلی بدی نشون میداد … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم! … حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد!!! … .
وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم..!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنجاه_سه دنیای بدون مرز کم کم داشتم فر
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #سرزمین_زیبای_من
📋 #قسمت_پنجاه_چهار
رسم بندگی
حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … .
تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود …
احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …تمام عمر از درون، حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم، بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … .
هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم …
اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد! …برای اولین بار … حس می کردم؛ منم یک انسانم! …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود …!
یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … .
شب … بلند شدم و وضو گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود …
برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس حقارت می کرد … خدا به اون ارزش بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو برابر کرده بود … و در یک صف قرار داده بود …حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم …
بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود..!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 #کتاب_پارک
اینقسمت: #معرفی_کتاب
«تندتر از عقربه ها حرکت کن»
اگه دوست داریدکنار درس خوندن،بدون هیچ سرمایه گذاری،به تولید و درآمد برسید،خوندن این کتاب جذاب،راه ها و تجربه های جالبی براتون داره
📍 https://ketabresan.net/
📖 این کتاب جذاب رو هر جای ایران که هستین، میتونین به کتابرسان سفارش بدین و درب منزل تحویل بگیرین😊👌
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❄آرامش بخش ترین خواب ،خوابِ بعد آلارمِ 😌👍😅
اصن آلارم برای این آفریده شده ک خاموش بشه 😂
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid