شما هم فکر میکنید مسلحه یا من توهم زدم؟ :)
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 👉 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_دو
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° آراد °
با صدای زنگ موبایلم به خودم اومدم و سعی کردم چشم هام رو باز کنم
دستم رو به سمت جیبم بردم که از شدت درد، آخ بلندی گفتم ...
تمام عضلاتم بخاطر بد خوابیدنم درد میکردن...😖
بنیامین بود !
تا اومدم جوابش رو بدم قطع کرد
سریع باهاش تماس گرفتم
+ الو ...😴
_ سلام آراد ، کجایی تو ؟
+من !
چیزه ، تو ماشینم
_ماشین ؟!
نکنه گرفتی خوابیدی ؟ 🤨
بابا ایول ، مارو میگذاری اینجا خودت میری استراحت میکنی؟!
البته داداش شوخی کردم ، این حرفارو ول کن ...
زود بلند شو بیا بیمارستان که دکترِ خانم فرهمند قراره بیاد
خمیازه ای کشیدم و گفتم
+تا پنج دقیقه دیگه اونجام
و بعد هم تماس رو قطع کردم
از توی داشبورد شونه ای در آوردم و موهام رو شونه کردم
دستی به لباس هام کشیدم و از ماشین پیاده شدم
به طرف بیمارستان حرکت کردم
بعد از گذشت چند دقیقه به بیمارستان رسیدم و سریع به سمت اتاقی که مروا اونجا بستری بود رفتم
در زدم و یا الله گویان وارد شدم که با آیه و بنیامین رو به رو شدم
آیه دستمالی توی دستش گرفته بود و داشت صورت مروا رو شست و شو میداد تا تبش بیاد پایین
سریع به سمتش رفتم و دستمال رو از دستش گرفتم
~ عه ، چیکار میکنی آراد ؟
+ اولا بهت گفتم برو استراحت کن !
دوما اینجا دکتر هست نیازی به این کارا نیست ! 😑
با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و گفت
~ داداش نتونستم طاقت بیارم ، میخواستم ببینم دکتر چی میگه ، اصلا نمی تونم بخوابم😓
سرش رو بالا آورد و تو چشمام زل زد
~ قول میدم وقتی دکتر اومد و معاینش کرد منم بعدش برم استراحت کنم 😢
+آیه قول دادیا !
سرش رو به نشونۀ باشه، بالا و پایین کرد
دستمالی که توی دستم بود رو ، روی میز قرار دادم و رو به بنیامین گفتم
+پس دکتر کجاست ؟
_علیک سلام ! 😒
کلافه سرمو تکون دادم :
+ ای بابا شرمنده ! سلام!
حالا دکتر کجاست ؟
_ نمیدونم داداش
دیگه باید کم کم پیداش بشه
خیلی خب تا دکتر نیومده من نمازمو بخوانم
_باشه
+شما نماز خواندید؟
_آره داداش
+قبول باشه
_قبول حق
قبل از خارج شدن از اتاق نگاهی به مروا انداختم ، چقدر مظلوم و آروم چشماشو بسته بود....
هذیون گفتن هاش کم شده بود ولی هنوز تبش بالا بود...
این رو میشد از قطرات عرقی که روی پیشونیش بود ؛ متوجه شد
هووووف واسۀ خودم دکتری شدما ...🤦♂
از اتاق خارج شدم و به سمت سرویس های بهداشتی حرکت کردم
بعد از وضو گرفتن مستقیم به سمت نمازخونه حرکت کردم ...
یه مهر و تسبیح برداشتم و یه گوشۀ دنج ، کنار ستون نشستم
بلند شدم و همین که خواستم اقامه رو بگم اسم بنیامین روی موبایلم نقش بست
به ناچار جواب دادم ...
+ جانم
_آراد کجایی؟
کلافه گفتم :
+نمازخونه
من جای دیگه ای رو دارم که برم ؟! 😒
با خنده گفت
_ آخ حواسم نبود
گفتم شاید دوباره رفتی خوابیدی ...
آلزایمر گرفتم ...😂
+حالا میگی چرا زنگ زدی ؟
_میخواستم بگم دکتر پنج دقیقه دیگه میاد
با عجله گفتم :
+باشه باشه ...
ببین، نماز بخوانم سریع میام
فقط تا من نیومدم نگذار دکتر بره !
_باشه داداش ، زود بیا.
تماس رو قطع کردم و شروع کردم به نماز خواندن
بعد از تموم شدن نمازم ، مهر و تسبیح رو سرجاشون گذاشتم و سریع به سمت اتاق مروا رفتم
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_سه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° آراد °
درو که باز کردم ، دوباره با آیه و بنیامین رو به رو شدم !
رو به بنیامین گفتم :
+مگه من مسخره توام ؟
کو اون دکتری که میگی ؟ 😠
• سلام جناب ، چرا اینقدر عصبانی ؟!
با شنیدن صدای مردِ مسنی ، سریع به عقب برگشتم که با دکتر و پرستار رو به رو شدم !😐
سرم رو پایین انداختم و گفتم :
+سلام آقای دکتر ، خسته نباشید
شرمنده 😓
پرستاره به طرف سِرمی که به مروا وصل بود رفت و چند تا آمپول داخل اون سِرم زد .
دکتر هم رفت که مروا رو معاینه کنه...
بعد از چند دقیقه صحبت با پرستار ، رو به من کرد و گفت :
• حال همسرتون ......
سریع پریدم وسط حرفش و گفتم
+عذر میخوام ، ایشون همسر بنده نیستند 😶
• خب پس خواهرتون هستند...
+خیر ایشون فقط هم سفرمون توی اردوی راهیان نور هستند
• خب بگذریم
حال ایشون تا چند ساعت پیش اصلا خوب نبود
خون زیادی ازشون رفته بود و تبشون هم به شدت بالا بود
بدجور گرما زده شده بودند ؛
به احتمال زیاد بخاطر گرمای زیاد خوزستان هست ...
آب و هوای خوزستان برای این خانم حکم سَم رو داره !
بیشتر مراقبشون باشید
تا چند ساعت دیگه بهوش میان
فردا هم ان شاءالله مرخص میشن
حرف هاش برام دلگرمی بود
توی دلم خداروشکر کردم که خطر رفع شده
لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم :
+خیلی متشکرم 🙂
بعد از گذشت چند دقیقه ، دکتر و پرستار از اتاق رفتن بیرون ...
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن
آیه نگاهش رو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
~ د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت
بنیامین که شرایط رو دید؛ به بهونه گرفتن شام، از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و دستش رو با محبت، گرفتم
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
+ آیه جانم
در حالی که سعی داشت جلوی گریه اش رو بگیره؛ گفت:
~ جان
+جانت سلامت عزیزم
چرا اینطوری میکنی ؟
دیدی دکتر چی گفت؟ خداروشکر خانم فرهمند حالشون خوبه...🙂
جای نگرانی نیست !
اشکات رو پاک کن دیگه😕
بعد از اینکه شامت رو خوردی؛ برو نمازخونه استراحت کن
حسابی خسته شدی
آیه با پشت دست اشک هاش رو پاک کرد و آروم گفت:
~ چشم داداش
+ چشمت بی گناه ، عزیز دلم 🙂
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که موبایلم زنگ خورد
بخاطر صدای بلندش سریع تماس رو وصل کردم
در حالی که از اتاق خارج میشدم؛ گفتم:
+ به به
سلام آقا مرتضی
خوب هستی ؟
• سلام آراد جان
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خداروشکر حالشون خوبه
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا ان شاءالله مرخص میشن
_ خب خداروشکر
مژده هم از وقتی فهمیده، خیلی نگرانِ
اصرار کرد زنگ بزنم و جویای حالشون بشم
+ برو از نگرانی درشون بیار...
اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند؛
ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم
• ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشن
داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن
به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم
+فدای محبتت، عزیزی 🙂
کاری نداری؟
• نه داداش، به بنیامین هم سلام برسون
+ بزرگیت رو میرسونم
یاحق
بعد از قطع کردن تماس ، بنیامین رو دمِ در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد
دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم
بنیامین با تعجب گفت:
_پس چرا اومدی بیرون؟ 😐
+اومدم یه هوایی تازه کنم ...
راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم
سلام رسوند
آهی کشیدم و ادامه دادم :
+بقیۀ همسفرها به منزل عشق رسیدن و ...
بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم 😞
_این چه حرفیه میزنی آراد ؟!
قطعا حکمتی داشته
روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه 😏
+چطور؟
چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!! 😐
_حالا بماند 🙄
+نه نماند......🤨
با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند...
با تعجب به سمتش برگشتم
+آیه تو اینجا چیکار میکنی؟ 😐
~دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم
با خنده گفتم
+اینجا سوریه نیست خواهرِ من که نگران باشی، داعش بیاد سراغمون ...
هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد
ما مدیون خون شهداییم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤🌸
تا بال و پر عشق به جانم دادند
در وادی عاشقان مکانم دادند...
گفتم که کجاست کعبهی اهل وِلا
در گاه حسین (ع) را نشانم دادند
💠میلاد خورشید زمین وآسمان امام حسین (ع)بر تمام عاشقان مبارک باد...
#مخاطب_خاص
#میلاد_امام_حسین♡
#تولد_حضرت_عشق
#ماه_من #آقای_من ✨
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_چهار
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° آراد °
بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم تا استراحت کنند
دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد
ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود
کلافه نگاهی به اطراف انداختم
فکر کردم چه کاری میتونم انجام بدم...
یهو یاد قرآن افتادم
بهترین کار همین بود!
قرآنم رو از جیبم در آوردم و بازش کردم
صدای آرامِ تلاوتم توی اتاق پیچیده بود
یک ساعتی به همین شکل گذشت
دهانم خشک شده بود
قرآن رو بوسیدم و گذاشتم کنار
از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم
یک جرعه بیشتر ازش نخورده بودم که احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد!
با خودم گفتم حتما خیالاتی شدم ، لیوان آب رو دوباره به دهانم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و روی تخت نشست
از واکنش ناگهانیش ترسیدم و چند قدم عقب رفتم 😦
با ترس و وحشت به دیوارِ رو به روش زل زده بود و نفس نفس میزد
چندبار صداش کردم ولی انگار نمی شنید !
کمی جلو رفتم و دستم رو مقابل صورتش تکون دادم ...
+خانم فرهمند
مروا خانوم...
انگار که تازه متوجه من شده باشه،نگاه متعجبش رو به سمتم چرخوند
+چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند
حالتون خوبه؟😧
با تعجب گفت :
_ من کجام ؟!
چه بلایی سرم اومده ؟!
چرا بهم سِرم وصله ؟! 😨
بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودم رو پرسیدم
+ حالتون خوبه ؟
_ به تو چه !
مگه دکتری ؟! 😠
از جوابی که داد جا خوردم
اخمی روی صورتم نشوندم و خیلی جدی گفتم :
+من میرم پرستار رو خبر کنم 😒
خواستم به سمت در، قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد
_صبر کن !
به سمتش برگشتم:
+بله؟
_کی بالای سرم قرآن میخواند؟
سرم رو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم
+بنده !
دستی به صورتش کشید و گفت
_حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخوانن...
با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم
خواستم حرفی بزنم که یه پرستار وارد اتاق شد
با دیدن مروا با خوشحالی به طرفش رفت :
• خداروشکر که بهوش اومدی عزیزم
مروا لبخندی زد
پرستار همین طور که داشت وضعيت مروا رو چک میکرد، اشاره ای به من کرد و رو بهش گفت :
• قدر شوهرت رو بدون!
این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده و بالا سرت بوده ...
خواستم جوابش رو بدم که سریع و به امید اینکه ما کلی حرف با همدیگه داریم؛اتاق رو ترک کرد
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنِ ...🤦♂
نیم نگاهی به مُروا انداختم
به شدت عصبانی بود !
تصمیم گرفتم وسایل ام رو از روی میزِ گوشه اتاق بردارم و زود از اونجا خارج شم!😶
به سمت میز قدم برداشتم که صدای عصبانیش به گوش رسید :
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟😠
همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم؛ آروم گفتم :
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم !
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+ خانم محترم! دیدید که ایشون منتظر جواب من نموندن... سریع اتاق رو ترک کردن !
_خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید😒
_لج و لج بازی؟
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمِ و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید
آخرش هم بر اثر گرمازدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_چهار 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_پنج
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
با صحبت های حجتی، تمام صحنه ها مثل یک فیلم، از جلوی چشم هام رد شد
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره !
با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایل اش رو جمع میکرد گفتم :
_خب؟
که چی؟ 🤨
حجتی که انتظار داشت ازش عذرخواهی کنم ؛
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت :
+یعنی چی؟ 😐
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید و بالای سرم قرآن میخواندید؟🤨
با اخم بهش نگاه میکردم که صدای وجدانم بلند شد :ولی از حق نگذریم صدای قرآن خواندنش منبع آرامش بود !
صدای وجدانم رو کنار زدم و با همون اخم قبلی، منتظر جوابِش موندم
حجتی با صدایی که تعجب توش موج میزد؛گفت :
+یعنی الان من باید ازتون عذرخواهی کنم؟! 😳
_نباید عذرخواهی بکنید؟! 😒
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلش شد
کلافه، سِرم رو از دستم جدا کردم :
_ وسایلم کجاست ؟ 😒
همونجور که پشتش به من بود گفت :
+ نمازخونه
بی اعتنا بهش از اتاق خارج شدم و به سمت پذیرش حرکت کردم
_ سلام ، خسته نباشید
ببخشید نمازخونه کجاست ؟!
• سلام ، سلامت باشید
انتهای همین راهرو سمت چپ
_ ممنونم
به نمازخونه که رسیدم ؛ آروم درو باز کردم
متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در
نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود
به سمتش قدم برداشتم
آیه بود
توی تاریکی اتاق ، قرمزی چشماش به وضوح دیده میشد !
چند دقیقه با بُهت بهم نگاه کرد
بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم
سعی کردم آرومش کنم ، در حالی که در آغوشش گرفتم گفتم
_ آیه جانم چرا گریه میکنی؟!
با بغض گفت
~ مرواااااا...😭
و دوباره شروع کرد به گریه کردن
از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ،
از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم
احساس کردم کمی آروم شده ... دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستش رو توی دستام گرفتم.
_چیشده؟
چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟
~ مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم ... اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودم رو...نمی...بخشیدم
شگفت زده گفتم :
_برای من گریه میکردی؟😳
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─