eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✨ عبـٰاس‌ آمد‌ تـٰا برادرۍ را معنـٰا کـُند وفـٰا‌راشـَرح‌دهد ایثـٰار را الگوبـٰاشد ...! میلادمــ🌙ــاه بنی هاشم و روز جانباز مُبارکــــ 😍❤️ @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌱 سلام بر تو ای جانباز که زیباترین فرصت پرواز را در بال های شکسته ات می توان یافت . . .❤️ _روز جانباز بر همه جانبازان عزیز و خانواده صبورشان مبارک 🙂✨             ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                 ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿✨ امشب ای اهل دعا روح دعا می آید پسر خامس اصحاب کسا می آید مؤمنین گرد هم آیید به محراب دعا صف ببندید که مولای شما می آید... {•میلاد سِیّدُ الساجِدین(ع) مبارک باد} 💙            ─┅─✵🕊✵─┅─          @Dokhtaran_morvarid               ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم بعد از چند بوق دیگه داشتم ناامید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید... • الوووو😴 _الو آنالی! • ها تو دیگه کی هستی؟ 😴 _من...من مُروام • که چی 😒 دیگه گریه ام گرفته بود _آنالی...پول لازمم...😭 ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن ما یه زمانی دوست بودیماااا 😭💔 چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت • شماره حساب رو بخوان 😒 با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد ؛ گرفتم و ازش خواستم شماره حساب رو بخوانه نفسم رو با صدا بیرون دادم و دستی به چشمای تَرم کشیدم به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم... درست پشت سرم ایستاده بود! 😶 چشمای آبیِ پر از تعجبش رو به چشمای خیس از اشک من دوخته بود خواستم بی اعتنا از کنارش رد بشم که صداش متوقفم کرد : + این چه کاری بود که کردید ؟! دوباره بغض بدی گلوم رو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد آخه چقدر جلوی حجتی باید کوچیک میشدم !! چقدر غرورم جلوش شکسته بشه ! خدایااااا بس نیستتتتت !!! تاوان کدوم کارم رو دارم پس میدم ؟! 😭 چشم هام رو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید _چقدر باید توی این سفر، سربار شما باشم؟! بابا منم آدمم... وجدان دارم... میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج خودتون رو در میارید میدونم همش حلالِ ولی نمیخوام با خرج کردنش برای منی که بیست سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید! 😭 +این چه حرفیه خانم فرهمند! من اگر کاری کردم فقط از سر وظیفم بوده! شما غرورتون رو پیش دیگران و حتی من ، شکوندید اونم بخاطر این افکار بچگانه؟! 😑 اشک هام مسابقه گذاشته بودن با هم ! هوای اونجا برام خفه کننده بود انگار نمیتونستم نفس بکشم قدم هام رو به سمت حیاط تند کردم روی یک نیمکت نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ... دلخور بودم... اونم خیلی! اما از کی؟ نمیدونم ! از پدری که غرورم رو شکوند ؟ از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟! از بی اعتنایی های آنالی ؟! از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟! قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...💔 با صدای لرزون رو به آسمون گفتم _خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟ چرا اینجوری شدم ؟ چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟ مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟ مگه توخوب نبودی ؟ چرا با من بد تا میکنی ؟ 😭 مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟ پس کو؟ یعنی... یعنی همش دروغ بود؟ ‌هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم... _دیگه صبرم تموم شدههههه !!! خداااایااااا صدامو میشنوی؟! دیگه نمی تونم تحمل کنم 😭 خسته شدم از این همه درد از این همه خورد شدن از این همه کوچیک شدن... چطور میتونی درد بنده ات رو ببینی و ساکت بشینی؟ میدونم من بندۀ بدی برات بودم... اما... اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای دیگه صبرم لبریز شده خداااااا... کم اوردم... همه میگن هستی... وجود داری... میبینی... پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...😭 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_هشت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° آراد ° از بوفه بیمارستان چهارتا کیک و آبمیوه گرفتم و به طرف نمازخونه حرکت کردم آیه گفت که آخرین بار مروا رو تو بخش پذیرش دیده با فکر اینکه دوباره بخواد بچه بازی کنه و حالش خراب بشه، نایلون حاوی کیک و آبمیوه رو به آیه دادم و سریع به سمت پذیرش حرکت کردم با دیدن مروا که داشت با یکی تلفنی صحبت می کرد؛ خیالم راحت شد و نفس آسوده ای کشیدم! خواستم برگردم پیش آیه که با شنیدن حرفش، ناخواسته ایستادم و به مکالمه اش گوش کردم. _ و...ولی تو پدرمی چطور میتونی توی شهر غریب ولم کنی ؟ بابا من دخترتم ... هم خون تو ام تا حالا چیزی به اسم غیرت به گوشِت خورده؟ با شنیدن حرفاش و اصرارش به این و اون، دلم تیکه تیکه شد...💔 وقتی با اون چشمای پر از اشکش و اون صدای لرزونش از کنارم رد شد، انگار دنیا روی سرم آوار شد😞 دنبالش راه افتادم... حرف ها و اشک هاش آتیش به جونم می انداخت ! نمیدونم از کِی اینقدر برام مهم شده بود ! درست مثل آیه میدیدمش ... دوست نداشتم ناراحت باشه با عبارتِ "درست مثل آیه" خودمو گول زدم و سعی کردم به خودم حالی کنم که هیچ حسی نسبت بهش ندارم... این دختر واقعا عجیب بود ! رفتم طرفش تا باهاش صحبت کنم توی حیاط روی نمیکتِ زرد رنگِ زیر درخت نشسته بود ... +خانم فرهمند با شنیدن صدام، هق هق هاش اوج گرفت دوباره صداش کردم : +خانم فرهمند! با صدای پر بغض و گرفته ای گفت : _بله؟ اومدی باز کوچیک شدنم رو ببینی؟ پس ببین! 😭 ببین سر یه انتخاب بچگانه... سر خدایی که اصلا معلوم نیست وجود داره یا نه ! چقدر کوچیک شدم... معلوم نیست کی اصلا به وجودش آورده! دیگه خسته شدم😭 اصلا من اینجا چه کار میکنم؟! دوباره شروع کرد به گریه کردن صداش بین دستایی که جلوی دهنش گرفته بود خفه میشد سرم رو با شرمگینی پایین انداختم و استغفراللهی زیر لب زمزمه کردم چند قدم ازش فاصله گرفتم و به سمت آبسردکن حرکت کردم بعد از چند دقیقه با یک لیوان آب برگشتم پیشش گریه هاش کمی آروم تر شده بود شاید دیگه توان گریه کردن نداشت! لیوان رو به سمتش گرفتم : بفرمایید سرش رو آورد بالا و با کمی مکث، دست های لرزونش لیوان رو از دستم گرفت نگاهی به اطراف کردم و زیر درختی که همونجا بود؛ ایستادم چند دقیقه ای توی سکوت گذشت انگار آروم شده بود با صدایی که سعی میکردم دوستانه نشه گفتم : +خانم فرهمند ، شما دعوت شدۀ شهدا هستید و اومدنتون به اینجا قطعا حکمتی داشته ... شک‌ نکنید! براتون سوال شده خدا رو کی خلق کرده ؟ خدا بی نیازه درسته ؟! صورتش‌ رو ازم پنهان کرد و با بغض گفت _ آ...آره + بسیار خب حالا که خدا موجود بی نیازیِ ، یعنی به هیچ چیزی نیاز نداره ! پس نیازم نداره که کسی خلقش کرده باشه ! متوجه شدید ؟ ببینید صرفا موجوداتِ نیازمند ، نیاز دارند که کسی خلقشون کنه اما خدا که بی نیازه و نیازی نداره کسی خلقش کنه دوباره با همون بغضی که قلبم رو تیکه تیکه میکرد گفت : _اگه هست، ‌پس چرا ما نمی بینیمش؟ + شما الان منو می بینید دیگه درسته ؟! من طول و عرض و ارتفاع دارم ، به طور کلی جسم دارم آیا الان که من اینجا هستم میتونم همزمان تهران هم باشم ؟ مشخصا نه! پس من در یک مکان مشخصی هستم و به این مکان نیازمندم درسته ؟ من جسم دارم و این جسمم محدود هست ، محدود به یک مکان مشخص ، الان که اینجا هستم نمیتونم تهران باشم ، من به مکانم نیازمندم ، به زمانم نیازمندم پس اگر شما خدا رو ببینید یعنی اون هم جسم داره هم محدود به یک زمان و مکان مشخصی هست به طور کلی نیازمنده به زمان و مکان... اما شما اول گفتید خدای من بی نیازه ! پس نیازی نداره ما ببینیمش 🙂 سکوت کرده بود + خانوم فرهمند...متوجه صحبتم شدید؟! احساس کردم بدنش یکم لرزید و بیشتر زانوهاش رو در آغوش گرفت + حالتون خوبه؟ 😦 آروم سرش رو بلند کرد ... برای ثانیه ای چشم تو چشم شدیم که این بار اون نگاهش رو دزدید و به رو به رو خیره شد _ به نظرت منو میبخشه ؟ 😓 با بُهت نگاهش کردم + متوجه نمیشم ! 😶 نیمچه نگاهی کرد و دوباره سرش رو پایین انداخت _ خدا رو میگم به نظر شما میتونم برگردم ؟ اصلا خدا منو دوست داره ؟ 😞 یه چیزی درونم میگه اصلا منو دوست نداره خیلی گناه کردم ...😭 دستش رو جلوی دهانش گذاشت و دوباره شروع کرد به گریه کردن اگه میدونست وقتی گریه میکنه چه حالی بهم دست میده هیچ وقت همچین کاری نمی کرد ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🕊✨ زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست؛ ایمان هست ! آری تا شقایق هست زندگی باید کرد ! ❤️🍃             ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                 ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد °
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° آراد ° دستی به موهام کشیدم و کلافه گفتم: + خانم فرهمند ، آروم باشید چرا نبخشه ؟ فقط کافیه آدم پشیمون باشه... از کارهاش از گناهاش از عملش ... اگر از ته ته قلبش پشیمون باشه همین اکتفا میکنه... به قول حاج آقا پناهیان : خدا دوستمون داره ، ما سرمون رو انداختیم پایین رفتیم دنبال دلمون ! 😞 ما سرمون رو انداختیم پایین و توجه نکردیم ! هق هقش بلند شد و بدنش هم شروع کرد به لرزیدن دیگه طاقت دیدن اشک هایی که تک تکش خنجری به قلبم بود رو نداشتم... گفتم : خواهش میکنم آروم باشید! دوباره حالتون بد می‌شه اینطوری 😞 کمی مکث کرد .. بلند شد و درست روبروم ایستاد توی چشمام زل زد و چند تا نفس عمیق کشید _ ر...راست...راستش میخواستم ، یه چیز خیلی مهم رو بهتون بگم + بفر........ با شنیدن صدای اذان حرفم نصفه نیمه موند مروا هم با شنیدن صدای اذان، چیزی نگفت و به طرف نمازخانه خواهران راه افتاد منم سریع به طرف نمازخونه برادران حرکت کردم یعنی چی میخواست بگه ؟ گفت خیلی مهمه ... ای بابا ، زیادی دارم بهش فکر میکنم ! استغفرالله ، پناه بر خدا وارد نمازخونه شدم و بعد از نیت، شروع کردم به خواندنِ نماز صبح اما..... هیچی از نمازم متوجه نشدم مدام صدای گریه های مروا توی گوشم می‌پیچید کلافه بودم از کی ؟ از چی ؟ از کجا ؟ نمیدونم ! 🤦‍♂ اینجوری نمیشه آراد تو حق نداری به یه دختر نامحرم فکر کنی... اسم خودت رو گذاشتی مسلمون در حالی که نمیتونی نَفست رو کنترل کنی؟! 😞 همونجا با خودم عهد بستم که جز در مواقع اضطراری، طرفش نَرَم به عنوان تنبیه، برنامه اینستاگرامم که حدود سه هزار دنبال کننده داشتم رو پاک کردم ! دوباره شروع کردم به نماز خواندن... • قبول باشه به سمت صدا برگشتم . لبخندی زدم + قبول حق 🙂 بنیامین جان هرچه زودتر باید حرکت کنیما ساعت چنده ؟ • آره ، تا به ظهر نخوردیم باید راه بیوفتیم ساعت ۵ صبحه... + خیلی خب با آیه تماس میگیرم؛ میگم وسایل شون رو جمع کنن تو هم ماشین رو آماده کن تا حرکت کنیم • چشم ، فعلا تسبیحات حضرت زهرا رو گفتم و پس از خواندن دعای عهد، از نمازخونه خارج شدم به سمت ماشین حرکت کردم که دیدم مروا و آیه صندلی عقب نشستند مروا سرش رو به شیشه تکیه داده بود تا چشمش به من افتاد، بهم خیره شد یه دو دلی و شک خاصی توی چشم هاش موج میزد که من رو می ترسوند... افکارم رو پس زدم اخمی روی پیشونیم نقش بست سرعتم رو بیشتر کردم و به ماشین رسیدم سوار ماشین شدم و با بسم اللهی حرکت کردیم ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─