🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_چهل_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_چهل_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
مجبور بودم شماره آنالی رو بگیرم
دست های لرزونم چند باری سمت شماره ها رفت ولی باز برگشت
بالاخره تصمیمم رو گرفتم و زنگ زدم
بعد از چند بوق دیگه داشتم ناامید میشدم که صدای خواب آلودش توی گوشی پیچید...
• الوووو😴
_الو آنالی!
• ها
تو دیگه کی هستی؟ 😴
_من...من مُروام
• که چی 😒
دیگه گریه ام گرفته بود
_آنالی...پول لازمم...😭
ازت خواهش می کنم یه مبلغی رو به این شماره حسابی که میگم واریز کن
ما یه زمانی دوست بودیماااا 😭💔
چند لحظه ای مکث کرد و بعد گفت
• شماره حساب رو بخوان 😒
با خوشحالی گوشی رو به سمت پرستاری که داشت با تعجب نگاهم می کرد ؛ گرفتم و ازش خواستم شماره حساب رو بخوانه
نفسم رو با صدا بیرون دادم
و دستی به چشمای تَرم کشیدم
به عقب برگشتم که با آراد چشم تو چشم شدم...
درست پشت سرم ایستاده بود! 😶
چشمای آبیِ پر از تعجبش رو به چشمای خیس از اشک من دوخته بود
خواستم بی اعتنا از کنارش رد بشم
که صداش متوقفم کرد :
+ این چه کاری بود که کردید ؟!
دوباره بغض بدی گلوم رو چنگ انداخت ، نفس کشیدن برام سخت شد
آخه چقدر جلوی حجتی باید کوچیک میشدم !!
چقدر غرورم جلوش شکسته بشه !
خدایااااا بس نیستتتتت !!!
تاوان کدوم کارم رو دارم پس میدم ؟! 😭
چشم هام رو بستم که قطره اشک داغی روی گونم نشست
بغضم و تمام حرفایی که توی دلم سنگینی میکرد ، باهم ترکید
_چقدر باید توی این سفر، سربار شما باشم؟!
بابا منم آدمم...
وجدان دارم...
میدونم شما توی این دور و زمونه به زور مخارج خودتون رو در میارید
میدونم همش حلالِ
ولی نمیخوام با خرج کردنش برای منی که بیست سال با خدا قهر بودم، حرومش کنید! 😭
+این چه حرفیه خانم فرهمند!
من اگر کاری کردم فقط از سر وظیفم بوده!
شما غرورتون رو پیش دیگران و حتی من ، شکوندید اونم بخاطر این افکار بچگانه؟! 😑
اشک هام مسابقه گذاشته بودن با هم !
هوای اونجا برام خفه کننده بود
انگار نمیتونستم نفس بکشم
قدم هام رو به سمت حیاط تند کردم
روی یک نیمکت نشستم و زانوهام رو توی بغلم جمع کردم ...
دلخور بودم... اونم خیلی!
اما از کی؟
نمیدونم !
از پدری که غرورم رو شکوند ؟
از مادری که اصلا سراغی ازم نگرفت ؟!
از بی اعتنایی های آنالی ؟!
از برادری که نمیدونم چه بلایی سرش اومده؟!
قلبم هر لحظه فشرده و فشرده تر میشد...💔
با صدای لرزون رو به آسمون گفتم
_خدایا چه بلایی داره سرم میاد ؟؟
چرا اینجوری شدم ؟
چرا از وقتی به سمت تو اومدم هی غمگین تر میشم؟
مگه نمیگفتن بهم کمک میکنی ؟
مگه توخوب نبودی ؟
چرا با من بد تا میکنی ؟ 😭
مگه نمی گفتن اگه یه قدم به سمتت بردارم صد قدم برمیداری؟
پس کو؟
یعنی...
یعنی همش دروغ بود؟
هق هقم اوج گرفت و با صدای بلند گریه میکردم...
_دیگه صبرم تموم شدههههه !!!
خداااایااااا صدامو میشنوی؟!
دیگه نمی تونم تحمل کنم 😭
خسته شدم
از این همه درد
از این همه خورد شدن
از این همه کوچیک شدن...
چطور میتونی درد بنده ات رو ببینی و ساکت بشینی؟
میدونم من بندۀ بدی برات بودم...
اما...
اما سعی کردم اون طوری باشم که تو میخوای
دیگه صبرم لبریز شده خداااااا...
کم اوردم...
همه میگن هستی...
وجود داری...
میبینی...
پس اگه وجود داری خودتو نشون بده...😭
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─