13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨✨ #طنین_رهایی ✨🌈✨
📬دوست من یه نامه داری💌!!
بنظرت چه کسی این نامه رو نوشته؟!🤔
با ما چه کاری داره؟! ما میشناسیمش؟!! 🧐
#تولدت_مبارک_اقا❣
#نیمه_شعبان
#میلاد_امام_زمان 😍
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😍 تولدتون مبارک حضرت عشق 😍
🌹رهبر معظم انقلاب :
نیمه شعبان مظهر امید به آینده است؛
امید به اصلاح نهایی به وسیلهی ولیّ مطلق حضرت حق ...
#عید_امید
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_نه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
بعد از گذشت ده ساعت به تهران رسیدیم
به شدت خسته شده بودم و کمرم درد می کرد
نای راه رفتن نداشتم 😣
حوالی ساعت یازده شب بود که دیگه رسیدیم ترمینال تهران ...
به سمت یکی از تاکسی ها رفتم و با گفتن آدرس ، سوار ماشین زرد رنگش شدم
سَرم رو به شیشه ماشینش تکیه دادم و با چشمانی خسته، به خیابون ها زل زدم
چند دقیقه بعد با شنیدن صداش به خودم اومدم
با پول هایی که خاله اَمینه بهم داده بود کرایه اش رو حساب کردم و پیاده شدم
رو به روی در حیاطمون ایستادم و بیرون خونه رو برانداز کردم...
با یادآوری چیزی، شروع کردم به غر زدن :
_وای نه!
کلید ندارم که! 😐
خدایا !
این چه وضعشههه ! 😩
بی حوصله به سمت در قدم برداشتم که متوجه شدم در نیمه بازه 😳
یک دفعه خواب از سرم پرید و چشم هام برق عجیبی زد !
خدای من !
مامان اینا که خونه نیستن !
یعنی ممکنه اومده باشن !
اصلا امکان نداره ، مامان وقتی میره شمال تا یک ماه فیکس اونجا می مونه ! 😒
پس چرا در حیاط بازه !
اصلا گیریم اومده باشن ، سابقه نداشته در حیاط رو باز بگذارن 😳
دست از فکر کردن برداشتم و با ترس، در رو هل دادم که با صدای خیلی بدی کاملا باز شد .
حیاط خیلی کثیف و خاکی بود و این نشون میداد مدت زیادی کسی خونه نبوده !
انگار بعد از رفتن من ، برکت و شادی هم از این خونه رفته 😕
در حیاط رو کاملا باز گذاشتم که اگر اتفاقی افتاد بتونم فرار کنم !
با ترس و لرز به سمت درِ هال قدم برداشتم .
هنوز یک متر مونده بود به در هال برسم که صدای خنده بلندی از داخل به گوشم رسید !
دوباره ترس به جونم افتاد ، موهای بدنم سیخ شد
آب دهانم رو با صدا قورت دادم
_مروا آروم باش ، آروم آروم ...
هیچی نیست ، هیچی 😦
نفس عمیقی کشیدم و وسایلم رو همون جا روی زمین گذاشتم .
به طرف انباری کهنه ای که ته حیاط بود دویدم و از لای خرت و پرت ها، یه چوب خیلی بزرگ برداشتم و باز به سمت در هال حرکت کردم
کفش هام رو در آوردم و خیلی آروم در رو باز کردم..
برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم..
در هال رو کاملا باز گذاشتم و از پله های ورودی بالا رفتم
کل خونه تاریک بود و هیچ چیزی دیده نمی شد
چوب رو محکم تر گرفتم و یکم بالا آوردمش
درست وسط هال ایستاده بودم که نور تلویزیون توجهم رو جلب کرد !
خدای من تلویزیون روشنه !
دیگه مطمئن شدم که توهم نزدم و قطعا کسی خونه هست 😨
داشتم از ترس پس می افتادم ولی کم نیاوردم
خیلی آروم به سمت مبل روبروی تلویزیون حرکت کردم
از دور متوجهِ ملحفه سفید رنگی روی مبل شدم ...
داشتم به سمتش میرفتم که یکم ملحفه تکون خورد
بیشتر ترسیدم و چوب رو محکم تر گرفتم
آب دهانم رو قورت دادم و با بدنی لرزون به سمتش رفتم
خدای من ، کی میتونه باشه !
هرچقدر بهش نزدیک تر میشدم همه چیز واضح تر میشد
دور مبل خیلی کثیف بود و ظرف های نَشُسته زیادی کنار میز گذاشته بود ...
دیگه بهش رسیده بودم
با صدای بلندی که بیشتر شبیه جیغ بود؛ داد زدم :
_ تو کی هستی ! 😰
یک آن، ملحفه سفید ، کنار رفت و مَردی با ریش های بلند، بیرون پرید..!
داشتم از ترس سکته میکردم!
جیغ کشیدم : دزد! 😱
با تمام قدرتم به سمت در دویدم..
روی پله سومِ هال بودم که پام پیچ خورد و محکم روی زمین افتادم 😖
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد ° م
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_یک
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
در حالی که مچ پام رو گرفته بودم مدام جیغ میزدم و کلمه " دزد " رو تکرار می کردم
مَرده خودش رو به در رسوند و محکم بستش..
به سمتم برگشت و به در تکیه داد
با صدای کلفت و مَردونش گفت :
+ جیغ نزن !
همسایه ها خوابن!
صداش خیلی برام آشنا بود اما نشناختمش !
به سختی بلند شدم و با گریه داد زدم :
_از جون من چی میخوای 😭
سایه اش رو میدیدم که در حال حرکت بود :
+ مروا ! آروم باش !
با تموم شدن جمله اش، کل خونه روشن شد !
کنار پریز برق ایستاده بود و با لبخند بهم نگاه میکرد...
با دیدن قیافش هین بلندش کشیدم
چند دقیقه توی شُک بودم و فقط گُنگ، بهش نگاه می کردم 😶
اشک هام رفته رفته خشک شد..
با همون لبخند گرمش، جلو اومد
دستای مَردونش، بازوهام رو گرفت که به خودم اومدم و سریع بغلش کردم و با صدای پر از بغض نالیدم :
_ ک ... کاوه
کجا بودی داداش ؟!
خیلی دلم برات تنگ شده بود ! 😭
محکم تر از قبل به خودش فشردم که باعث شد بیشتر گریه کنم
چقدر دلم براش تنگ شده بود..
کمی ازش فاصله گرفتم و دستی به چشمای خیسم کشیدم :
_چقدر تغییر کردی داداش !
+ زمانِ دیگه !
آدم تغییر می کنه ! 🙂
لبخندی زد که چال گونه خطیش مشخص شد و گفت :
+ حالا چرا اینقدر جیغ زدی ؟!
گفتم نصفه شبی تمام همسایه ها میریزن اینجا !
با خنده گفتم :
_ خ ... خب مثل ارواح بودی ، ملحفه سفید هم روت انداخته بودی !
وقتی از زیر ملحفه اومدی بیرون هم که مثل داعشی ها بودی ..
وقتی اومدم دیدم یه نفر جلوی تلویزیونه ، نمیدونستم بخندم یا بترسم
خوب شد دزد نشدی 😐😂
با گفتن این حرفم هردوتامون زدیم زیر خنده
کاوه بین خنده هاش گفت:
+آخه خواهر من ... کدوم ... دزدی ... میاد برای ... تخلیه کردن ... خونه ، ولی میشینه ... سریال نگاه ... می کنه؟!
با این حرفش شدت خندمون بیشتر شد
بعد از اینکه حسابی باهم صحبت کردیم رفتم و وسایلم رو از دم در آوردم داخل
خونه به شدت کثیف بود
توی آشپزخونه بودم که با داد گفتم :
_ کاوه تو کِی اومدی ؟!
+ چته دختر !
چرا داد میزنی ؟!
صبح رسیدم تهران
_ بلد نبودی یه دستی به سَر و روی خونه بکشی ؟! 😒
+ خونه به این بزرگی رو چه جوری تو نصف روز تمیز کنم مروا ! 😐
استکان های چای رو توی سینی گذاشتم و به سمت هال حرکت کردم
سینی رو ، روی میز گذاشتم و کنار کاوه روی مبل نشستم
_ خب چمیدونم! به مونا خانم زنگ میزدی بیاد تمیز کنه خونه رو دیگه !
کاوه همونجور که داشت کانال های تلویزیون رو بالا پایین می کرد گفت :
+ فردا بهش زنگ میزنیم بیاد 🙂
_ راستی کاوه ! این همه مدت کجا بودی ؟!
کنترل رو ، روی میز گذاشت و به سمتم برگشت و با مهربونی گفت :
+ یه جای خیلی خوب !
تو چرا اینقدر زود اومدی !؟
مامان گفت تا یک هفته دیگه می مونید که !
با تعجب گفتم :
_ من که شمال نبودم !
مگه نمی دونستی ؟! 😳
کاوه هم با تعجب لب زد :
+ نه خبر نداشتم
پس کجا بودی ؟!
مثل خودش گفتم :
_منم یه جای خوب ! 😁
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📚 #کتاب_پارک
اینقسمت: #معرفی_کتاب «اندر مزایای تنبلی» 😅😨😁🤔
همه ما معتاد کار شدهایم، «پر مشغله بودن شده نشانهی شأن مردم» «ما مدام به دیگران پُز میدهیم که ای وای! چقدر سرمان شلوغ است، چرا؟ چون پر مشغله بودن یعنی مهم بودن!» و اینگونه است که از ما کار میکشند و ما کار میکنیم! و یا همانطور که در بالا اشاره کردیم، اینگونه است که ما به کار اعتیاد پیدا میکنیم. اما این کتاب گلچینی از استدلالها و نظریههای مهم است تا به ما نشان دهد در درجه اول چه اتفاقی میافتد که ما اینقدر کار میکنیم و اینکه چرا نیاز به آسایش و فراغت و بازی و سرگرمی داریم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_یک 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_دو
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
در حالی که داشتم چایی میخورد گفتم :
_ راستی داداش ماجرای اون دختره که قرار بود بری خواستگاریش به کجا رسید ؟ 🤔
یک دفعه چایی پرید توی گلوش که چند باری پشتش زدم
وقتی بهتر شد گفت :
+ راستش اون اولا که بهش درخواست دوستی دادم؛ خیلی بد برخورد کرد.. هم خودش هم داداشش ...
از اون دخترای باحیا و چادری هست
فهمیدم عقایدش با ما متفاوته
برای همین هم گفتم میام خواستگاری
اونم گفت تو قبل از اینکه عاشق خدا بشی عاشق بنده خدا شدی !
خیلی بهم برخورد مروا ، خیلی ...
مدت زیادی خواستم فراموشش کنم اما نشد که نشد
فهمیدم که واقعا عاشق شدم! 🙂
این مدتی که نبودم رفتم و خودم رو ساختم خیلی روی خودم کار کردم تا تونستم خود اصلیم رو پیدا کنم !
دیگه کاوه قبلی نیستم !
با پدرش صحبت کردم
همین امروز صبح که از مشهد اومدم رفتم خونه ی اونا
با خنده پریدم وسط حرفش و گفتم :
_ لو دادی ، لو دادی
پس مشهد بودی کلک ! 😂
خنده ای کرد و ادامه داد :
+ آره مشهد بودم
داشتم میگفتم رفتم پیش باباش و خیلی باهاش صحبت کردم
اونم انگار یکم نرم تر شده بود با دیدن وضعیتم.
حالا بگذار بابا اینا بیان باهاشون صحبت میکنم ببینم چی میشه
کلافه نفسی کشید و نگاهی بهم انداخت
نگذاشت حرفی بزنم و با برداشتن استکان چاییش رفت توی حیاط
کنترل رو توی دستم گرفتم و کانالا رو بالا پایین کردم
دیدم بی فایدست و هی بیشتر حوصلم سر میره
تلویزیون رو خاموش کردم
چند ثانیه ای به جای خالی کاوه نگاه کردم و با فکر اینکه برم و یکم سر به سرش بگذارم؛ از جام بلند شدم و به سمت حیاط راه افتادم
کل حیاط رو دنبالش گشتم اما نبود که نبود .
کلافه پام رو به زمین زدم که با یادآوری استخر به سمت حیاط پشتی دویدم
کاوه هر وقت ناراحت می شد میرفت کنار استخر
با دیدنش بشکنی زدم و ریز خندیدم
آخی !
خنده ای کردم و با خودم گفتم :
حالا وقت اذیت کردنه ! 😎
خیلی بی سر و صدا رفتم پشتش ایستادم و یک دفعه با صدای نسبتا بلندی زیر گوشش گفتم :
_ پِـخ
با ترس به عقب برگشت و با دیدن من ، چند قدم عقب رفت و به لبه استخر رسید
خواستم بگم عقب نرو ولی دیگه دیر شده بود !
کاوه با کله افتاد توی آب سَرد استخر
خنده ی بلندی کردم و دست هام رو محکم به هم کوبیدم 😂
اونم نمیدوست بخنده یا گریه کنه
کاوه همونطور که به لطف کلاس های شنا ، روی آب شناور بود ؛ گفت :
+ رو آب بخندی 😒
خنده ام شدت گرفت و بریده بریده گفتم:
_ فعلا ... که ... تو ... داری ... رو ... آب ... میخندی 🤣
با حرف من ، خنده ای کرد و با لرز از آب بیرون اومد
مثل موش آب کشیده شده بود !
با یه اخم مصنوعی از کنارم رد شد و به سمت درِ هال راه افتاد
من هم با خنده به دنبالش حرکت کردم...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─