❤️🌙
⊱ لَهُمْ دَارُ السَّلَامِ عِنْدَ رَبِّهِمْ
وَهُوَ وَلِيُّهُمْ بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ ⊰
#سخن_دوست
#جزء_هشت
#ماه_رمضان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_پانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_شانزده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
هنوز چند دقیقه ای از رفتن آنالی نگذشته بود که در هال با شتاب باز شد و آنالی با چشمایی گریون وارد شد
چادرش رو سرش کرد و خواست کیفش رو برداره که بلند شدم و به سمتش رفتم :
- چی شده ؟!
در حالی که هق هق می کرد کیفش رو برداشت :
+ دیگه یک دقیقه هم اینجا نمی مونم 😭
با عصبانیت کیف رو از دستش گرفتم و با دستم به بازوش زدم
به آیه اینا اشاره کردم و با چشم و ابرو گفتم که اینجا جای صحبت کردن نیست و با هم به سمت گلخونه رفتیم
- خب بگو چی شده ؟
دستی به چشماش کشید و گفت :
+ آ ... آب براش بردم ، اول آب رو از دستم گرفت اما وقتی فهمید منم بدون اینکه آب بخوره ، لیوان رو پرتاب کرد که صد تیکه شد !
دوباره خواست گریه کنه که کلافه گفتم :
- به خدا سرم خیلی درد میکنه آنالی
گریه نکن ، حرف بزن 😑
+ ب ... باشه میگم
لیوان رو شکوند و گفت که بعد ماجرای اون روز توی کافه، ظهرش اومده بود خونه و راحیل خانوم دلیل عصبانیتش رو پرسیده بود آقا مرتضی هم همه چیز رو براش توضیح داده، راحیل خانوم هم خیلی ناراحت شده بوده !
به اینجای حرفش که رسید با گریه گفت :
+ گ ... گفت که نمی خواد من رو ببینه چون باعث شدم راحیل خانوم ناراحت بشه 😭
کلافه نفسی کشیدم و با دستم به دیوار کوبیدم :
- آنالی تو دیوانه شدی ؟!
واقعا برای این حرف آقا مرتضی میخوای بری ؟
میخوای من رو دست تنها بذاری و بری ؟
بابا مگه وضعیتشون رو نمی بینی ، دو تا جوون از دست دادن ، دخترشون تازه عروس بوده ، پسره بیست سالش بوده !
مگه وضعیت آیه و مژده رو نمی بینی ؟!
اینها داغدارن بفهم ، آنالی بفهم ! 😑
اگر چیزی بگن اصلا دست خودشون نیست ، هرچی میگن از روی عصبانیته ، حالشون خیلی بده آنالی !
یکم درک کن ، از این به بعد هم جلوی چشم آقا مرتضی نباش؛ خودم کارها رو انجام میدم .
بیا برو پیش آیه اینا ، حواست بهشون باشه خودم خرما ها رو میبرم
چادرش رو از سرش در آورد و با چادر صورتش رو پاک کرد و به سمت آشپزخونه رفت
ظرف خرما رو برداشتم و از هال خارج شدم
توی حیاط اینقدر آدم نشسته بود که جا برای سوزن انداختن نبود ، نگاهم به سمت در حیاط رفت آقا مرتضی با موهایی پریشون و صورتی قرمز کنار در افتاده بود ، کاوه هم کنارش نشسته بود و دستاش رو گرفته بود...
نمیدونم اون شب، چطور صبح شد!
قرص مسکنی توی دهانم انداختم و لیوان آب رو یک نفس بالا کشیدم
نگاهی به بهار کردم و قرآن رو از دستش گرفتم :
- پاشو برو کمک مژده لباس هاش رو بپوشه من ماشین رو آماده می کنم
بدون هیچ حرفی بلند شد و به سمت اتاق مژده رفت
دیشب برای اینکه مواظب حال مژده و آیه باشم خونه نرفتم و تا صبح کنارشون موندم
جنازه ها رو دیروز عصر بردن سردخونه بهشت زهرا و امروز صبح علی الطلوع مادر و خواهرای راحیل برای غسل با آقا مرتضی راهی غسالخونه شدن
قرار بود بعد از نماز ظهر عاشورا مراسم تشییع و تدفین رو برگزار کنند
با صدای آه و نالهی ضعیفی که از مژده می اومد به سمتشون برگشتم ، توی این یک روز حسابی شکسته شده بود ، لب به آب و حتی غذا هم نمیزد
آیه رو هم سر صبحی کوثر و آقا امیر همراه خودشون بردند
به سمتشون رفتم و همراه بهار بازو های مژده رو گرفتم ، مژده رو صندلی عقب نشوندم که بهار هم برای احتیاط کنارش نشست
استارت زدم و به سمت بهشت زهرا حرکت کردم
در حالی که به سمت چپ می پیچیدم ، شماره مامان رو گرفتم :
- الو ، کجایین ؟!
+ رفتیم دنبال بی بی، یه نیم ساعت دیگه میایم سمت بهشت زهرا
- خیلی خب ، زودتر بیایین چون نمیخوان مراسم طولانی بشه و مردم معطل بشن
مامان باشه ای گفت و تلفن رو قطع کرد ، موبایلم رو ، روی صندلی انداختم و از توی آینه به مژده نگاه کردم ، مثل دیوونه ها با خودش صحبت می کرد و گاهی هم بلند بلند شروع می کرد به فریاد زدن !
بهار که متوجه نگاه هام شد سری تکون داد که گفتم :
- با فاطمه تماس گرفتی ؟!
+ آره گفت میاد
- خوبه
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_هفده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم .
درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم
با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه...
راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔
زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم
از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند
صدای شیون جمعیت بلند شد
قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله
به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله
به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله
به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله
جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ...
مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن
تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد
جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد
آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند !
جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی
با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره
لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭
مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن :
من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم .
تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم .
من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز .
ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز .
من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما .
سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد
رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما .
من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد .
حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد .
مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت :
+ سی کَموتون بگیروُم ؟
سی کَموتون لالایی بخونُم ؟!
مَمَدُم راحیلُم ...
دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد .
بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ...
لالای لای لای عزیزوم
لالای دار و ندارم
خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم
لا لای شیرین زوونم
خدا دردت و جونم
و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم
لالای زندیم عذابه
لالای کی چی ربابه
لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه
لالای سهتم بلالوم
لالای اشکهسه بالوم
دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم
لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی
لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی
بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
ماه رمضون ابلیس رو در بند میکنن
این یعنی از امروز به بعد دیگه هر اتفاقی افتاد رو بذارید پای خلاقیت شخصی😜
#ماه_رمضان
#شبونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
موقع سحری دیدم زده ۵ دقیقه به اذان صبح
رفتم تا آشپزخونه آب بخورم ۳ دقیقهاش رفت
حالا موقع افطار تو همین ۳ دقیقه میشه ۲ ساعت خوابید و یه فیلم سینمایی دید😂😐
#ماه_مبارک_رمضان
#ماه_رمضان
#شبونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿
🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین
🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان
#ثنا_گوی_تو 😍
#دعای_ماه_رمضان
@Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
⊱ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا ⊰
#سخن_دوست
#جزء_نه
#ماه_رمضان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─