eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_شانزده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 به بهشت زهرا رسیدیم ، گوشه ای ماشین رو پارک کردم و زودتر از بقیه از ماشین پیاده شدم . درِ سمت بهار رو باز کردم و با کمک بهار ، مژده رو از ماشین بیرون آوردیم با دیدن افراد زیادی که اونجا بودند دوباره شروع کرد به گریه کردن ، از دیشب تا حالا گریه نکرده بود و فقط توی شک بود اما با دیدن جمعیتی که اونجا حضور داشتند دیگه متوجه شده بود که خواب نیست و باید برای همیشه با راحیل خداحافظی کنه... راحیلی که از جنس فرشته ها بود ، هر لحظه که به یاد راهیان نور می افتادم چهره راحیل روبروی چشمام می اومد و بیشتر عذابم می داد 😔 زیر بازو های مژده رو گرفتم و در حالی که اشک می ریختم سعی کردم از روی خاک ها بلندش کنم از دور ، تابوت ها رو دیدم که بر دوش آقایون داشتند به سمت ما می اومدند صدای شیون جمعیت بلند شد قسم به بی کسی ،آن امام سر جدا/لااله الا الله به سوز اَلعَطَش ، کودکان در خیمه ها/لااله الا الله به زینب و به رُباب،هم سه ساله هم سقّا/لااله الا الله به حقّ اصغر و هم،پیکر ارباً ارباً/لااله الا الله جمعیتی که اونجا بودند همگی با هم فریاد می زدند لا اله الا الله ... مژده در کسری از ثانیه دستش رو از دستم جدا کرد و به سمت قبرها دوید و کنار یکیشون زانو زد و با دستش خاک ها رو ، روی سرش ریخت و راحیل رو صدا زد ، خواهرای راحیل با دیدن بیقراری مژده شروع کردند به جیغ زدن تابوت ها رو، روی زمین گذاشتند و آقا مرتضی وارد یکی از قبر ها شد جنازه ای رو همراه با یکی دیگه از آقایون بلند کردند که صدای جیغ خانوم ها بلند شد آقا مرتضی شروع کرد به گریه کردن و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ، گریه هاش عجیب بدنم رو به لرزه می انداخت تا به حال ندیده بودم یه مرد اینجوری گریه کنه ، یه مرد غرور داره و همه فکر می کنند که دل مرد ها سنگه اما مرد ها توی همچین شرایطی خیلی بیشتر از خانم ها احساساتی هستند ! جنازه ای که آقا مرتضی اون رو توی قبر گذاشت راحیل بود ، خیلی سخته که عشقت رو با دستای خودت خاک کنی با کمک آراد آقا مرتضی از قبر خارج شد و در حالی که گریه می کرد سنگ بزرگی رو به مردی که در داخل قبر بود داد تا بر روی جنازه بذاره لرز گرفتم ، به یاد اون روزی افتادم که بند کفن خودم رو باز می کنند و سمت راست صورتم رو ، روی خاک های قبر میگذارند.... با فکر کردن به اون لحظه بیشتر از قبل هق هقم بلند شد 😭 مرد مسنی با صدای خیلی بلندی شروع کرد به نوحه خواندن : من جوان بودم مکن گریه برایم مادرم . تو مکن گریه برایم ای عزیزم خواهرم . من جوان بودم پدر جان اشک از بهرم مریز . ای برادر جان تو پر کن جای من را ای عزیز . من جوان بودم رفیقان رفتم از بین شما . سوز عجیبی توی صداش بود و با کلمه به کلمه ای که می گفت صدای آه و ناله جمعیت بلند میشد رفتم و گویم رفیقان حق نگهدار شما . من جوان بودم خداوند این چنین تقدیر کرد . حکمت این بود و اجل این چنین تقدیر کرد . مادر راحیل بالای قبر ها ایستاد و با لهجه لری که داشت تلخ گفت : + سی کَموتون بگیروُم ‌‌؟ سی کَموتون لالایی بخونُم ؟! مَمَدُم راحیلُم ... دستاش رو بلند کرد و با لهجه ای که داشت شروع کرد بلند بلند فریاد زدن و کسایی که متوجه میشدن چی میگه هق هق شون بلند شد . بین دو تا قبر نشست و شروع کرد به لالایی خواندن ... لالای لای لای عزیزوم لالای دار و ندارم خدا خیرش نده هر کی کرد ای درد و بارم لا لای شیرین زوونم خدا دردت و جونم و زندت ری نداشتم بل سر مردت بخونم لالای زندیم عذابه لالای کی چی ربابه لالای لای هر کی دی داغ بچش خونش خرابه لالای سهتم بلالوم لالای اشکهسه بالوم دلم خش بی تو ایمونی ایابی مرد مالوم لالای لای رودم هی په چه بلی بی سرم اوردی لالای لای لای عزیزم رهتی و نونی چه وم کردی بغضم ترکید و همراه با جمعیت شروع کردم به گریه کردن 😭 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماه رمضون ابلیس رو در بند میکنن این یعنی از امروز به بعد دیگه هر اتفاقی افتاد رو بذارید پای خلاقیت شخصی😜 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
موقع سحری دیدم زده ۵ دقیقه به اذان صبح رفتم تا آشپزخونه آب بخورم ۳ دقیقه‌اش رفت حالا موقع افطار تو همین ۳ دقیقه میشه ۲ ساعت خوابید و یه فیلم سینمایی دید😂😐 😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿 🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین 🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان 😍 @Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️🌙 ⊱ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا ⊰            ─┅─✵🕊✵─┅─           @Dokhtaran_morvarid                  ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت ! خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞 آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین ! کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد در رو بستم و وارد حیاط شدم چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت : + سلام ‌عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟! مامان اینا خوبن ؟! چرا دم در، بیا تو کسی نیست لبخندم عمق گرفت - سلام گلی ، قربانت ممنون خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️ وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم - تو چطوری خوبی ؟! آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت : + هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂 مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها ! مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه ! پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت. لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم - ‌اجی مجی لا ترجی 😂 صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید ‌+ وای مروا این چه کاریه آخه ‌؟! چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍 یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست - خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂 الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن دستم رو ، روی شونش قرار دادم - آیه جونی باز شروع کردی ؟! گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟! بر نمی گرده دیگه ☹️ حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟! مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ... احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم : - ‌ناراحتت کردم ؟! ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟 هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه ‌با گریه گفت : + م ... مروا 😭 داداشم ... ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم - داداشت چی فدات شم من گریه نکن عزیزم 😢 با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 + ببین مروا واقعیتش ... 😞 نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته ! دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞 شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد + دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭 اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن + از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭 گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶 حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم ! نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد بغض کردم نمی دونم چرا ... بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد + ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺 اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم آیه در حالی که گریه می کرد ‌دستی روی موهام کشید : + این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭 با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟! هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم : - آیه! من دوستش دارم 😭 شکه اشک هاش رو پس زد + دیوونه چی میگی ؟! با گریه گفتم : - حقیقت رو میگم آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔 همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم : - آیه کسی اینجا بود ؟! 😶 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا