❤️🌙
🌿 دعای روز نهم ماه رمضان 🌿
🔸 االلهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ واهْدِنی فیهِ لِبراهِینِکَ السّاطِعَةِ وخُذْ بناصیتی الی مَرْضاتِکَ الجامِعَةِ بِمَحَبّتِکَ یا أمَلَ المُشْتاقین
🔸 خدایا، برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده و به برهان و راههای درخشانت راهنمایی کن و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان
#ثنا_گوی_تو 😍
#دعای_ماه_رمضان
@Dokhtaran_morvarid
❤️🌙
⊱ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا ⊰
#سخن_دوست
#جزء_نه
#ماه_رمضان
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هفده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_هجده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
پنجاه روز از فوت راحیل و برادرش گذشته بود ، روز های خیلی سختی رو در نبودشون با کمک خدا پشت سر گذاشتیم
کاوه بعد از مدت ها تونست مژده رو راضی کنه که لباس های سیاهش رو عوض کنه و دستی به سر و صورتش بکشه
اما آقا مرتضی هنوز لباس های سیاه تن کرده بود و کسی جرئت نزدیک شدن بهش و صحبت باهاش رو نداشت !
خانواده راحیل هم به شهر خودشون رفتن و به آقا مرتضی گفتند که میتونه ازدواج مجددی داشته باشه و اونها با این موضوع مشکلی ندارند
این پنجاه روز مثل پنجاه سال برامون گذشت😞
آراد هم توی این مدت بارها میخواست بهم چیزی بگه اما موقعیتش پیش نمی اومد ، گاهی اوقات هم که میخواست سر صحبت رو باز کنه من هزار تا بهانه می آوردم و فرار می کردم ، از هفتم راحیل به بعد هم دیگه ندیدمش ، انگار آب شده بود رفته بود زیر زمین !
کنار خونه آیه اینا ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم ، به گفته آیه، آراد رفته بود کرج و تا شب سر و کله اش پیدا نمی شد
آیفون رو زدم که پس از چند ثانیه انتظار، در باز شد
در رو بستم و وارد حیاط شدم
چند باری با کلید ماشین به در هال زدم که در باز شد و آیه با لبخند گفت :
+ سلام عزیزم خوش اومدی، خوبی ؟!
مامان اینا خوبن ؟!
چرا دم در، بیا تو کسی نیست
لبخندم عمق گرفت
- سلام گلی ، قربانت ممنون
خداروشکر خوبن، سلام رسوندن ☺️
وارد هال شدم و در رو پشت سرم بستم
- تو چطوری خوبی ؟!
آیه در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت :
+ هی ، چون میگذرد غمی نیست 🙂
مروا جان راحت باش خونه خودته ، نبینم غریبی کنی ها !
مامان اینا که رفتن شهرستان خونه عمه اینا و حالا حالا ها هم سر و کلشون پیدا نمیشه
چادرم رو از سرم در آوردم و روی دسته مبل گذاشتم
با اصرار هایی که آیه به مامان کرد قرار بر این شد که تا بعدازظهر خونشون بمونم
آیه هنوز لباس های سیاهش رو در نیاورده بود و به گفته خودش میخواست تا سال راحیل بمونه !
پیراهن صورتی رنگی رو از کیفم خارج کردم ، بلندیش تا زیر زانو بود و آستین های پفی داشت.
لبخندی زدم و پیراهن به دست به سمت آشپزخونه رفتم
پشت سر آیه ایستادم و از پشت پیراهن رو جلوی صورتش گرفتم
- اجی مجی لا ترجی 😂
صدای خندش بلند شد و پارچ رو پایین گذاشت
پیراهن رو از دستم گرفت و به سمتم چرخید
+ وای مروا این چه کاریه آخه ؟!
چرا زحمت کشیدی گلم ، خیلی خوشگله ممنونم😍
یک خط لبخند محو روی صورتم نقش بست
- خواهش میکنم عزیزم ، کاری نکردم 🙂
الان دیگه وقتشه که این لباس ها رو عوض کنی خوشگل خانوم
لبخندش محو شد و پیراهن رو ، روی صندلی گذاشت
دوباره به سمت پارچ رفت و شروع کرد به شربت ریختن
دستم رو ، روی شونش قرار دادم
- آیه جونی باز شروع کردی ؟!
گل من آخه الان پنجاه روز گذشته ، اون خدابیامرز هم راضی نیست که تو اینقدر به خودت سخت بگیری ، مگه با این لباس های سیاه راحیل برمیگرده ؟!
بر نمی گرده دیگه ☹️
حالا برای احترام میپوشی و این رسم و رسوم ها باشه قبول ، ولی آخه پنجاه روز ؟!
مژده که راضی شد لباس هاش رو تعویض کنه ، حالا ...
احساس کردم شونه هاش لرزید ، برای همین ادامه ندادم و بیشتر بهش نزدیک شدم
دستم رو زیر چونش گذاشتم و سرش رو بلند کردم :
- ناراحتت کردم ؟!
ببخشید عزیزم ، اصلا هدف من این نبود 😟
هق هقش بلند شد و روی زمین افتاد ، فکر نمیکردم با یه جمله اینقدر احساساتی بشه
با گریه گفت :
+ م ... مروا 😭
داداشم ...
ابرویی بالا انداختم و دستام رو دو طرف صورتش قرار دادم
- داداشت چی فدات شم من
گریه نکن عزیزم 😢
با انگشت شستم اشک هاش رو پاک کردم که نفس کلافه ای کشید
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_صد_و_هجده 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_صد_و_نوزده
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
+ ببین مروا واقعیتش ... 😞
نمی دونم چه جوری بهت بگم ، اصلا این ناراحتی های این مدت من به خاطر فوت راحیل نیست
حدودا یک ماهی میشه که دیگه مرگ راحیل رو باور کردم و پذیرفتم که این اتفاق برای همه میفته !
دلیل این آشفتگی هایی که میبینی حال بده آراده 😞
شکه شدم و مبهم نگاهش کردم که ادامه داد
+ دقیقا همون شبی که داداش امیر عقد کرد ، آراد به مامان اینا گفت که مدتی هست سرطان خون گرفته اما برای اینکه ما نگران نشیم چیزی نگفته ! 😭
اشک هاش یکی پس از دیگری از چشمش پایین می اومدن
+ از اون شب به بعد بابا اینا رفتن دنبال کارای درمانش ، دکترا میگفتن که خیلی زود متوجه شدیم و این میتونه از پیشرفت بیماری جلوگیری کنه و قابل درمانه
چند روز پیش هی میگفت که علائمش داره بیشتر میشه ولی به خاطر این اوضاع ،بابا اینا پیگیری نکردن
رنگش همش زرد میشه و شب ها عرق میکنه ، حتی گاهی اوقات تب و لرز هم میگیره
مدتیه که سرکار نمیره و مرخصی گرفته چون اگر یه مسافت کوتاه رو هم طی کنه تنگی نفس امونش رو میبره
مروا دکتر گفته باید شیمی درمانی بشه 😭
گریه اش بیشتر شد و صدای هق هقش بلند شد
با دستای لرزونم دستاش رو گرفتم و نگاه گیجم رو بهش دوختم 😶
حالم خوب نبود ، فقط میخواستم حرف بزنم اما نمیشد ، توان حرف زدن نداشتم !
نتونستم بغضم رو کنترل کنم ... همه ی صحبت های آیه توی سرم چرخ خورد و مدام تکرار شد
بغض کردم نمی دونم چرا ...
بی هوا و محکم آیه رو بغل کردم
آیه با صدایی پر از بغض زمزمه کرد
+ ی ... یعنی خوب میشه ؟! 🥺
اشکهام ریخت و چشم هام رو محکم بستم
آیه در حالی که گریه می کرد دستی روی موهام کشید :
+ این اشک ها برای چیه مروا ؟! 😭
با شیمی درمانی حالش خوب میشه ؟!
هق زدم ، نمیفهمیدم چی میگم فقط میخواستم خالی بشم :
- آیه! من دوستش دارم 😭
شکه اشک هاش رو پس زد
+ دیوونه چی میگی ؟!
با گریه گفتم :
- حقیقت رو میگم
آره من دیوونم ، یه دیوونه که عاشق برادر تو شده ولی اون حتی به من فکر نمی کنه 😭💔
همزمان با گفتن این جمله صدای کوبیدن در هال اومد که از جا پریدم و با صدای بلندی گفتم :
- آیه کسی اینجا بود ؟! 😶
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤️🌙
🌿 دعای روز دهم ماه رمضان 🌿
🔸 اللهمّ اجْعلنی فیهِ من المُتوکّلین علیکَ واجْعلنی فیهِ من الفائِزینَ لَدَیْکَ واجْعلنی فیهِ من المُقَرّبینَ الیکَ بإحْسانِکَ یاغایَةَ الطّالِبین
🔸 خدایا، مرا در این ماه از توکل کنندگان و از رستگاران نزد خود و از مقرّبان درگاهت قرار بده، به احسانت ای نهایت همت جویندگان
#ثنا_گوی_تو 😍
#دعای_ماه_رمضان
@Dokhtaran_morvarid
🖤✨
و مادری که قرنهاست اسلام،
بر ستون غیرتِ او استوار مانده است!
🌙باشد که بانوان سرزمین ما ادامه دهنده راه ومنش او باشند...
#امالمؤمنین♡
#بانوی_عالمین
#رحلت_حضرت_خدیجه (س)
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
IMG_20220411_091720_0621.mp3
3.92M
اسلام جز به مهر تو جانی به تن نداشت
عصمت بهغیر نام خدیجه سخن نداشت
#مادر🕯🖤
#نماهنگ
#رحلت_حضرت_خدیجه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─