بسم رب العشق
#قسمت_هشتم -
😍 #علمـــــــدارعشــــــق😍#
صدای زنگ در بلندشد من باچادر جلوی در وایستادم
چون بقول مامان میزبان اصلی این مهمونی منم
اولین گروه مهمونامون داداشم آقاسیدعلی با دامادش و عروسش بود
بعدش آقاسیدمجتبی باخانوادش دوهفته بود برادرزاده ام سیدهادی عقد کرده بود
سیدهادی چهارسالی از منو و نرجس سادات بزرگتر بود
پسر خیلی مذهبی بود
عمه فدای قد وقامتش بره
خانمشم همسن ما بود یه دختر خیلی مومن و محجبه 🧕
سیدهادی: سلام عمه خانم
چقدر چادربهت میاد
عمه کوچلوی من 🤓
بعد رو به دختری که کنارش بود اشاره کرد
عمه جان ایشون مائده سادات، خانمم
بعدرو به من کرد و گفت مائده جان ایشون هم عمه دانشمندم که زمان عقدمون مشغول درس خوندن بودن
من: خوشبختم عزیزم
ان شاالله به پای هم پیر بشید
مائده باگونه های سرخ شده ☺️☺️ ممنونم عمه جون
موفقیتون رو بهتون تبریک میگم
ان شاالله پله های ترقیُ پشت سرهم طی کنید
- ممنون مچکرم عزیزم😇
بفرمایید داخل
مهمونامون تا ساعت ۲۰ کامل شدن
آقاجون : بچه ها امشب بخاطر موفقیت خواهرتون نرگس سادات دورهم جمع شدیم
منو و مادرتون خیلی بهش افتخار میکنیم
یه هدیه کوچکم براش خریدیم بعد سوئیچ یه ماشین رو گرفت سمتم
- ممنونم آقاجون
چرا زحمت کشیدید 😇
آقاجون: مبارکت باشه باباجان
داداش سیدعلی: نرگس جان خواهرم ماهم موفقیتت بهت تبریک میگیم
این کارت هدیه قابلت نداره
هرکس برام یه هدیه خریده بود
سفره غذا پهن شد
داداش سیدمحمد: نرگس جان انتخاب رشته تون کی هست ؟
- ۴۸ ساعت دیگه شروع میشه
داداش محمد: خب حالا میخای
چه رشته هایی انتخاب
کنی؟
- داداش اول که فیزیک کوانتوم 🤓
بعدش رشته های دیگه
بعد رفتنِ مهمونا ؛
من با یه سری وسایل که برام آورده بودند
رفتم به اتاقمون
نرجس سادات : اووووم چقدر کادو نرگس کادوی ما کو ؟ 🤪
گلا تو پذیرایی ان
سبدگل شماهم تو پذیرایی هستش
دست همتون درد نکنه
خیلی به زحمت افتادید
سبدگل شماهم خیلی خوشگل بود
ازطرف منم از آقامحسن تشکر کن
نرجس سادات : قابلت نداره عزیزم 😘
ان شاالله کادوی عروسیت
- ممنون آجی
این دو روز همه ذهنم درگیر انتخاب رشته بود
ساعت ۸ صبح انتخاب رشته از همین لحظه شروع میشه
۱. فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل امام خمینی- قزوین
۲.مهندسی هوا و فضا - دانشگاه بین الملل امام خمینی - قزوین
۳. مهندسی صنایع فنی امام حسین - دانشگاه امام حسین - تهران
همین سه تا رشته انتخاب کردم
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بغل دستیم تو مترو یه جوری راحت سرشو گذاشته رو شونم، خوابیده، که میخوام دستمو بذارم رو صورتش بگم...
هیچوقت تنهات نمیذارم، دیونه دوست داشتنی🥺😂🤣😁😆😅
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه #یخ_دربهشت
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_هفتم - 😍 #علمـــــــدارعشــــــــق😍# با نرجس رفتیم سرمزارشهید عباس بابایی ش
بسم رب العشق
#قسمت_نهم -
😍 #علمــــــــدارعشـــــق😍#
میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
: نرگس جان بابا طوری انتخاب واحد کن که تو همین شهر خودمون بمونی
دور از فرزند اونم ۴ سال خیلی سخته که تو طاقت منو مادرت نیست
- چشم آقاجون
نمیخام درس خوندن و پیشرفتم موجب آشفتگی پدر و مادرم بشه
برای همین ۵۰ تا رشته دیگه انتخاب کردم
همه رشته های بعداز شماره ۲ تا ۵۰ مهندسی های بود شاید با رابطه ۱۰۰۰ تو دولتی صددرصد بری
با اطمینان سایت سنجش بستم
کارم شده بود گریه 😭😭😭
همش میترسیدم دوتا اولی قبول نشم
خیلی آشفته و پریشون بودم
دوهفته الی سه هفته طول میکشه
نتیجه انتخاب رشته بیاید
خیلی ناراحت بودم
آقاجون وقتی علت نگرانی و پریشانی منو فهمید
گفت : باباجان توکل به خدا
مطمئنم هرچی خیر باشه همون میشه
با صدای لرزانی گفتم بله درسته
آقاجون : خانم
زینب سادات
مامان : بله حاجی
آقاجون : زنگ بزن به محمد آقا بگو برای ما ۵ تا بلیط هواپیما ✈️ برای شیراز بگیره
مادر: ۵ تا ؟
آقاجون: بله ما چهارنفر با سیدمحسن
مامان : چشم همین الان
یه ساعت بعد نرجس از حوزه علمیه اومد
آقاجون: نرجس بابا
نرجس : بله آقاجون
آقاجون: به سیدمحسن بگو حاضر باشه
فردا پنج نفری میریم مسافرت
تا خواهرت یه ذره آروم بشه
نرجس: آقاجون ما نمیتونیم بیایم
آقاجون : چرا بابا
نرجس : منو آقاسید از فردا امتحانای میان ترم حوزه مون شروع میشه
آثاجون : باشه پس برو پایین بمون خونه محمدداداش
رفت و آمدتم یا به رقیه سادات یا به خود بردارت میگی
نرجس : چشم آقاجون
من و نرجس رفتیم تو اتاقمون
یه چمدون 🎒 از بالای کمدمون برداشتم
همه لباسام با نظم چیدم توش
تارسید به چادر
از داخل کمدم یه چادر لبنانی برداشتم
میخاستم بذارمش داخل چمدون که یه لحظه پیشمان شدم
نشستم کنار چمدون روی تخت
چادر آوردم بالا بهش گفتم
- من خیلی دوست دارم
اما چرا عاشقت نمیشم
تا عاشقانه سرت کنم
از نظرمن تو با همه چیز متفاوفتی
پس باید عاشقت شد
بعداز استفاده کرد
دوست دارم اونقدر عاشقت بشم که تو سخترین شرایط هم کنارت نذارم
چادرم تا کردم و گذاشتم داخل چمدون
بعد زیپش بستم با کمک نرجس دونفری چمدون 🎒 بلند کردیم گذاشتیم گوشه ای از اتاق
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق
#قسمت_دهم -
😍 #علمــــدار_عشــــــق 😍#
رفتیم فردوگاه امام خمینی تهران
ساعت پروازمون اعلام شد
چمدون هارو تحویل دادیم
و سوار ✈️ هواپیما شدیم
هواپیما داشت از باند فرودگاه بلند🛫 🛫 میشد
بعداز ۲ ساعت رسیدیم شیراز
رفتیم هتل 🏩 بعداز چندساعت استراحت
تایم ناهار بلندشدیم رفتیم قسمت رستوران هتل
وای چقدر گشنم بود
مامان: نرگس جان دخترم ما نمازمون قبل از ناهار خوردیم
شما هم برو بخون
حاضرشو بریم حرم زیارت
-چشم مامان جون
مامان : پس منو آقاجونت میریم لابی منتظر تو میمونیم
- باشه عزیزجون
گاهی ما به مامان عزیزجون میگفتیم
رفتم تو اتاق
اول وضو گرفتم نمازم 🙌 خوندم
بعد حاضرشدم تیپ سرمه ای زدم کلا
آخرسر در چمدون 🎒 باز کردم چادرم برداشتم و سرم کردم
از اتاق خارج شدم
رفتم سمت لابی
آقاجون با دیدنم گفت :
ماشاالله نرگس سادات
چقدر خانم شدی باچادر
خیلی خجالت کشیدم رو به آقاجون گفتم
- آقاجون شما پدری دعاکنید
عاشقش بشم هرچه سریعتر
آقاجون : ان شاالله بابا
با آقاجون و عزیزجون رفتیم شاه چراغ زیارت
من دوتا نذر کردم
اینکه تا دو سال دیگه عاشق چادربشم
و عاشقانه ازش استفاده کنم
دومی: همون فیزیک کوانتوم دانشگاه امام قزوین قبول بشم .
عزیزجون یه دسته اسکناس 💴 درآورد از داخل کیفش👜 انداخت تو ضریح 🕌
برای نماز مغرب و عشا هم ما موندیم حرم
بعد نمازچون پنجشنبه بود
دعای کمیل خونده شد
بعداز نماز و دعا رفتیم هتل
تقریبا جزو آخرین نفراتی بودیم که برای شام میرفتیم
بعداز شام به اصرارمن رفتیم یه پیاده روی🚶🚶 یک ساعته
طرفای ساعت ۱۲ شب 🕛بود که برگشتیم هتل
صبح بعداز نماز و صبحونه
قرارشد بریم حافظیه 🏛و سعدیه
تو حافظیه 🏛 به اصرار عزیزجون
یه فال حافظ خریدیم
شعرش یادم نیست
اما تعبیرش خیلی خوب یادمه
درهای موفقیت و سعادت و خوشبختی به رویت گشوده شده است
قدم به راهی میذاری که تمامش برای تو عشق و علاقه است
- حافظ عشق و علاقه 😍😍
دوهفته شیراز بودیم تمام جاهای دیدنی شیراز دیدیم
آقاجون طوری من از شیراز
برگردون که برابر بشه با اعلام نتایج کنکور ...
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
الان چند روزه چند نفر بسیج شدن به مادربزرگم یاد بدن دخترداییم که تازه بدنیا اومده و اسمش "آتریسا"س ، نگه "باتریساز"
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
وقتی یه خانم میگه هرجور راحتی(اونم باگوشه چشم:)
این معنی رو میده 😂😂
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_نهم - 😍 #علمــــــــدارعشـــــق😍# میخاستم ok بزنم که یاد حرف آقاجون افتادم
بسم رب العشق
#قسمت_یازدهم -
😍#علمــــــــدارعشــــــــق😍#
انقدر خسته بودم که بدون شام رفتم اتاقمون خوابیدم
حتی دنبال اینکه نرجس کجاست هم نگرفتم
🕢ساعت رو هفت و نیم تنظیم کردم.
برای نماز صبح هم که صددرصد نرجس بیدارم میکرد ...
بعداز نماز بازم خوابیدم
با صدای زنگ ساعت موبایل از خواب بیدارشدم
رفتم پذیرایی لب تاب رو روشن کردم
آقاجون : نرگس بابا تویی!؟
- سلام صبح بخیر آقاجون
بله بیدارشدم نتایج انتخاب رشته رو ببینم
آقاجون: ان شاالله خیره باباجان
منم یه دوساعت دیگه زنگ میزنم نتیجه رو ازت میپرسم
- باشه خیلی ممنونم
آقاجون: فعلا بابا
- خداحافظ
سرعت اینترنت برابر بود باسرعت لاک پشت
یه ۴۵ دقیقه ای طول کشید تا سایت سنجش باز بشه
همه مشخصاتمو وارد کردم
منتظر بودم یکی از چِرت ترین رشته ها زیر اسمم نمایان بشه
اما یهو
فیزیک کوانتوم - دانشگاه بین الملل قزوین نمایان شد
از شادی و هیجان جیغ ماورای بنفش کشیدم
نرجس: توچرا بلد نیستی مثل آدم هیجانتُ خالی کنی ؟ 🙄🙄
- حالا یه جیغ کوچلو کشیدما
نرجس: آره خیلی کوچولو بود
علاوه بر داداش اینا
همسایه ها هم صداتو شنیدن🤐
- خب حالا دعوام نکن گناه دارم😢
نرجس: حالا چی قبول شدی؟
- وای نرجس
وای
فیزیک کوانتوم خود قزوین
نرجس جیغی کشید که من مجبور شدم
دستمو بذارم رو گوشم
بعد دستام گرفت
بالا وپایین میپرید باهام
با دو پله ها رو پایین رفتم
دستمُ گذاشتم رو 🔔 زنگ در
رقیه سادات درُ باز کرد.
- زن داداش
جانم عزیزم
- فیزیک کوانتوم قزوین قبول شدم 😃
- خب خداشکر 😇
رفتم بالا انقدر ذوق داشتم صبر نکردم
آقاجون زنگ بزنه
خودم ☎️ تلفن برداشتم زنگ زدم حجره
- بله بفرمایید
- الو سلام
ببخشید گوشی بدید به آقاجونم
بله چند لحظه
حاج آقا دخترخانمتون باشما کار دارن
آقاجون : بله بفرمایید
- الو سلام آقاجون
- سلام نرگس بابا جان چی شد نتیجه
- وای آقاجون همونی که میخواستم شد : خیلیم خوب خداشکر
فرداشب برات مهمونی میگریم
عزیزجون زنگ زدن تک تک فامیلا رو برای فرداشب دعوت کردن خونمون
از پنج شنبه همین هفته ثبت نام اینترنتی شروع میشه یک هفته طول میکشه
بعداز یک هفته بافاصله ۹ روز ثبت نام حضوری
من یک کت وشلوار سرمه ای با یه روسری سفید و چادری که گلای آبی داشت سرم کرده بودم
نرجس سادات برعکس یه کت شلوار سفید با روسری آبی خیلی خوشرنگ با چادری مادرشوهرش از مکه 🕋 براش خریده بود سر کرده بود
زن عمو و پسرعمو جز آخرین مهمونایی بودن که اومدن
تا زن عمو سبدگلی رو که دست سیدمهدی ( پسرعموم)بود رو دید گرفت سمتم و گفت : مال عروس گلمه
سید مهدی هم زیرچشمی باخجالت نگاهم میکرد
دلم میخاست سبدگل بگیرم بزنم توسر سیدمهدی
پسره ی پرروو
پارسال بهش گفتم" برای من شما مثل داداشم هستید"
تا اومدم باخشم زیاد و پیش از حد جواب زن عمو بدم 🤫
زن داداش بزرگم ( لیلاسادات) گفت سلام زن عمو خوش اومدید
سلام پسرم سیدمهدی خوبی ؟
سیدمهدی: سلام ممنونم
بعدروبه زن عمو گفت: زن عمو نرگس سادات تازه دانشگاه قبول شده
ان شاالله یکی دوسال دیگه به ازدواج فکر میکنه
تااون موقع هم ان شاالله آقاسیدمهدی یه خانم خوب گرفته
آخیش فدات بشم زن داداش
اینقدری که من به اینا گفتم نه
دیگه والا خودم از اسم ازدواج خجالت میکشم 😕
زن عمو و سیدمهدی دیگه هیچی نگفتن
بعداز رفتن اونا بین مهمونا من رو به زن داداشم گفتم
وای زن داداش خیلی ممنونم
نجاتم دادی
من چیکارکنم از دست این زن عمو آخه
زن داداش : دختر خوب همین دیگه حالا ان شاالله یکی میاد که به دل توام بشینه
- ☺️☺️ان شاالله
اون شب تو مهمونی من یه عالمه هدیه گرفتم
جالب ترین قسمت مهمونی جایی بود که زن عمو تو جمع از رضیه سادات دخترخالم برای سید مهدی خواستگاری کرد
یعنی چشمای همه چهارتا شده بود
امامن خیلی خوشحال بودم ازدستش راحت شدما ... :)))
#رمان_خوان
#پاتوق_رمان
#علمدارعشق❤️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─