🖤🥀
مهمان داریم! :)
مراسم تشییع پیکرهای مطهرِ
پنج شهید مدافع حرم
⊱شهدای تفحص شده در سوریه⊰
🗓 زمان : دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۸
📌 مکان : مشهدمقدس، میدان شهدا به سمت حرم مطهر رضوی
#اطلاع_رسانی
#مهمان_محرم🙂💔
@Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
« 🖤🥀»
ســـلامعلیقلــبزیـــنبالصبور
دلشورههایزینبکبریشروعشد:)
زینب جان دلشوره هایت را
به سیلاب چشمانِ عاشقانِ حسینی بشوی
چراکه شیرمردانی چنین...
به جبرانِ غم های سنگینی
که تورا پیر کرد
پشتت ایستاده اند...
و حال مادرانی محتاج افقی ز کرانه صبر وشکیبایی تو هستند...💔
مراسم تشییع پیکرهای مطهرِ
پنج شهید مدافع حرم
⊱شهدای تفحص شده در سوریه⊰
🗓 زمان : دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱ ساعت ۱۸
📌 مکان : مشهدمقدس، میدان شهدا به سمت حرم مطهر رضوی
🖤¦↫#اطلاع_رسانی
🥀¦↫#مهمان_محرم
@Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#شب_سوم_محرم🥀
آخر میآید،
بابا برای دیدنم با ســر میآید...
#دلتنگم
#رقیه_جان💔
@Dokhtaran_morvarid
#داستان_محرم
قصه ی سوم
شب داشت به نیمه می رسید. مثل هر شب توی حیاط دیر نشسته بودم. هنوز دست هایم به طرف آسمان دراز بود و داشتم دعا می کردم که متوجه چیز عجیبی شدم. آسمان روشن تر از هر شب بود. دعایم که تمام شد، بلند شدم و توی آسمان دنبال ماه گشتم. ماه باریک بود. حساب کردم دیدم اوایل ماه است، ولی آسمان مثل شب های مهتابی روشن بود؛ طوری که نور ستاره ها اصلاً به چشم نمی آمد. باید اتفاقی افتاده باشد امشب. باد صداهایی را با خود می آورد که معلوم نبود چیست و از کجاست. از دیر بیرون آمدم. صدای زوزه گرگ ها از دوردست می آمد. بیرون دیر کسی نبود. اما کمی دورتر صداهایی می آمد. به طرف صدا رفتم. صدا از پشت یک تپه بود و روشنایی هم. هرچه به طرف تپه می رفتم، نور بیشتر می شد؛ گویی منبع نور آنجا بود. پشت تپه صدای حرف زدن و خنده های چند مرد می آمد. مستقیم به سمت نور رفتم. پشت تپه نور از زمین به آسمان می رفت. یکی از آنها مرا دید. شمشیرش را از غلاف درآورد و گفت: تو کیستی؟ این موقع شب اینجا چه می خواهی؟
ـ من راهبی هستم که در دیری در همین نزدیکی زندگی می کنم. شما کیستید؟
مرد که سربندش را روی سرش جابه جا می کرد، به لباس هایم نگاه کرد و گفت: ما یاران ابن زیاد هستیم.
صدای گفت وگوی ما، همراهانش را به سمت مان کشاند. از پشت مرد داشتم منبع نور را می دیدم؛ سر بریده ای که روی نیزه بود و کنار تپه گذاشته بودندش.
پرسیدم: این سر مال کیست؟
مرد و همراهانش که خیال شان راحت شده بود آزاری به آنها نمی رسانم گفت: سر حسین، پسر علی بن ابی طالب و فاطمه دختر پیامبر. داریم آن را به شام و قصر یزید می بریم.
فکر کردم اشتباه شنیدم. حرف هایش را یک بار دیگر توی ذهنم تکرار کردم و پرسیدم: منظورت پیغمبر خودتان است؟
مرد نیشخندی زد و گفت: بله.
قیافه اش با آن نیشخند داشت شبیه گرگ های بیابان می شد.
ـ چه بد مردمی هستید شما. اگر مسیح فرزندی داشت، ما او را روی چشم خود می گذاشتیم.
مرد شبیه به گرگ گفت: خیلی حرف می زنی پیرمرد.
فکری به ذهنم رسید. مرد داشت به سوی همراهانش می رفت. صدایش کردم: می خواهید معامله ای با من بکنید؟
سرش را برگرداند. بقیه هم گوش هاشان تیز شد.
ـ من ده هزار دینار به شما می دهم. اجازه بدهید این سر بریده امشب پیش من باشد. آن را با خودم به دیر می برم، فردا صبح که خواستید حرکت کنید بیایید و آن را از من تحویل بگیرید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
صحنه گردان عاشورا؛
پاسخ به سوالات و شبهات
نویسنده این کتاب عاشورایی بر این باور است که سخن از عاشورا و عاشوراییان بدون بررسی نقش مدیر و مدبّر عالم نگاهی بس ناقص است.
در این کتاب به زیبایی و با استفاده از آیات قرآن کریم، روایات، ادعیه و زیارات اهل بیت علیهم السلام، نقش صحنه گردان عاشورا به نمایش گذاشته شده است. در این کتاب نگاه های جزیرهای به وقایع عالم به سوی نگرشی یکپارچه رهنمون شده است؛ نگرشی که در همه چیز و هر حادثه، توجه به حضور پررنگ خداوند متعال دارد؛ یعنی نگاه به حوادث عالم از دریچه تقدیرها و نقشهها و مدیریتهای الهی.
در آن هنگام که حوادث عالم را از دریچه نظام مُقدّرات الهی به نظاره بنشینیم، به این نتیجه میرسیم که صحنهگردان همه حوادث عالم، یکی است. آن زمان که عاشورا را از دریچه صحنهگردانی خداوند متعال ببینیم، تازه خواهیم فهمید که پیش از این، بیشتر ندانستن بود، تا دانستن. گویا عاشورا تازه برای ما عاشورا میشود. آن زمان است که دیگر هیچ تقابلی بین «دستگاه خدا» و «دستگاه امام حسین علیه السلام» نخواهیم دید.
یکی از دلایل گستردگی مطالب این کتاب، بررسی یک به یک این مباحث است. البته با گسترش مطالب، نهتنها نگرش ما به حادثه عاشورا تغییر خواهد کرد، بلکه نگرش ما به تمام مسائل ریز و درشت زندگی عوض خواهد شد و نقش صحنهگردان عاشورا را در تمام زندگی خود و دیگران به گونهای دیگر مشاهده خواهیم کرد
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤️✨
با ما کسی به غیر
غمت مهربان نبود
ای مهربان تر
از پدرومادرم حسین...
#پناه_من
#دلتنگم
#حم
#حسین_جان🙂💔
@Dokhtaran_morvarid
#داستان_محرم
قصه ی چهارم
مرد چشمانش برق زد. نتوانست لبخندش را پنهان کند، اما اخم کرد و وانمود کرد دارد فکر می کند: بگذار با همراهانم مشورت کنم؛ الان می آیم.
به سوی همراهانش رفت. چند نفری دور هم نشستد و پچ پچ کردند. پس از لحظاتی همان مرد جلو آمد: قبول است. برو پول را بیاور و سر را بگیر. فقط یادت باشد حُقه ای در کارت نباشد. ما چند نفریم و به راحتی از پس توی پیرمرد برمی آییم.
به دیر رفتم و هر چه پول داشتم برداشتم و پیش آنها برگشتم. طمع از چشمان شان بیرون می ریخت. سر را گرفتم. در دیر را پشت سرم بستم. عطر برداشتم و سر را خوشبو کردم. نور همچنان از سر به سوی آسمان می رفت و تمام دیر را مثل روز روشن کرده بود. سر را روی زانوهایم گذاشتم. کم کم اشک هایم تبدیل به هق هق بلند تبدیل شد. به چشم های سر نگاه کردم و گفتم: ای سر، من غیر خودم چیزی ندارم تقدیمت کنم. به یگانگی خدا و اینکه جد تو پیغمبر و فرستاده او بود، شهادت می دهم و شهادت می دهم که من بنده توام....
نمی توانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم. آن قدر گریه کردم که روی سر خوابم برد. وقتی چشم هایم را بازکردم، آفتاب به صورتم خورد. اما عجیب بود که با وجود نور بی پایان خورشید، باز ذره ای از نوری که از سر بریده به سوی آسمان می رفت، کم نشده بود.
وقتی سر را گرفتند و راهی شام شدند به در دیر تکیه دادم و رفتن شان را تماشا کردم. آن قدر ایستادم تا کوچک و کوچک تر و بعد ناپدید شدند.
وقتی سکه ها و سر حسین را از راهب گرفتیم، به سوی شام حرکت کردیم. توی راه هر کدام داشتیم به این فکر می کردیم که ده هزار دینار را چطور تقسیم کنیم و به هرکداممان چقدر می رسد. اما هر طور تقسیم می کنند، باید به من بیشتر بدهند؛ آخر من بودم که با راهب معامله کردم. نزدیکی های دمشق که رسیدیم، اسب را نگه داشتم و رو به همراهانم کردم و گفتم: دوستان، بهتر است همین جا سکه ها را تقسیم کنیم. همه خوب می دانید که اگر یزید بو ببرد که ما به خاطر سر حسین پول گرفته ایم، همه را می گیرد و به ما چیزی نمی رسد.
با حرفم موافقت کردند. پول ها دست من بود. همه از اسب هامان پیاده شدیم. دستمالی که تویش پول ها را پیچیده بودیم، از وسایلم بیرون آوردم و گره اش را جلو همه بازکردم. داشتم با خودم فکر می کردم که چطور آنها را راضی کنم که به من بیشتر بدهند. اما گره دستمال که باز شد، همه نقشه هایم نقش برآب شد. توی دستمال جز تکه های سفال چیزی نبود. هر چه سفال ها را بالا و پایین کردم و توی دستمال را نگاه کردم، چیزی جز همان تکه های سفال نبود. همراهانم چپ چپ نگاهم کردند. آنها جلو آمدند ومن عقب عقب رفتم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─