#داستان_محرم
قصه ی چهارم
مرد چشمانش برق زد. نتوانست لبخندش را پنهان کند، اما اخم کرد و وانمود کرد دارد فکر می کند: بگذار با همراهانم مشورت کنم؛ الان می آیم.
به سوی همراهانش رفت. چند نفری دور هم نشستد و پچ پچ کردند. پس از لحظاتی همان مرد جلو آمد: قبول است. برو پول را بیاور و سر را بگیر. فقط یادت باشد حُقه ای در کارت نباشد. ما چند نفریم و به راحتی از پس توی پیرمرد برمی آییم.
به دیر رفتم و هر چه پول داشتم برداشتم و پیش آنها برگشتم. طمع از چشمان شان بیرون می ریخت. سر را گرفتم. در دیر را پشت سرم بستم. عطر برداشتم و سر را خوشبو کردم. نور همچنان از سر به سوی آسمان می رفت و تمام دیر را مثل روز روشن کرده بود. سر را روی زانوهایم گذاشتم. کم کم اشک هایم تبدیل به هق هق بلند تبدیل شد. به چشم های سر نگاه کردم و گفتم: ای سر، من غیر خودم چیزی ندارم تقدیمت کنم. به یگانگی خدا و اینکه جد تو پیغمبر و فرستاده او بود، شهادت می دهم و شهادت می دهم که من بنده توام....
نمی توانستم جلو ریزش اشک هایم را بگیرم. آن قدر گریه کردم که روی سر خوابم برد. وقتی چشم هایم را بازکردم، آفتاب به صورتم خورد. اما عجیب بود که با وجود نور بی پایان خورشید، باز ذره ای از نوری که از سر بریده به سوی آسمان می رفت، کم نشده بود.
وقتی سر را گرفتند و راهی شام شدند به در دیر تکیه دادم و رفتن شان را تماشا کردم. آن قدر ایستادم تا کوچک و کوچک تر و بعد ناپدید شدند.
وقتی سکه ها و سر حسین را از راهب گرفتیم، به سوی شام حرکت کردیم. توی راه هر کدام داشتیم به این فکر می کردیم که ده هزار دینار را چطور تقسیم کنیم و به هرکداممان چقدر می رسد. اما هر طور تقسیم می کنند، باید به من بیشتر بدهند؛ آخر من بودم که با راهب معامله کردم. نزدیکی های دمشق که رسیدیم، اسب را نگه داشتم و رو به همراهانم کردم و گفتم: دوستان، بهتر است همین جا سکه ها را تقسیم کنیم. همه خوب می دانید که اگر یزید بو ببرد که ما به خاطر سر حسین پول گرفته ایم، همه را می گیرد و به ما چیزی نمی رسد.
با حرفم موافقت کردند. پول ها دست من بود. همه از اسب هامان پیاده شدیم. دستمالی که تویش پول ها را پیچیده بودیم، از وسایلم بیرون آوردم و گره اش را جلو همه بازکردم. داشتم با خودم فکر می کردم که چطور آنها را راضی کنم که به من بیشتر بدهند. اما گره دستمال که باز شد، همه نقشه هایم نقش برآب شد. توی دستمال جز تکه های سفال چیزی نبود. هر چه سفال ها را بالا و پایین کردم و توی دستمال را نگاه کردم، چیزی جز همان تکه های سفال نبود. همراهانم چپ چپ نگاهم کردند. آنها جلو آمدند ومن عقب عقب رفتم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
برادر من تویی؛
سهم نوجوانان
کتابهای زیادی در قالبهای متنوع در با موضوعات مربوط محرم و عاشورا و امام حسین علیه السلام منتشره شده، اما سهم مخاطب نوجوان در این کتابها مثل همیشه ناچیز است. همان معدود کتاب ها هم اغلب یا جذاب نیستند یا دچار ضعف در محتوا و قلم هستند. کتاب خوب برای نوجوان کم پیدا میشود.
یکی از آن کتاب ها «برادر من تویی» نوشته نویسنده خوش نام ادبیات نوجوان، «داوود امیریان» است که قالب رمان به روایت زندگی حضرت عباس علیه السلام میپردازد و خواننده را تا انتهای این قصهی جذاب با خود همراه میکند.
بریده کتاب:
علی(ع) با دست اشاره کرد که چابک سوار نزدیکش شود. چابک سوار در نزدیکی مولا علی(ع) از اسب پایین آمد. سرش را پایین انداخت و در برابر ایشان ایستاد. بازوی راستش زخمی شده بود. همه در تاب و انتظار بودند که بدانند این دلاور کیست که ابوشعشاء مدعی و هفت پسرش را به هلاکت رسانده است.
مولا علی(ع) دستار از صورت چابک سوار کنار زد. محمد حنفیه با شگفتی گفت:عباس!
عباس که هنوز چهارده ساله نشده بود به امیرالمومنین گفت:
از خدا حیا کردم که شما و برادرانم را تنها بگذارم. فکر کردم اگر اجازه نبرد ندهید، لااقل می توانم برایتان سقایی کنم و آب بیاورم تا تشنه نمانید.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🕯🖤
عموجانم
شما حالِ زمین خورده هارو خوب میفهمی...!💔
دستم بگیر...
#پناه_من
#دلتنگم
#حم
#عزیزم_حسین♡
@Dokhtaran_morvarid
4_5800741705665743407.mp3
10.35M
🖤🕯
روضهی تو برقراره،
کار تو که نشد نداره..
#محمدحسینپویانفر🎤
#اشک_بده_تابباریم_این_داغ_را
#هیئت_مجازی
@Dokhtaran_morvarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯🖤
روضه برای من از همین
اولین جمله ی این نامه ی
حسین بن علی به حبیب بن مظاهر
آغاز میشود:
"من الغریب
الی الحبیب"
#عزیزم_حسین💔
#دلتنگم
#پناهم_بده
@Dokhtaran_morvarid