eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 :زینت علی 📝 ❣مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... ❣هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... ❣نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... ❣اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... ❣- خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... ❣و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... ❣بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... ❣- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... 🍃و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_یازدهم ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩﺷﻮﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﯾﻢ ﻣﻦ ﺭﻭ ﯾﻪ ﺁﻏ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 ﺳﺎﻋﺖ ده و نیم شب ﺑﻮﺩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﻬﺮﺍﻥ . ‏( ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻣﺴﺠﺪ ﺟﻤﮑﺮﺍﻥ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺷﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﯾﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺮﮔﺸﺖ . ﻣﻦ ﻫﻢ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﻣﺴﺠﺪ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﯾﻢ . ‏) ﺣﻮصله ام ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺵ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎﻫﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺷﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺍﺷﻮﻧﻮ ﻧﻤﯿﺸﻨﯿﺪﻡ . ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . فکر کنم عکس دوستش رو می دید . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﺷﻮ ﺍﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺗﻘﯽ ﯾﻪ ﺗﻮﻗﯽ ﯾﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﯼ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻡ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺵ! _ ﻋﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ . ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻭﺍﻗﻌﺎ . ﺩﻭﺳﺘﻤﻪ _ ﮐﺪﻭﻡ ﺩﻭﺳﺘﺖ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﻨﻮ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ . _ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺑﺸﻨﺎﺳﻢ . ﺍﻣﯿﺮ ﺟﻮﻭﻭﻭﻭﻧﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﻮﻭﻭﻭﻧﻢ؟ . ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﻮ دیگه . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﯾﻦ ﺍﻗﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ،ﺧﻮﺷﺘﯿﭗ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻨﻪ . ۲۱ ﺳﺎﻟﺸﻪ ﻭ .… ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺧﻮﺏ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ . ﺩﻫﻊ . _ ﻭ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻫﺎ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﺶ . _ ﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍﺍ؟ ! ؟ ! ؟ ! ؟ ! ﺩﻭﺳﺖ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺩﺍﺭﺭﺭﺭﺭﺭﺭﯼ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﻣﮕﻪ ﭼﻪ ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﺩﺍﺭﻩ؟ _ ﻧﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﭼﯽ؟؟؟؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺭﻓﺖ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺣﺮﻡ ﺑﺎﻧﻮ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺍﺣﻤﺪ ﻣﺸﻠﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﻣﻨﻪ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﮐﻪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﻢ ﺷﺪ . ﺑﺎ ﺣﺲ ﺧﯿﺴﯽ ﺍﺷﮏ ﺭﻭ ﮔﻮﻧﻢ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ .… 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_یازدهم آهی کشیدم و با دستم زدم وسط پیشونیم . _ه
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 _نه بابا چه زحمتی؟ .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم +خوبن عمو و زن عمو ؟ _خوبن خداروشکر پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره. عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان که پدر من یک بچه و پدر مصطفی ۲ تا بچه داره ثابت مونده بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم. من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگ‌شدیم ۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام ولی پدرش بخاطر علاقه اش به من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تو‌منگنه البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز به چشم یک برادر بهش نگاه کنم. برگشتم سمتش حواسش به رو به روش بود . یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ای تنش بود رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود یه ساعت شیک نقره ای دستش بود. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_یازدهم خوشحال شدم و گفتم الان اینها بلند میشن برای نماز، من
📚 📖 📝 نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. ... کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. ... وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم .دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت :به ایران خوش اومدی. ... (از قول برادرمون :در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن.) اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم. ... در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد. ... ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_یازدهم آدرسی که داشتم، منزلی ویلایی و قدیمی در حاش
📚 📖 (بخش دوم) 📝 بعد از حدود نیم ساعت عبور از جاده های خاکی، ماشین توقف کرد. کوچه باغ سرسبزی بود که یک سمتش دیوارهای بلند سه متری باغ بزرگی خودنمایی می کرد. در برقی باغ باز شد و ماشینها داخل باغ رفتند. پیاده که شدیم، نسیم روح بخشی، چهره هامون رو نوازش داد. در تمام عمرم باغی به اون زیبایی و چشم نوازی ندیده بودم. هنوز از دیدن این بهشت زمینی سیر نشده بودم که ما رو به سالن اجتماعات بزرگی راهنمایی کردند. از چیزی که دیدم شگفت زده شدم. دو روحانی وهابی، به همراه دو خانم که لباس هایی شبیه لباس مجاهدین خلق پوشیده بودند!!! پچ پچی در فضا به راه افتاد. اصلا نمی تونستم بفهمم رابطه جلسه رو با حوزه ی انصار، با آدمهایی که نمی شناختم، با اون دو جوون کت و شلواری، با شهر مرزی، با اون همه محرمانه بودن فضا، این همه سیستم امنیتی، روحانیون وهابی و حضور خانوم!!!! خانمها توی دیدگاه وهابیها محلی از اعراب هم ندارند، از دید مفتی‌های وهابی، زنا گاهی از حیوون هم کمترند. زنا توی عربستان جایگاهی نداشتند. حالا چی شده که توی جلسه به این مهمی به عنوان مسئول این جلسه اومدند؟ و از همه عجیب تر، لباس هایی که پوشیده بودن.... اونا مثل زنای عرب، چادر و پوشیه نداشتن. لباساشون مثل زنان کشور من هم نبود. نمی‌فهمیدم چطوری باید اینا رو هضم کنم؟ نه من می‌فهمیدم، نه هیچ کدوم از کسانی که توی جلسه حاضر بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
بسم رب العشق - 😍😍# ثبت نام اینترنتی انجام دادم پانزده روز بعد باید برم ثبت نام حضوری امروز بانرجس سادات و سیدمحسن رفتم یه همایش درمورد مدافعین حرم بود من به احترام شهدا بازهم چادر سر کردم وسطای همایش بود که گوشیم رفت رو ویبره اسم مخاطب که نگاه کردم رضیه سادات بود باخودم گفتم حتما زنگ زده درموردسیدمهدی حرف بزنه - الو سلام خواهر خوشگل خودم رضیه : سلام نرگس سادات خوبی ؟ - ممنون تو خوبی؟ رضیه : ممنون نرگس خونه ای ؟ بیام باهات حرف بزنم - رضیه من نرجس و آقاسید اومدیم یه همایش بذار ببینم تا کی با اینام - آجی نرجس کی میریم خونه سیدمحسن : آجی خانم امشب شام مهمون مایید - ممنون مزاحمتون نمیشم سیدمحسن : نه خواهر مزاحم نیستید - رضیه سادات من شب میام خونتون باهم حرف بزنیم رضیه : باشه منتظرتم شب بعداز شام از شوهرخواهرم خواستم منو برسونه خونه خاله ام اینا زنگ در زدم خاله ام پاسخ داد: بله - سلام خاله جان خاله: تنهایی؟ - بله رفتم داخل رضیه تنها نشسته بود - رضیه کجایی؟ رضیه: إه کی اومدی؟ - خسته نباشی خانم معلوم بود خیلی نگران بود رو به خالم گفتم خاله جان میشه رختخواب ما تو بهارخواب بندازید خاله: آره عزیزم - فقط خاله یه چادر بدید ما ببنیدیم که داخل مشخص نشه آره عزیزم بیا رضیه دخترخالم تک فرزند بودخیلی دختر مومن و محجبه ای بود و شوهرخالم هم پاسداربود رفته بود ماموریت رو تشک که دراز کشیدم رو به رضیه گفتم رضیه منو ببین رضیه من یه هزارم ثانیه هم توی این دوسال به سیدمهدی به چشم یه همسر نگاه نکردم اونم همینطور همیشه بهم خواهر- برادر میگفتیم تا دوهفته پیش سیدمهدی اومد خونه ما باهم رفتیم مزارشهدا باهم برنامه ریزی کردیم شب مهمونی زن عمو از تو خواستگاری کنه چون تمام این دوسال فکر و ذهن سیدمهدی پیش تو بود فقط مسخره چون از پس مادرش برنیومد نمیگفت رضیه : واقعا راست میگی؟ - نه دارم دورغ میگم تو خوشت بیاد رضیه : ممنونم - خواهش میکنم فقط رضیه از اول بگو خونه مستقل رضیه : چرا - چون زن عمو تو امور زندگیت دخالت میکنه رضیه : مرسی صبح رفتم خونمون رضیه سادات و سیدمهدی عقد کردن امروز دیگه من باید برم ثبت نام حضوری از آقاجون خواستم بامن حتما بیان برای ثبت نام حضوری آقاجون هم قبول کرد بعداز ثبت نام اومدیم خونه عصری با نرجس و عزیزجون رفتیم خرید دانشگاه یه مانتوسرمه ای و شلوار لی سرمه ای روشن با مقنعه لبنانی مشکی کیف و کتانی سیاه که دوتا خط سفیدهم توش بود سه روز دیگه جشن ورودی دانشگاه هست من از آقاجون و عزیزجون خواستم همراهم بیان ❤️           ─┅─✵🕊✵─┅─      @Dokhtaran_morvarid           ─┅─✵🕊✵─┅─