eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #سرزمین_زیبای_من 📋 #قسمت_پنج روزهای من برگشتم سر کلاس … در حالی
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 آزمایشگاه خودم تنهایی می رفتم و برمی گشتم … همیشه مراقب رفتارم بودم و سعی می گردم با سفیدها قاطی نشم … اما دیگه بزرگ شده بودم و بی توجهی کار سختی بود … علی الخصوص که سارا واقعا دختر مهربان و زیبایی بود … . توی گروه آزمایشگاه، عین همیشه تنها نشسته بودم … تا وارد آزمایشگاه شد، سریع چند نفر براش جا باز کردن … همه می دونستن چقدر پسرهای دبیرستان دارن به خاطرش تلفات میدن … بی توجه به همه شون اومد سمت من و با لبخند ملیحی گفت … کوین، می تونم کنار تو بشینم؟ … برای چند لحظه نفسم بند اومد … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … . سریع به خودم اومدم … زیرچشمی، نگاهم توی کلاس چرخید … چند نفر داشتن توی چشم هاشون، نقشه قتل من رو می کشیدن … صورتم رو چرخوندم سمتش که بگم؛ نه … دوباره چشمم که بهش خورد، زبونم بی اختیار گفت: حتما … و دستم سریع تر از زبونم، کیفم رو از روی صندلی برداشت … با همون لبخند تشکر کرد و نشست کنارم …   ضربان قلبم رو توی شقیقه هام حس می کردم … به سارا که نگاه می کردم ناخودآگاه لبخند می زدم … به چشم های بقیه که نگاه می کردم، خودم رو یه انسان مرده می دیدم …   کلاس تموم شد … هیچ چیز از درس نفهمیده بودم … فقط به این فکر می کردم چطور بعد از کلاس فرار کنم … شاید بهتر بود فرار می کردم و چند روز آینده ، به هر بهانه ای شده بود؛ مدرسه نمی اومدم … داشتم نقشه فرار می کشیدم که سارا بلند شد … همون طور که وسایلش رو توی کیفش می گذاشت … خطاب به من گفت … نمیای سالن غذاخوری؟ …   مطمئن بودم می دونست من تا حالا پام رو توی سالن غذاخوری نذاشتم … هیچ کدوم از بچه ها، از غذا خوردن کنار من خوششون نمی اومد … . همزمان با این افکار … چند تا از پسرها داشتن به قصد کتک زدن من از جاشون بلند می شدن … می شد همه چیز رو توی چشم هاشون خوند …   سارا بدون توجه به اونها، دوباره رو کرد به من … امروز توی سالن، شیفت منه … خوشحال میشم توی سرو غذا کمکم کنی … یه نگاه به اونها کردم … و ناخودآگاه گفتم … حتما … و سریع دنبالش از آزمایشگاه زدم بیرون … . ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد _راستی
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم..خسته شدم😩 حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟! این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...😐 هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم🤧 وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یک دعوای حسابی کردیم😥 تا صبح چشم روی هم نگذاشتم همش به خودم و زندگیم فکر میکردم؛ به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ؛ به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود.. اونم که ازم گرفتنش ...☹️ من یه آرامش همیشگی میخواستم! یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم... دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم🙁 بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینم رو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم. از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ‌، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ... _سلام آنالی.. برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ... +سلام بر مروا خوشگله ! روز شما هم عالی و متعالی باشه... مُروا چرا دیشب ...🤔 با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند . استاد بعد از حضور و غیاب و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد . با صدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایل ام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ... به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ... _آنالی برای من یه چیز درست حسابی بخر بیار ...😒 آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ... بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم. همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...👀 نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود؛ ثابت موند : ⊱ راهیان نور ⊰ پایینِ متن یه تصویر بود؛ به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن چهره های قشنگی داشتن.. انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت ! 🙂💔 ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم ! _س...سلام م...ن من مروا فرهمند هستم . م...ن بیست و ... بغض عجیبی به گلوم چنگ انداخت..دیگه نتونستم صحبت کنم.. اشکام سرازیر شدن ! کنترلشون دستم نبود ...😭 من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن . انگار جدالی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد . اما هیچ یک از ما خیال کوتاه اومدن نداشتیم ... توی همین حال بودم که ناگهان ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─