🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_شصت_و_هشت
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
° مروا °
بعد از رفتن سهراب، سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت
نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم
لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودم رو روی مبل پرت کردم ...
آخیش ، اینم گذشت 😯
با شنیدن صدای بسته شدن در، به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته؛ سریع خودم رو جمع و جور کردم
خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن
بلند شدم و سلامی کردم
خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت :
+ دخترم بیا اینجا
همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم
خاله اَمینه از توی درِ پایینی اجاق گاز ، یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت
یک پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت
+ بیا مروا جان
این پلاستیک غذا برای تو راهته
اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس
ذوق زده دستام رو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش 😍
از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم
آخه آدم به این خوبی ؟!
خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم 🙂
تشکری کردم و با خنده گفتم :
_خاله جون میگم این کُبه هست دیگه ؟! 😁
خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن
+ نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه
اونم که نافلست
_ تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست 😋
لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم
چند دقیقه بعد، آماده رفتن شدم..
سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد
عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید باهشون خداحافظی میکردم.. 🙃
نفس بلندی کشیدم و به سمت در راه افتادم
سمیه که کفش هاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد
پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفش هاش شد
خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد
به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم :
_ نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم
خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم 🙂
از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید 😓
متوجه شدم خاله اَمینه چشم هاش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم .
همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، من هم عقب
بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم
چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما
هوف ...😕
در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشینِ جلومون ، تمام حواسم به سمتشون رفت
نه ، امکان نداره !
ا ... این آراده ؟! 😳
خدای من !
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─