eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° بعد از رفتن سهراب، سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودم رو روی مبل پرت کردم ... آخیش ، اینم گذشت 😯 با شنیدن صدای بسته شدن در، به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته؛ سریع خودم رو جمع و جور کردم خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن بلند شدم و سلامی کردم خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت : + دخترم بیا اینجا همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم خاله اَمینه از توی درِ پایینی اجاق گاز ، یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت یک پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت + بیا مروا جان این پلاستیک غذا برای تو راهته اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس ذوق زده دستام رو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش 😍 از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم آخه آدم به این خوبی ؟! خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم 🙂 تشکری کردم و با خنده گفتم : _خاله جون میگم این کُبه هست دیگه ؟! 😁 خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن + نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه اونم که نافلست _ تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست 😋 لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم چند دقیقه بعد، آماده رفتن شدم.. سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید باهشون خداحافظی میکردم.. 🙃 نفس بلندی کشیدم و به سمت در راه افتادم سمیه که کفش هاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفش هاش شد خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم : _ نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم 🙂 از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید 😓 متوجه شدم خاله اَمینه چشم هاش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم . همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، من هم عقب بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما هوف ...😕 در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشینِ جلومون ، تمام حواسم به سمتشون رفت نه ، امکان نداره ! ا ... این آراده ؟! 😳 خدای من ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─