eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_سه 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° اینقدر گرسنه بودم که نصف کُبه های داخل بشقاب رو خوردم و برای اینکه نگن چه دختر ندید پدیدی ! ... چند دونه رو توی بشقاب گذاشتم و بهشون دست نزدم 🙄 از پارچی که توی سینی بود؛ یکم آب توی لیوان استیل ریختم و خوردم آبش خیلی خنک بود و لیوان استیل خنکی آب رو دو چندان می کرد وای خدا ! من این چیزا رو توی عکس های نوستالژیک دیدم ! همه چیز اینجا خیلی خفنِ 😍 خنده ای کردم و سینی رو برداشتم به سمت آشپزخونه رفتم سمیه و مادرش کنار هم نشسته بودند و داشتند سبزی تمیز می کردند... اونم ساعت دو نصفه شب ! نگاهی بهشون انداختم و با مهربونی گفتم _دستتون درد نکنه، واقعا خیلی خوش مزه بودند تا حالا همچین چیزی نخورده بودم ! 😁 مامان سمیه تک خنده ای کرد و نوش جانی گفت _سمیه اینو با چی درست کردی که اینقدر خوشمزه بود ؟! مادر و دختر شروع کردن به خندیدن... منم همراهیشون کردم سمیه بعد از خندیدن گفت : • جونم واست بگه که ، این همون طور که قبلا بهت گفتم کُبه عربی هست یه غذای سنتی بین عربها اگر بخوای اینو درست کنی باید برنج رو با یکم آب روی حرارت ملایم بگذاری تا مثل شیر برنج بشه بعدش سیب زمینی رو ریز ریز رنده میکنی و باهاش مخلوط میکنی زردچوبه و نمک و تخم مرغ رو هم بهش اضافه می کنی ‌ در مرحله آخر هم مواد رو داخل ترکیب برنج و سیب زمینی قرار میدی و گِردش میکنی و توی روغن داغ سرخ میکنی ☺️ لبخندی زدم و گفتم _واو ! رفتم تهران حتما درست میکنم ، محشره 😍 ‌دوباره همه شروع کردیم به خندیدن واقعا هم خنده دار بود چون اصلا همچین چیزی ندیده بودم ‌! • حالا چی شد که از اینجا سر در آوردی ؟ مامان میگه وسط جاده بودی ! شروع کردم به تعریف کردن ماجرا از آشنایی با مژده، تا سفر راهیان نور و تفحص شهدا و فرار کردنم... از همه بدتر جا گذاشتن وسایلم 😢 مادر و دختر با تعجب بهم نگاه کردند • وای عجب داستانی ! میگم الان بقیه میخوان بخوابن بیا بریم اتاق من صحبت کنیم با یادآوری چیزی، رو به سمیه گفتم: _ سمیه جان شما برو من یه کاری با مادرت دارم الان میام ... سمیه مشکوک لبخندی زد و با گفتن باشه ای ، از آشپزخونه خارج شد همون جور که سَرم پایین بود دستی توی سبزی ها کشیدم و گفتم : _ راستش ... بابت کاری که دم در انجام دادم شرمنده ام 😓 آخه یکم چیز شد ... یعنی ... معذرت میخوام خیلی بی ادبی کردم من رو ببخشید 😓 و ... مادر سمیه نذاشت ادامه حرفم رو بزنم و با همون لهجه زیباش گفت : + اشکالی نداره دخترم درکت می کنم توی این دور و زمانه اعتماد کردن به هر کسی خیلی سخت شده دوباره تشکر کردم و به سمت اتاق سمیه راه افتادم تا خودِ اذان صبح، با هم ، از هر دری با هم حرف زدیم سمیه گفت که یه برادر بزرگتر از خودش داره به اسم سهراب ؛ که هر روز صبحِ علی الطلوع میره سرکار تا نیمه های شب ولی دیشب کارش طول کشیده و گفته که حالا حالا ها نمیتونه بیاد هر چقدر خواستم از زیر زبونش بکشم که برادرش چیکارست؛ نگفت که نگفت 😐 داشتیم صحبت می کردیم که صدای زیبای اذان به گوش رسید با هم مثل دزدا رفتیم و وضو گرفتیم 🙂 بعد از خوندن نماز صبح ، فرصتی پیدا کردم که یکم استراحت کنم ، مامانِ سمیه گفته بود که اتوبوس ساعت یک ظهر حرکت میکنه؛ پس برای خوابیدن زمان داشتم ! چشم هام رو ، روی هم گذاشتم و پتوی پلنگی رو تا آخر روی خودم کشیدم 😴 •°•°•°•°•°• بین خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره پام رو قلقلک میده ، کمی پام رو جا به جا کردم و روی پهلوی چپم خوابیدم هنوز چند ثانیه نگذشته بود که دوباره همون احساس بهم دست داد... با صدای خواب آلود گفتم : _هوف نکن ، خوابم میاد ! 😒 صدای سمیه بود که میگفت : • پاشو دیگه مرواا 😐 در حالی که سعی میکردم بخوابم؛ گفتم : _مگه ساعت چنده؟ 😩 • یازده 😒 با شنیدن این حرف، از جام پریدم _چقدر زیاد خوابیدم! 😶 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─