eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 : علی مشکوک 📝 من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین .. ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_هفدهم ﺍﻭﻥ ﺁﻗﺎ : ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﻩ؟ ﯾﻪ ﺍﺑﻬﺘﯽ ﺩﺍ
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 📖 📝 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ * ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺑﺎﺑﺖ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺕ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺧﺮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ ﺿﺮﺑﻪ ﺁﺧﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ . ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﻡ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻢ . ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻣﻨﻮ ﺍﻭﺭﺩﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺣﺎﻟﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﺸﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﮕﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭﺍﻭﯾﻼ . ﮐﻼ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﺍﻋﺼﺎﺑﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻫﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻡ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺑﯿﻔﺘﻪ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﭘﺎﯾﯿﻨﺎﯼ ﮐﻮﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﻓﮑﺮ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻣﺤﻤﺪ : ﺳﯿﺪ . ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﺠﺎ ﺳﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ؟ گفتم: ﻫﯿﭽﯽ . ﻫﻤﯿﻨﺠﺎﻡ . ﻣﻬﺪﯼ : ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻩ. ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﮐﻼ ﭘﺸﯿﻤﻮﻥ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﺶ ﻭ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻋﺼﺒﯽ ﻣﻦ ﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﻣﻬﺪﯼ ﮔﺮﻭﻩ ۶ ﻧﻔﺮﻣﻮﻥ ﺭﻓﺖ ﺭﻭ ﻫﻮﺍ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﻭ ﻣﯿﺨﻨﺪﯾﺪﻥ ﻣﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺻﻼ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺳﺮﻋﺘﻤﻮ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯﺷﻮﻥ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺗﺎﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﺳﺮﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﻓﺮﻣﻮﻥ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺗﻖ ﺗﻖ ﺷﯿﺸﻪ ﺳﺮﻣﻮ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﮐﻪ ﺩﻟﺴﻮﺯﺍﻧﻪ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﻢ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﺷﯿﺸﻪ ﺭﻭ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﻣﺤﻤﺪ:ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻣﯿﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﯾﻪ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻢ ﺑﯽ ﺭﻭﺩﺭﻭﺍﯾﺴﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﯾﺎ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﻦ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﭼﻮﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ، ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﻃﻼﻋﯽ ﺍﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﻭﺭﮐﯽ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : _ ﺑﭙﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﯿﻖ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻠﯽ ﺩﺳﺖ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ ﺳﻮﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﻼﻓﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺿﺒﻂ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﻤﺪ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮔﺮﻓﺖ . ﭘﺮﺳﺸﮕﺮﺍﻧﻪ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ . ﻣﺤﻤﺪ گفت: ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﮕﯽ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ؟ _گفتم:ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ. ﻣﺤﻤﺪ :ﺗﺎ ﮐﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﯾﺰﯼ ﺗﻮ ﺧﻮﺩﺕ؟ ﺑﺎ ﺣﺮﺹ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﻫﺮﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺣﻞ ﺑﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪ ﺿﺒﻂ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻫﻨﮓ ﺻﺒﺢ ﺍﻣﯿﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻓﻀﺎﯼ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﻗﺎﺑﻞ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﺮﺩ. 🖌نویسنده : ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفدهم خسته و کلافه از رخ دادن اتفاقای عجیب اطرافم چشام و بست
📚 📖 📝 به محض ورود به مدرسه با چشمای گریونِ ریحانه مواجه شدم. سردرگم رفتم سمتش و ازش پرسیدم _چیشده ریحونم ؟ چرا گریه میکنی !؟ با هق هق پرید بغلم و +فاطمه بابام !!! بابام حالش خیلی بده ... محکم بغلش کردم و سعی کردم دلداریش بدم. _چیشده مگه؟مشکل قلبشون دوباره؟خوب میشه عزیزدلم گریه نکن دیگه! عه منم گریم گرفت . از خودم جداش کردمو اشکاشو با انگشتم پاک کردم مظلوم‌نگام کرد . دلم خیلی براش میسوخت‌‌. ۵ سال پیش بود که مادرشو از دست داد ‌.پدرشم قلبش ناراحت بود. از گفته هاش فهمیده بودم که دوتا برادر بزرگتر از خودشم داره. بهم نگاه کرد و +فاطمه اگه بابام چیزیش بشه ... حرفشو قطع کردمو نزاشتم ادامه بده! _خدا نکنهههه. عه . زبونتو گاز بگیر . +قراره امروز با داداش ببریمش تهران دوباره ! _ان شالله که خیلی زود خوب میشن .توعم بد به دلت راه نده . ان شالله چیزی نمیشه . مشغول حرف زدن بودیم که با رسیدن معلم حرفمون قطع شد . __ اواسط تایمِ استراحتمون بود که اومدن دنبال ریحانه . کیفشو جمع کرد . منم چادرشو از رو آویز براش بردم تا سرش کنه ‌. تنهآ چادریِ معقولی بود که اطرافم دیده بودم . از فرا منطقی بودنش خوشم میومد . با اینکه خیلی زجر کشیده بود اما آرامشِ خاصِ حاصل از ایمانش به خدا و توکلش به اهل بیت تو وجودش موج میزد .همینم باعث شده بود که بیشتر از شخصیتش خوشم بیاد . همیشه تو حرفاش از امام زمان یاد میکرد . ادمی بود که خیلی مذهبی و در عین حال خیلی به روز و امروزی بود ‌ خودشو به چادر محدود نمیکرد . با اینکه فعالیتای دیگه هم داشت درسشم عالی بود و اکثرا شاگرد سوم یا چهارم بود باهاش تا دم در رفتم . چادرشو جلو اینه سرش کرد . محکم‌بغلش کردمو گونشو بوسیدم . باهم رفتیم تو حیاط مدرسه که متوجه محمد شدم . از تعجب حس کردم دوتا شاخ رو سرم در آوردم بهش خیره شدم و به ریحانه اشاره زدم که نگاش کنه . _عه عه ریحون اینو نگا ریحانه با تعجب برگشت سمت زاویه دیدم . +کیو میگی؟ برگشت سمت محمد و گفت : سلام داداش یه دقه واستا الان اومدم. +نگفتی کیو میگی؟ با تعجب خیره شدم بهش . _هی..هیچکی دستشو تکون داد به معنای خداحافظی . براش دست تکون دادم و بهشون خیره شدم . عهه عه عه عه. محمدد؟؟؟ داداش ریحانه ؟؟ مگه میشه اصن؟؟ اخه ادم اینقد بدشاانسسس؟؟ ای بابا!! به محمد خیره شدم . چ شخصیتیه اخه ... حتی به خودش اجازه نداد بهم سلام کنه رو حساب اینکه ۲ بار دیده بودیم همو و هم کلامم شده بودیم . بر خلاف خواهرِ ماهش خودش یَک‌آدمِ خشک مقدسِ ... لا اله الا الله بیخیالش بابا . اینو گفتم خیلی ریز خندیدم . نمیدونم چیشد که یهو داد زدم _ریحووووون ریحانه که حالا در ماشینو باز کرده بود که بشینه توش وایستاد و نگام کرد . +جانم عزیزم؟ نگام برگشت سمت محمد که ببینم چه واکنشی نشون میده ‌ وقتی دیدم هیچی به هیچی بی اختیار ادامه دادم ‌ _جزوه ی قاجارو میفرسم برات !!! اینو گفتمو از خنده دیگه نتونسم خودمو کنترل کنم .خم شدم رو دلم و کلی خندیدم. ریحانه هم به لبخند ریزی اکتفا کرد و گفت : +ممنونتم فاطمه جونم . اینو گفت و نشست تو ماشین . ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو 📝 #قسمت_هفدهم فاطمیه تمام شده بود اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... تو
📚 📖 📝 آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود. ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی؟ ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم. ... آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت: ... همزمان مناظره می کنی؟. ... دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم. ... با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد... از شدت فشاری که روم وارد شده بود 3 مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم و با مغز رفتم توی دیوار و سرم چند بخیه ی جانانه خورد ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفدهم حالا نوبت نفر آخر بود از سبک راه رفتن و موها
📚 📖 (بخش دوم) 📝 سه نفر سه نفر، توی اتاق های بسیار بزرگ و مجهز که بی شباهت به اتاق هتل های لوکس نبود، مستقر شدیم و بعد در فضای باغ مشغول گپ و گفت با شرکت کنندگان دوره شدیم. تقریبا همه خیلی تحت تاثیر صحبتهای سخنرانان جلسه قرار گرفته بودند و بسیار از برگزاری چنین برنامه و فرصت استثنایی که در جهت مبارزه گسترده با مرکز تشیع بود خرسند و شادمان بودند. غم بزرگی قلبمو می فشرد. کجا بودم من؟ اینجا شریان‌های دشمنی با جایی بود که زندگی سیاه و ظلمانی منو به نور تبدیل کرد. دلم برای حاجی و بچه ها تنگ شده بود دوست داشتم تلفن رو بردارم و با حاجی حرف بزنم. اما نگران بودم که مبادا تلفنم شنود بشه. خدایا! چیکار باید میکردم؟ من به پیشنهاد حاجی برگشته بودم به کشورم تا با تفکر الحادی وهابیت مبارزه کنم اما حالا خودم به عنوان نخبه در دوره‌ای شرکت داشتم که برای براندازی حاکمیت ایران برنامه ریزی می کرد. نمی دونستم تکلیفم چیه؟ خدایا! من که این همه به ائمه متوسل شده بودم که کمکم کنند برای تبلیغ تشیع، حالا چرا دقیقا داشتم راه عکس رو طی میکردم؟ خدایا از شر شیطان به تو پناه میبرم. از صبح روز بعد جلسات فشرده ی ما شروع شد. مبنای طرح، بر شبهه افکنی و خرابکاری و تفرقه اندازی و در نهایت کودتای نظامی و براندازی حکومت در ایران بود. برنامه از شش ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران طراحی شده بود و یک ماه پس از اعلام نتایج انتخابات به ثمر می نشست. برنامه اونقدر دقیق و حساب شده بود که حتی برای کابینه ی بعد از براندازی هم صحبت های ابتدایی را انجام داده بودند. ✨ ... ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
بسم رب العشق #قسمت_پانزدهم - 😍 #علــــــــــمدارعشـــــــــق😍# سوار اتوبوس شدیم به طوری اتفاقی
بسم رب العشق - 😍 😍# # پدر و مجتبی وارد خونه شدن زهرا رفت چهارتا چای ریخت و آورد یهو مادرم گفت: مرتضی جان مادر اون تله فیلمی که قراربود برای دانشگاه تهیه کنی چی شد مادر؟ - هیچی مادر تائتر و سرود و بقیه برنامه ها حتی موسیقی متن فیلم من حاضره اما متن تله فیلم آماده نیست + خوب در مورد چیه؟ - شهدای کربلای ۵ زهرا: داداش پدر که جزو جانبازان کربلای ۵ عه * مارو درحدی نمیدونه ک ازمون استفاده کنه - پاشدم رفتم سمت پدر سرمو گذاشتم روی پای پدر گفتم نه پدر من اصلا یادم نبود * زهراجان دخترم اون آلبومها بیار با داداشت حرف بزنم مرتضی جان این ولیچرو لطفا حرکتش بده بریم اون اتاق پدر شروع کرد به تعریف ... تا عکس حاج حسن موسوی رو دیدم پدر؛ این شخص کی هست ؟ * ایشون فرماندم بودن حاج حسن موسوی - موسوی 🤔🤔 موسوی پدر من این آقا میشناسم * میشناسی؟ - آره پدر چهره شون برام خیلی آشناست روز جشن ورودی دیدمشون اصلا دخترشون نرگس سادات هم کلاسی زهراجان هست * باورم نمیشه پیداش کردم - زهراجان خواهر شماره همکلاسیت خانم موسوی بگیر پدر با پدرشون صحبت کنه زهرا : چشم خداشکر پدر بدون شوکه شدن جریان حاج حسن متوجه شد ❤️                          ─┅─✵🕊✵─┅─                       @Dokhtaran_morvarid                          ─┅─✵🕊✵─┅─